کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Monday, January 29, 2007

آزاده خانم و نویسنده اش-3

در کتاب سوم شریفی به عنوان مترجم مستشاری حضور دارد با یک افسر امریکائی، افسری را آزمایش میکنند تا برای مترجمی استخدام شود. مقداری از پاسخ های افسر ایرانی درست است ولی اکثرا هم خنده دار است و هم پرت و پلا. به مترجم میگوید «نخند» طنز تلخی نهفته است – توخالی بودن و فرمان راندن - که خواننده را به خنده وا میدارد و شگفت این که همان افسر حین فرار شریفی به ترکیه دراتوبوس کنار دستش مینشیند و همسفر میشود ولی اورا نمیشناسد.
درپاسگاه «ازگل» وقتی که به دنبال مادر گم شده میگردند، نویسنده، زبان طنز را به شیوه ای دیگر ادامه میدهد که خالی از پیچیدگیهاست. زبان نرم و عادی ست. نشانه ها درست و حقیقی ست. به ویژه آن جا که اشرف میزند زیر گریه و میگوید:«آبا، او گوزل سؤزلرووه قوربان اولوم. دور ایاقا منی تک قویما.»
«آبا، قربون اون حرفای زیبات برم بلند شو، منو تنها نذار.» ص 303
وقتی مادر پیدا میشود و پاسبان اورا به خانه برمیگرداند، میگوید: «آزاده خانم، پائین میدان رسالت با چمدونش نشسته بود. من رفتم کلانتری خبر دادم تو کلانتری چمدونش را باز کردن. این آدرس تو کیف کوچولوش بود. ... تو کلانتری ازش پرسیدن اسمت چیه؟ گفت آزاده خانم. ... من میپرسم :«آیا تو کی هستی؟» میگوید : «آزاده خانم.» «کی؟» «آزاده خانم» ص 204
چه رابطه ای بین زن جوانمرگ شدۀ بیب اوغلی بامادر بوده که انعکاس آن از طفولیت بر روان نویسنده سایه افکنده و در ضمیر ناخودآگاهش لانه کرده است؟ و مانند زائیده ای طبیعی، برذهن خلاقش چسبیده ، جوش خورده، ملکۀ ذهن او شده، سرانجام خودِ نویسنده شده است؟ با این تآکید که درآزاده خانم. جنسیت زن و مرد رنگ میبازد. درهم حلول میکند و یکی میشوند. جنسیت ازبین میرود. انسان میماند و فرد. دراین فردیت و فضاست که شخصیت آزاده خانم از هرشکافی راه باز میکند و درجولانگاه خیال و اندیشه ظاهر میشود. هرجا که خیال نویسنده پر کشیده آزاده خانم نیز حضور دارد. همه جا با اوست. لحظه ای ازاو منفک نمیشود. این حضور دائمی ست که خواننده را به شک و شبهه میاندازد که نکند کاراکترهای رمان دوجنسی هستند؟
درمراسم چهلم مادر، آزاده خانم حضور دارد.
«از پشت سرم کسی صدایم میزند. برمیگردم. زن سیاهپوشی دربرابرم ایستاده. ولی حاضر نیست صورتش را نشانم بدهد.
« بله»
«خدا رحمت کند حاجی خانم رو زن بسیار خوبی بود. بزرگ ما بود.»
«خیلی ممنونم، بزرگی از خودتونه.»
سعی میکنم بفهمم کیه. برمغزم فشار میآورم. از همسایه هاست؟ یا اعضای خانواده؟ کدام یکی؟ ... فکرم به جایی نمیرسد. این چندسال که مادر در تهران بوده، رفت و آمدم به تبریز کمتر شده بود ...
«او شمارو بزرگ کرد. آقا نقی، رسول آقا و اشرف خانم رو. چه زنی! ولی مث اینکه شما منو نمیشناسین.»
و زد زیر گریه. دلم میخواست فقط گوشه ای از چادرش را باز کند اقلا یک چشمش را بیرون بگذارد. از چشمش را یا دماغش را. مثل مادرم. ولی نه. حاضر نبود کوچک ترین کمکی بکند. معلوم بود که زن مسنّی است. ولی خانواده پر از زن های مسنّ است.
«خواهش می کنم گریه نکنین. ...»
«شما منو بهتر ازهر آدم دیگه ای میشناسین.»
«بله»
«بلکه، بهتر از هر آدم دیگه ای.»
«پدرم درآمد خانم. حالا دیگه بگین کی هستین.»
«وقتی که من رفتم یادتون میاد. خدا حافظ.»
اشرف میگوید: «یه زنی اومده بود که از همه چیز خبرداشت، همه رو میشناخت تو رو بهتر از همه میشناخت. منتظر توشد که بیایی. ولی همین ده دقیقه پیش رفت.»
«صورتشو دیدی؟»
«نه. از همه رو گرفته بود. هرقدر اصرار کردیم چادرشو بازکند، نکرد.»
«زن بیب اوغلی، زن سومش چه شکلیه؟»
«من ندیدمش.»
« ... اگه تو ناگهان ببینی آزاده خانم جلوت وایستاده چکار میکنی؟»
«کدوم آزاده خانم؟»
«زن بیب اوغلی.»
«من یازده ساله بودم که او مرد و توهم دررفتی، رفتی به استانبول.»
«هیچ بعید نیست که درچهل و شش سالگی هم او را دیده باشی.» صص 336 – 339
شگفتا، هرقدر که داستان پیش میرود، آزاده خانم وضع پیچیده تری پیدا میکند. سردرگمی وابهام بیشتر میشود. حتا جنازه اش در قبرستان دزدیده میشود:
«جنازه آزاده خانم را شبانه به کمک پسر و زن علی پهلوان از قبرستان دوه چی دزدیده بودند. جنازه را سه نفری انداخته بودند روی گاری و برده بودند. بعدها نقی بریده هایی از روزنامه کیهان و اطلاعات را برایش فرستاد که درآن ماجرای گم شدن آزاده خانم را با تفصیل شرح داده بود. و آن را به نوعی کرامات غیبی نسبت داده بودند و چون عکسی از آزاده خانم در دسترس نبود، در کیهان عکس شوهرش «بیب اوغلی» و دراطلاعات عکس گور کن «دوه چی» را چاپ کرده بودند ... » ص 348
آمدن زنی در مراسم شب چهلم مادر که نشانه هایی از آزاده خانم زن اول بیب اوغلی را دارد، میتوان سیر و سیاحت نویسنده را درگذشته ها حدس زد. از دوران دانشجویی شریفی دراستانبول و ازدواجش با یک دختر یونانی، آشنائی با دختری به نام «دیسه» و عشق هایی گمشده، با زبانی بسیار تغزلی و افسوس و حسرتِ فراوان از غیبت ناگهانی « دیسه».
قهرمان های براهنی دراین رمان، بارها میمیرند. روح مرده ها درجسم دیگر زنده ها حلول میکنند و زنده میشوند.
با تآثیر از گذشته زندگی را دنبال میکنند. زنده و مرده حضور دایمی دارند. تداوم و بازتولید داستان درداستان و ادامه زندگی هریک از آفریده ها در قالبی دیگر. داستان ها روایتگر بخشی از تاریخ و دردهای فردی و جمعی انسان هاست که با استفاده از تکنیک زبان و بیان قوی نه به خاطر نفس زندگی، بلکه برای نمایاندن «ایفای نقش در زندگی»، برجسته میشود.
دربازجوئی ساواک، زیر شکنجه، خواننده با چنین صحنه ای درمصاف است:
«حادثۀ گم شدن جنازۀ علی پهلوان را توضیح دهید؟ آیا میخواستید ماجرای زندگی و مرگ و تدفین حاج علی پهلوان را هم در مردگان خانۀ وقفی بگنجانید؟»
« ... اولین حسی که با دیدن این کلمات پیدا کرد میل شدید به شستن دستهایش بود ... چشم به دهن مردی دوخته بود که صورتی کشیده و چشم های عسلی دارد و بازوهای عضلانی اش بیرون است وقلیان میکشد و حرف میزند:
مردی به آن بزرگی که با دوازده نفر همۀ تبریز را بیدار کرده بود، در پارک اتابک تهران تنها ماند. گلوله «ورندل» به زانویش خورد. پدرم میگفت : پسرم تو روزی به دنیا آمدی که سردار گلوله خورد.» صص450 -449
پیداست که زیر شکنجه در ذهن نویسنده، حاج علی پهلوان شکل میگیرد. اشاره اش به تیرخوردن ستارخان سردار ملی است درپارک اتابک. و سال تولد قهرمانش. اما آنچه که دراین گفتگوها اهمیت دارد، والایی ستایش برانگیز ذهنیت اجتماعی مردمی ست که پاسدار حرمت انسانهایی هستند که تیرخوردنش مبداء تولد قهرمانی میشود اما چیزی بروز نمیدهد.
ویا وقتی بازجو میگوید:
« ... همه میگن تو فقط میدونی. تیمسار شادان شخصا به این قضیه علاقه داره. از 25 تا 52 بیست و هفت ساله که دولت رو سر چند تا گور به گور معطل کردی! ...» ص 451
اشاره ایست گذرا به حوادث آذربایجان، واقعۀ ننگین کودتای 28 مرداد، اعدام افسران سازمان نظامی حزب توده، تاریخ سیاه اختناق و شکنجه و به بندکشیدن مخالفین و آزادیخواهان در زندان های ساواک؛ که نویسنده، خود درآن سالها اسیر زندان شاه است.
نویسنده، با هم تنیدن آدم ها اثری شگرف در قالب داستانی قوی، گذشته وحال و آینده، مجهولات و معلومات را یک کاسه کرده، زمان ومکان را بهم ریخته، اندیشه وخیال و واقعیت و اسطوره را درهم آمیخته با نثری رمزآلود و پر ایهام مرزهای جغرافیائی ادبیات داستانی را درهم نوردیده با جلوه های تازه ای برغنای ادبیات داستانی افزوده است. یک جا نیز گفته است:
« ... این قصه قصه پلیسی و کارآگاهی از نوع قصه جدید نیست. یعنی قصه، قصه ای است فضایی، یعنی در آن کسی، کسی را درطول زمان تعقیب نمیکند، بلکه یکدیگررا مثل ستاره ها در فضا مییابند، در تصادفی بی زمان، تنها آنهائی که دنبال معنی یکدیگرند، یادشان میرود که آن فضا چگونه اجرا شده است نه متآمل برخویش، نه تقلید ازدرون یا برون، بل که انتشاری نورانی از تعداد حادثۀ زبانی – متنی – بیانی که با هم سرناسازگاری ندارند و به رغم این ناسازگاری، تنها به صورتی که باهم اند، وجود دارند و به صورت دیگر وجود ندارند.» ص 423.
بخش هفتم کتاب نیز آمیخته ای از واقعیت و خیال است. ازحوادث روزمره و گذرا و گرفتاری های خانوادگی، شرح حالی دیگر برهمان قیاس از رؤیا و حقیقت پلی بین یک شاعر آمریکائی، و غلام ِ نویسنده که در پرلاشز آرمیده و شخصِ نویسنده :
« ... تقریبا درهمان ماه که او دنیا آمده بود، دریک جای دیگر، اوهم دنیا آمده بود. هم سن دوست نویسندۀ همشهری اش که آن قدر توی آن بیمارستان پاریس هق هق کرد که کبدش پاره شد. هرسه دریک سال دنیا آمده بودند. شاعر آمریکائی درشمال غربی اقیانوس آرام، و درسالی که غلام مرده بود، اوهم مرده بود. پس ازین سومی، این خمیده برآن میز شیشه ای، برای چه مانده بود؟ این حس مشترک ازکجا آمده بود؟ص 482.
در پایان آزاده خانم بار دیگر حاضر میشود. آن هم درست به زمانی که نویسنده درمانده و عاجز از پراخت پول کبری خانم که هم خدمتکار خانه است و هم پول نزول میدهد به نام ایران خانم. کبری خانم آمده است برای مطالبه پولش و نویسنده در زیرزمین خانه دراز کشیده در را ازپشت به روی خود بسته تا از چشم طلبکار دور باشد. چند تقه به در زده میشود و او دستپاچه در را باز میکند.
«زنی که وارد شد قد متوسطی داشت. روسری اش را از سرش برداشت. موهای خرمائی اش ریخت روی شانه هایش ولی مانتواش را درنیاورد. روی مبل کهنۀ کارگاه قصه و شعر نشست. اول حرف نزد. بعد که او رفت نشست پشت میزش پای تخته نشست. چشمش را دوخت به چشم های نویسنده:
منو به یاد میآرین؟
قیافه تون خیلی آشناس؟
هردو خیلی آهسته حرف میزدند. انگار میترسیدند که از بالا صدایشان را بشنوند. اگر زنش میفهمید که بی اطلاع او به زنی اجازه ورود به کارگاه داده خیلی ناراحت میشد.
«خوب دقت کنین، در دنیا فقط شما منو میشناسین.»
«من هم همین فکرو میکنم. احساس میکنم که شما از شاهرگم به من نزدیک ترین. ممکنه خودتون را معرفی بفرمایین.»
«من آزاده ام. شخصیت اصلی رمانی که شما مینویسین. فکر کردم از اون دنیا به دیدن شما بیایم و این چک بانکی رو که مبلغ چهارصد و نودهزارتومانه، به شما بدم تا شما بدین به طلبکارتون که اون بالا منتظرتونه.»
براهنی با اعتقاد کامل به این که احیای مردگان و تفکر رستاخیزی بخشی از ادبیات تخیلی است، آزاده خانم را با اعتلایی شگفت آور به زیر زمین خانه اش میآورد تا گره خوردگیِ روابط عاطفی دکتر شریفی و آزاده خانم را تا آن جا که در هر گرفتاری آزاده خانم به داد دکتر شریفی میرسد، برای مخاطبین روایت کند. گوشه هائی از این رابطه ها قبلا برای خواننده یادآوری شده است. بیان این موضوع، در زمانه ای که فشار زندگی و گرانی و رواج اقتصاد دلالی، بخش بزرگی از روشنفکران را خانه نشین و بیکار کرده، فریاد اعتراضی است علیه تبعیض و فقر فرهنگی. علیه فقری که براهل قلم تحمیل شده. قرض کردن دکتر شریفی از کارگرِ خانه، درنقش نزولخوار، به منظور سیرکردن شکم زن و بچه، و نشان دادن خفت و خواری در مخفی شدنش توی زیر زمین، برای گریز از دست همان کارگر خانه، صحنۀ دردآوریست از اوضاع اجتماعی و فقری که گریبانگیر بخشی از معترضان جامعه شده . اعتراضی ست به نابسامانی ها، به خفقانی که براهل اندیشه سنگینی میکند.
آزاده خانم میگوید:
« دراین زمانه که کسی به داد نویسنده نمیرسه، اگه ما شخصیت های رمانها بدادشون نرسیم دیگه چیزی نوشته نخواهد شد. خواهش میکنم این ناقابل رو از من بپذیرین، اجازه بدین من هم درحل بحران رمان شرکت کنم.» ص 49 – 548

بخش هشتم کتاب با شعری آغاز میشود در گستره خیال. با زایشی دیگر در امتداد همان اندیشه های پیچیده و تب آلود، در خواب و بیداری ویک سروده از شاعری بزرگ به نام «ریچارد براتیکان» - همان که با غلام و نویسنده همسنّ است و همان سال که غلام در پاریس میمیرد، شاعر آمریکائی نیز میمیرد. ص 482.
پیوندی طبیعی میان طبیعت و صنعت:
دوست دارم فکر کنم (وهرچه زودتر همانقدر بهتر!)

به چمنی سیبرنتیک
که درآن پستانداران و کامپیوترها
درهماهنگی متقابلا برنامه ریزی کننده
با هم زندگی میکنند
مثل آب پاک
که به آسمان روشن میخورد

دوست دارم فکر کنم ( همین حالا لطفا)
به جنگلی سیبرنتیک
پر از کاج و الکترونیک
که درآن آهوها آرام
از کنار کامپیوترها پرسه زنان رد میشوند
انگار گلهایی هستند
با شکوفه های چرخان

دوست دارم فکر کنم (باید این طور باشد!)
به محیط زیستی سیبرنتیک
که درآن ما از کارمان آزاد شده ایم
و برگشته ایم پیش خواهران
و برادران پستان دارمان
و ماشینهای توفیق و محبت
از بالا برما ناظرند.

شاعر تکنولوژی را با شعر گره میزند، شعر را با تکنولوژی توضیح میدهد. این شعر براتیگان یکی از نخستین و همه ترین شعرهای پست مدرن دنیاست. وچون آراده خانم و نویسنده اش ... به عنوان رمان از رئالیسم، مدرنیسم عبور میکتد و ارآن سوی اینها سر درمیآورد، موقع عبور این شعر را هم به رویت خواننده میرساند و میگذرد. با چنین برداشتی به نظر خواننده عبور از فاعل ومفعول اندیشه، عبور از نیک و بد را القاء میکند.
در ادامۀ این بخش ماجراها به سرعت میگذرد. درجولانگاه اندیشه، شریفی ازخانۀ وقفی در تبریزسر درمیآورد که زمانی حیاط قبرستان بوده و طفولیت خود را نیز درآنجا گذرانیده است. نویسنده با بستری شدن مادر درخانه سالمندان درتهران که به حواس پرتی و فراموشی دچار شده، حلقه های ازهم گسیختۀ زندگی گذشته را با تصویرهای زیبائی بهم پیوند میزند.
« ... پیرزن های دیگری کنجکاوی میکردند که مشکل پیرزن تازه وارد چیست و او به ترکی با همه خوش و بش میکرد و پیرزنهای دیگر یا ترکی بلد بودند یا نبودند، ولی همه با محبت بودند. بعضیها را هم با هزار لطف و خنده از لاکشان بیرون کشید. وقتی که از مادرش جدا شد و خواست از سالن بیرون برود، از پشت صدایش زد :
«بیب اوغلی کجاس؟» - « چی؟ » مادرش خندید. مثل همیشه وقتی فراموشی فشار میآورد و میخندید. شاید فکر میکرد بیب اوغلی دوقلوی پسرش است! بعد گفت : «این دفعه اون یکی رو هم بیار - اون یکی ؟ اون یکی کیه؟ -
«مگر خودت نگفتی؟» - » چی؟ » - «آخه قرار بود دوتا باشین.» قبلا به مادرش گفته :
«میدونی قرار بود من دوقلو بشم.» صص 560 - 562
درفاصله ای کوتاه اتفاق عجیبی رخ میدهد. هنوز از خانه سالمندان بیرون نیامده، صدای مادر میپیچد درکاسۀ سرش. به تقریب میتوان دریافت که صدا، از پنجاه و چند سال پیش است «بورا قبیستان حیطی دی» اینجا حیاط قبرستان است. و سپس با قدرت حافظه درهم تنیدگیِ داستان را در کنار حوادث سیاسی - اجتماعی نقل میکند.

« حیاط قبرستان» اسم خاص آن محل است، ازدید خانوادۀ مادر، خانواده های مجاور، وخاندان محترم «چایچیلار» که بعدا محل قبرستان سابق تبریز را با همه استخوانهایش خرید وقف کرده اند. حیاط قبرستان همان حیاط خانۀ وقفی است. در ماه های بعد از مرگ مادر است که در سفر به تبریز به این فکر میافتد که شاید بتوان استخوان های مادرش را از «بهشت زهرا»ی تهران به همان حیاط وقفی منتقل کند. در مردگان خانۀ وقفی قراربود مادر درسال 1329 مرده باشد، به همه اینها فکر میکند و درسفر به تبریز از گجیل رد میشود که همان است که پنجاه شصت سال بیشتر و چند ماه پیش بوده و از گود پائین میرود،. سر اسب را همین جا بریدند. مردم همین جا سینه میزدند. آن آپاراتچی همین جا عاشق شده، مسجد هم همان است. فقط تعمیرات مختصری کرده اند. «آب انبار» هم این جاست که موقع آمدن روسها همه آنجا قایم شده بودند. در همان در است. می رود تو. کسی نیست. ولی لحظه ای دیگر زنی کنار طشتِ حلبی پُر آب و پُر کفِ صابون، نشسته و سربچه ای را که توی آب نشسته است میشوید. و بچه دیگری از کنار طشت آب، آب را روی بچه توی طشت میپاشد. بچه از زیر دست های کف کردۀ زنی که اورا میشوید داد میزند : «نکن!» و بعد زن بچۀ توی طشت را بلند میکند میگذارد در کنار طشت، بلند میشود آب را ازتوی دیگ میریزد روی سربچه، و بعد بچه دیگررا برمیدارد میگذارد توی طشت، بچه اول را میبرد توی اتاق. خودش میآید بیرون، دیگ آب داغ را میآورد میگذارد کنار دیگ. و حالا سر بچۀ دیگررا میشوید. فردا روز اول مدرسه است. رضاشاه فرار کرده. روسها آمده اند. مدرسه ها با تآخیر باز شده. نقی از پشت پنجره که نیمی از آن کاغذ روزنامه و کاغذ کاهی پوشانده، بیرون را نگاه میکند. زن دستهایش را تکان میدهد تا کف صابون را از خود دور کند. بعد آب را میریزد روی سربچه. بچۀ دیگر میآید طرف او که دم در ایستاده. زن و بچه دیگر را تماشا کند و گاهی هم برمیگردد در دو قدمی خود، خاک برابر با کف حیاط را نگاه میکند. اگر این تصویر به همان صورت مانده، چرا در چندقدمی اش «حاج علی پهلوان» «ایبیش» «ننه مکرر» و «آزاده خانم» زیرپایش نمانده باشند؟ بچه چشم های آبی دارد. لاغر است. فقط یک تنبان پوشیده. نزدیک که میشود بر میگردد. به زن و طشت و بچه توی طشت اشاره میکند. میگوید: «بروبگیر لازمه.» درست درهمین لحظه صدای مادرش را میشنود. : «بورا قبیستان حیطی دی.»
حلقه های ارتباط، در ذهن راوی، زنده و روشن است. دوران کودکی خودرا میبیند. یادآوری خاطره ها، برجسته کردن روابط اجتماعی، تصرف قبرستان از طرف تاجری سرشناس، بریدن سر اسب، سینه زنی ِ عزاداران، آب انباری که در هجوم روسها به تبریز، مردم محله به آنجا پناه برده اند، عاشق شدن آپاراتچی، مسجد محل که تازه تعمیر شده و فقر خانوادگی و دید بسیار قوی کودک چشم آبی، از آمدن روسها - حملۀ نظامی متفقین به ایران و اشغال آذربایجان از طرف شوروی - فرار رضاشاه، دیر بازشدن مدارس گوشه هائی از تاریخ اجتماعی سیاسی ایران است به زمانۀ جنگ جهانی دوم که در ذهن نویسنده نقش بسته است .

Friday, January 19, 2007

آزاده خانم ونویسنده اش-2

آزاده خانم از جوانی کتاب خوان است. از میرزا مهربان که در نزدیکی مسجد جامع تبریز دکان کتابفروشی دارد کتاب اجاره میکند و هموست که دکتر شریفی و برادرش را آنجا میبرد و به کتابفروش معرفی میکند و کتاب خواندن را یادشان میدهد. سرنوشت او شبیه سرنوشت آنا کارنینا است. نویسنده بخشی از کتاب آنا کارنینا را یک بار موقعی که کتاب هارا آتش میزد، میبیند، یک بار درتهران کتاب را میخواند و یک بار هم بخشی از آن را آزاده خانم در نامه اش به او مینویسد. زن تحت فشار قرن نوزدهم، زن تحت فشار ایرانی، آن هم زنی که به شریفی کتاب خواندن یاد داه است از هرلحاظ در زندگی ناکام است. و بعد وقتی شریفی درتهران درخانه بیب اوغلی آزاده خانم را میبیند، متآسف میشود.
«آن دختر شاد، آن زیبائیِ محال، آن راه رفتن، که انگار گل و سبزۀ اطراف خود را به رقص درمیآورد، چطور امکان داشت به این حال و روز افتاده باشد؟ درست، زیبائی سرجایش بود ولی رگه های سفید و خاکستری که درآن تل موها دویده بود و پیشانی ای که میرفت شیاری عمیق را برخود هموار کند و خطوط ریز پیدا و ناپیدا که دور آن دهان خوش ترکیب پیدا شده بود، همه نشانۀ مصیبت بزرگی بود که بردنیا واردشده بود. به این زودی! این زن که سنی نداشن!» ص 53
مرگ آزاده خانم درابهام است. روشن نیست به چه مرضی مُرده. ولی خواننده حدس میزند که چنین زنی با آن همه وسعت افکارش باید خود کشی کند تا نجات یابد. حوادث بعدی و ظهور او در هربزنگاهی این حدس و گمان را تآیید میکند. تا جائی که بعد از مرگ، خودرا تبدیل میکند به زن درونی شریفی و بازگشت میکند به زندگی. و زن واقعی رمان نویس میشود. به نویسنده یاری میدهد که خوب ببیند. آینده را خوب ببیند. رؤیا را ببیند. جنگ را از طریق پسری ببیند که ندارد. جنازه هارا نجات دهد ولی برای نجات جان خودش حاضر نشود حتا جنازه هارا دراختیار سگ ها بگذارد. آزاده خانم به او یاد میدهد که ازجاهای خالی عکس بگیرد. مجید شریفی درونِ دوربین آزاده خانم شکل میگیرد. میداند که صدها هزار مثل مجید شریفی در جنگ از بین رفته اند. میگوید با تخیُلت دنیارا پرکن. چرا که دنیا را از آنهایی که دوستشان میداری خالی کرده اند. دنیا از چیزهای دوست داشتنی خالی شده است. آزاده خانم قدرت خودرا دراختیار شریفی قرار میدهد، و او شریفی را میبیند، مجید شریفی را. تکه تکه، همانطور که جنگ همه را تکه تکه کرده و بعد کامل او را دریک شکل، هر دو میبینند. مجید شریفی را میبینند درخیال. و رؤیا جانشین واقعیت میشود، اما واقعیتی که فراتر از خیال نیست. مانند یک ورق کاغذ سفید است صفحه 87 خالیست. تنها نوشته شده : «طرحی از مجید شریفی» .
عکس گرفتن ازهیچکس، گزارش صفحۀ خالی ازطرحی که نیست، نقاشی هر قطعه ازاعضای بدن درعکسها، روایت ظهوردرتشیع را درذهن خواننده بیدارمیکند واگراین گمانم درست بوده باشد، نویسنده بابهره گیری ازاین باوراسطوره ای، پوچی وبی اعتباری قصۀ راهشدارمیدهد ، قصۀ ویرانگری که قرنهاست مشغلۀ ذهنی عوامفریبان و سوداگران کلاش شده وبا اوهام وخرافات، ذهن ملتی را ازاتدیشه سالم و سازنده باز داشته اند .
مسائلی درحاشیه جنگ ایران و عراق و تبعاتی ازآن مطرح میشود، مانند حوادث جبهه ها و وصیتنامه شهدا و گورستان و حجله گذاری درسرکوچه و بازار محل اقامت خانوادگی شهدا و اراین قبیل مسائل که عمدتا از عارضه های دوران جنگ بود با مرگ و میر جوانان در جبهه های جنگ و عزاداری خانواده ها. آنچه دراین میان جالب است و ازسردرگمی و به روایتی از بهمریختن اوضاع اجتماعی حکایت های ناگفته دارد، نامه هایی ست که «مجید شریفی» از جبهه جنگ برای آقا و خانم شریفی که قاعدتا باید والدینش باشند، ولی دراصل نیستند، مینویسد. آقا و خانم شریفی در سن و سالی نیستند که پسر سربازی داشته باشند. با این حال درادامه دریافت و رسیدن نامه ها ناگهان روزی خبر میرسد که مجید شریفی در جبهه شهید شده. رفتن آقای شریفی به تکیه و مشارکت او در مراسم عزاداری فرزند موهومش، همچنین همسر او که حالا در سیمای مادر شهید سیاهپوش شده، از صحنه های بسیار تکان دهنده ایست که به کنار از نقش تمایل و اطاعت روانِ آدمی از نبوده ها و نشده ها، اشاره ایست بر ضعف و تظاهر به همدلی با مردم تا مرز ریا به ویژه در دوران جنگ، که مرگ و تهییج مسئله روز میشود. هیجان مرگ، دکتر شریفی و رنش را نیز در برمیگیرد. شریفی ازسکوت رنج میبرد. میبیند کسی را یارای اعتراض به جنگ نیست. با مرگ جوان پایش به تکیه مجیدیه و مراسم تبریک و تسلیت و آخر سر به جبهه کشیده میشود. مشارکت شریفی درآن مراسم عمومی آن هم به صورت پدر شهید، از شگردهای شگفت آور نویسنده است و اوج همدردی با سوگواران، که به راستی مخاطبین را دچار سرگیجه میکند. و تو شریفی را میبینی، پدر شهید شده با اینکه میداند نیست اما پدر شهید میشود، میپذیرد که باید درتعزیۀ فرزندش شرکت کند. ازآن به بعد صدایی درگوشش لانه میکند و مدام زنگ میزند.
این صدا یادگار همان شبی ست که درتکیه مجیدیه مراسم تبریک و تسلیت برپا کرده بودند و او به عنوان پدر شهید شرکت کرده بود. حتا «چندین بار بغض گلوی شریفی را فشرد.» ص 89
داستان پیش میرود. به صورت اجزای نمایشی روی پله های ژاندارمری حوالی میدان بیست و چهار اسفند. بیب اوغلی نیز نقشی دارد. جای شادان را گرفته. تعلیمی شادان دست اوست – همان ابزار شکنجه که زمانی در گذشته شادان با همان تعلیمی اورا در تبریز، در دکان نجاری بین بازاریان شکنجه میکرده - بیب اوغلی رل بازی نمیکند. همان شخصیت اصلی است با ابزار شکنجه. و فیاض تعریف میکند که زن و چهارتا بچه اش را چگونه کشته است. اسماعیل شعر میخواند بیان رازآلود، و بهم ریختن زمان، بُرشِ حال و وصل به گذشته و آینده، وصف حوادثی که درآینده قرار است اتفاق بیفتد ولی چند سال قبل گفته میشود، کمالِ زیبائی در ادبیات داستانی؛ از یک طرح تازه را مطرح میکند. این حوادث که در پردۀ پنجم، در سکوت میگذرد به نمایش درآمده است :
«اسماعیل میره طرف چرخ دستی احمد سلمونی. پارچه ای را که روی چرخ دستی احمد کشیدن، بلند میکنه، میده دست بیب اوغلی. همه جمع میشن دور چرخ دستی. زن جوون مُرده ایه که دور گردنش طناب جا انداخته، رگهای مچش قطع شده، دهنش بازه چشای قهوه ایش باز و بیحالته. موها را با قیچی زدن. خط قیچی جا به جا روی سرتو چشم میزنه. ابروهاش م تراشیده س. و همه جای سر و صورت و سینه و بازوها با رنگای درهم و برهم پوشیده س. مردم از بیست و چهار اسفند و خیابون سیمتری و شاه رضا دارن جمع میشن وهجوم میارن به جائی که معرکه گیرای ما معرکه گرفتن. ... اسماعیل میگه : « میبینی آقا شریفی با اون آزاده خانمت چه کردن؟» بیب اوغلی نزدیک میشه، تعلیمی شادان تودستشه، یه لحظه همه رو غافلگیرمیکنه، نوک تعلیمی رو میکنه تودهن زن ... »
این عوض شدن آدم هاست یا بهمریختن شخصیت ها و اخلاق عمومی؟ آنچه خواننده درمییابد، نعش نشان از آزاده خانم دارد. ولی درداستان آزاده خانم بچه ای نداشت. این که فیاض زن و چهار بچه را کشته، خواننده در میماند و بعد شکنجه گر شدن بیب اوغلی! این تغییر ناگهانی چرا باید صورت گیرد؟ بدون اینکه نشانی از تمایل و یا رغبت در بیب اوغلی مشاهده کرده باشد از علاقه او برای شکنجه گر شدن و یا زمینه هایی که به جهاتی توجیه کند جای شادان گرفتن را. همچنین ورود «ایاز» درآخرهای پرده پنجم به صحنه، پر از ابهام است ... «اسماعیل آقا میگه : خوب، چه کار کردی؟» ایاز میگه : « رفتم خونه. هرچارتاشونو کشتم، هم زنَ مو، هم بچه هامو.» اسماعیل آقا میگه : «پس این تویی، بالای دار.» ایاز میگه : «بله منم. سال 53.» اسماعیل آقا میگه :« دوسال پس از حالا. ... اسماعیل آقا میپرسد: «عکس زنت کجاست؟» ایازمیگه : « اونجاس. روچرخ دستی احمد سلمونی زیر رنگا.» صص 106 – 107
آیا ایاز برگردانیست از برادرش فیاض، یا همزاد هم اند؟ یا روحشان درهمدیگر حلول کرده؟ منظور از این آفریده های خیالی که مرتکب قتل شده و زن و بچۀ خود را کشته اند، بها دادن به خشونت و جنایت و تقویتِ خویِ تعصب و غیرت و مرد و مردانگی است ؟ یا برملا کردن گوشه هایی از سیاه فکری غالب برجامعه ؟ آن هم به جرم این که دکتر درموقع زایمان زن فیاض، برای عمل «سزارین» دست کشیده به شکم زن ص 97 . داوری سخت است، اما به ضرس قاطع، نویسنده با چنین صحنه آرائی ها و تکرارهای عمدی روان اجتماعی را زیر تازیانۀ نقد به محاکمه میکشد، دمل های چرکینِ تاریخ را نشتر میزند؛ میشکافد و رنگ و لعاب از چهرۀ جامعه میزداید. لخت و عریان میکند. نفس «بهیمه»، درنده خوئی و حیوانی آدم را، آنچه در درونست بیرون میریزد. امعاء و احشاء فرهنگ را با تمام هست ونیست ش بیرون میکشد و با زبانی راز دار تمام زن کشان تاریخ را محکوم و رسوا میکند. از آن دو برادری که در باستان، در هزار و یک شب، زن هایشان را کشته اند، گرفته تا راوی بوف کور که زن اثیری و لکاته را کشته تا فیاض و ایاز که زن و بچه شان را کشته اند تا احمد که خواهرش را کشته قصه اش را برای خواننده روایت میکند. و تو آزاداه خانم را به مثابه روح زنانۀ پیش تاریخ و تاریخ روان آدمی میبینی که علیهِ زن کشی و فرزند کشی و بچه کشی عصیان کرده، از اعماق تاریکی ها فریاد میکشد برای رسوایی جنایتکاران. ونویسنده با خشم فروخورده ش سرتاسر تاریخِ پدر سالاری را زیر تازیانه نقد به محاکمه فرا خوانده است.
سفر آزاده خانم دراواسط قرن نوزدهم از تبریز به روسیه و ملاقات او با فدور «داستایفسکی» فصل دیگری از این کتاب است که خواننده آن چند صفحه را با همان زبان رمزآلود و گاهی ساده و عریان میخواند. ملاقات در شهر پطرزبورگ رخ میدهد و آزاده خانم درسیمای «ناستنکا» برفدور ظاهر میشود یکصد و بیست ساله است :
«بالاخره او زن صد و بیست ویک ساله ای بود که دربرابر مرد جوان بیست وهفت ساله ای ایستاده بود. ناستنکای صدساله به اضافۀ آزاده خانم جوان بیست و یک ساله که حالا در وجود «ناستنکای» بیست و یک ساله در برابر «فدور» حاضر شده بود. ص 133
همه چیز نامرئی ست. حوادث درپس اندیشه ها گاه به کندی، گاه به سرعت جریان دارد. قرن وسال و ماه، زمان و مکان درهم تنیده و میگذرد. هیچ چیز قابل درک و رؤیت نیست جز صدا و صداهایی آرام آرام که از کلمه ها برمیخیزد و تو با چشمهایت مینوشی :
« ... نامرئی شدنش را میتوانست تحمل کند، ولی عدم وجودش را نه. ناستنکا باشد، حتی اگر برای او، پیش او نباشد، حتی اگر هرگز دیده نشود بازهم زندگی شیرین است. ولی اگر نه ناستنکا باشد و نه خود او، و هیچکدام اصلا نه وجود خارجی و نه وجود درونی داشته باشند، نه حاضر باشند و نه غایب، آنوقت چی؟ اگرهمۀ حوادث و آدم های حوادث فقط به صورت اندیشه ای باشند که از ذهن کسی دیگر، غیر ازاو، غیر از ناستنکا گذشته اند، آنوقت چی؟ آنوقت همین میشود که حالا روی کاغذ هست احساس کرد که اندیشه ای است از جوهر که روی کاغذ راه میرود و پیش از آن که روی کاغذ به صورت جوهر راه برود، وجود خارجی نداشته است.» ص 144
در آن ملاقات «ناستنکا» از کتابی به نام «هزار و یک شب» اسم میبرد که برای فدور ناشناخته است. ناستنکا داستان مرد بغدادی را برای او تعریف میکند که بازسازی از هزارویک شب است. داستان ناستنکا بازسازی از «شب های سفید» داستایفسکی است که قریب پنجاه سال پیش زهرا خانلری آن را ترجمه کرده. عکس روی جلد آن ترجمه درهمین رمان آمده است. درگفتگوهای آن صحنه با اندک کنجکاوی میتوان پیام براهنی را دریافت و با گوهر کلام ش آشنا شد. حرمتِ او را براندیشۀ سالم انسانی ستود.
پایان کتاب دوم اشاره به وقایع جنگ ایران و عراق دارد. درحالیکه شریفی برای پیدا کردن فرزند شهید موهومش به جبهه جنگ رفته است. در برگشتن سه جنازه را به تهران حمل میکند. اما جنازه مجید شریفی بین آنها نیست. بین راه شبی زیر باران شدید ماشین را در محلی پارک میکند. سگ های وحشی دورماشین حلقه میزنند و درظلمت و هراس، نیمه شب آزاده خانم درِ ماشین را بازمیکند وکنارش مینشیند. آزاده خانم او را نجات میدهد . در همین بخش از کتاب است که شریفی در شخصیتِ رمان نویس حلول میکند. و تولد دیگری از شریفی پا میگیرد. آزاده خانم با شریفی تا گورستان بهشت زهرا تا دم غسالخانه هم سفر میشود. آن که چشم در «خیال» میبیند با آن چه که دراندیشه میگذرد طبیعی به نظر میرسد وهماهنگ، اما در همان گفتگوهای کوتاه، جهانی گفتنی انباشته از راز و رمز می بینی :
«شریفی گفت : حاضری زن من بشوی؟»
زن گفت : « نگفتم میگویی. من جوابش را قبلا داده ام. جوابش نه است.»
«چرا؟»
«اولا تو میدانی که من مرده ام. ثانیا موقعی که زنده بودم زن بیب اوغلی تو بودم. ثالثا من از تو مسنّ ترم.»
« تو به این جوانی! به این زیبائی! من نه مرگ تورا باور میکنم، نه مسنّ بودنت را.»
«ما ممکن است آن دولب باشیم که نفسی واحد از آن میگذرد. این دولب دربالا و پائین یک حرف قرار دارد. ولی دهان بسته نیست وحرف میگذرد تا زمانی که حرف از میان دولب مشترک ما میگذرد. ما باهم زنده ایم. حتی اگر یکی از ما مرده باشد و دیگری زنده. ... من در زمان حیاتم از یک چیز نفرت داشتم و آن تعلیمی شادان و تعلیمی تقلیدی بیب اوغلی بود. ولی از دو لب باز، عاشق دو لب باز بودم. نفسی که ازآن دو لب باز بیرون میآمد، نفسی بود سراسر نمک، سراسر عسل. تو خون را دیده ای، من نمک و عسل را دیده ام.» ص 201
و آزاده خانم در مقابل اصرار شریفی برای ازدواج، حرف آخررا میزند :
«مگر نمیدانی مرده یا زنده من هر دو خیالی هستند.» ص 202
آنچه براهنی را رنج میدهد بیعدالتی و ظلم و ستم نهادی شده است که از باستان تا به امروز حضور دارد. میداند که خود و پدران و پدرپدرانش ... همه در چنین گرداب گرفتاربوده اند. و ازاین روست که هم در معرفی شخصیت بیب اوغلی میگوید اگر دهانش باز باشد ص28 و هم آزاده خانم از دولب باز، عاشقانه حرف میزند. با چنین نقب زدن ها به روان آفریده هاست که خواننده از خود میپرسد :
اگر دهان بیب اوغلی باز میبود آیا به فکرش میرسید که تعلیمی شادان را فرو کند به دهن آزاده خانم؟ و آیا چنین قضاوتِ فکری شامل شخص شادان هم نمیشد؟!
ادامه دارد

آزاده خانم ونویسنده اش

[چاپ دوم]
یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی
پایان نگارش رمان 23 آذر سال 74، چاپ استکهلم سوئد
نشرباران، پائیز.1975
1
چند سال پیش رمانی در دوجلد از رضا براهنی به نام «رازهای سرزمین من» منتشر شد. رمان درسطح کتابخوان و محافل جدی مورد استقبال قرار گرفت و اظهار نظرهای پراکنده ای درباره اش صورت گرفت که نه کافی بود و نه بیانگر روح آن رمان. آنچه گفته شد، برسلیقه ها وبرداشت های شخصی تکیه داشت. ابراهیم حسن بیگی و رضا رهگذر، هردو از نویسندگان حوزه تبلیغات اسلامی دو کتاب علیه آن نوشتند. یکی دیگر کتابی بود درپنجاه شصت صفحه که دیدگاه توده ای داشت. زنده یاد امیرهوشنگ زنوزی نیز درلندن، بی آنکه گوهر اصلی و پیام نویسنده را دریابد، نقدی به آن رمان نوشت که درمقایسه با دیگران منصفانه بود.
وحالا پس از چند سالی رمان دیگری از رضا براهنی درسوئد منتشر شده به نام: «آزاده خانم و نویسنده اش. چاپ دوم …» همنامی و همسانی برخی شخصیت ها میرساند که این کتاب ها دنبال هم اند. براهنی مینویسد:
«بین این رمان و چند رمان قبلی من رابطه بینابینی، ساختاری و شخصیتی وجود دارد: هم رمان کوتاه سال 38، 39 استانبول، هم مردگان خانه وقفی، چند سال بعد، هم آواز کشتگان، هم رازهای سرزمین من»
{مجله شهروند کانادا، سال هفتم شماره 354، جمعه 11 اردیبهشت 1377}.

داستان با «یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیشکی نبود» آغاز میشود. میخوانی و پیش میروی. به ناگهان تکان میخوری. تکانت میدهد. نمیتوانی تکان نخوری. برمیگردی به اول و ازسر دوباره شروع میکنی به خواندن. این بار جدی تر با دقتِ بیشتر. پیداست که با یک رمان قوی سرو کارداری. با پرسوناژهایی چندگانه و چند گونه دور و نزدیک. پنهان و آشکار. گاه در دوردست های خیال. این را ازهمان صفحه دوم کتاب از سوراخ مته برقی ازعمق «صورت به درازای کتاب» میبینی. نگاهت در عمق همان سوراخ به وسعت آسمان باز میشود و تورا هراسان جلو میبرد. میبینی که آن همه حوادث بهمریخته از درون سوراخ مته برقی چه وسعت هولناکی دارد. به همان هراس دل میبندی. آرام آرام تسخیرت میکند چنگت میاندازد. ذهن تو را دردنیای پرابهام جولان میدهد. توالی حرکت های گسیخته و گاه ناهماهنگ در یک نقطه بهم نزدیک میشوند، وصل شده و نشده در مسیری دیگر با همان ابهام پرده دیگری گشوده میشود، درهاله ای از راز و رمز، شگفت زده میشوی از قدرت تخیل نویسنده و نمایش ذهنِ خلّاقش.
آدم ها را میبینی که دراطرافت پرسه میزنند. دکتر اکبر و دکتر رضا و اسماعیل شاهرودی و بیب اوغلی و دایی اوغلی و شریفی و شادان … همه مات ومبهوت پشت مهی شناور درابرهای خاکستری، گاهی پنهان گاهی آشکار. از درون هر یک نقبی ست به اعماق آدم های دیگر، به اعماق خودشان. فرد هستند اما درسیمای جمع. جمعی که دریک فرد هم هویت دارد. درفردیت است که تاریکی های ذهنشان را ازسجاف پرده تماشا میکنی اما جمع میبینی. باز سجاف پرده های دیگر و دیگر پرده ها ار سجاف ده ها پرده های دیگر به همان ترتیب … هرآنچه در چشم اندازت هست قابل رویت است تا بی نهایت. اما مشکل داری، نمیتوانی راحت بفهمی خوب بشناسی. تشخیص نمیدهی چیست و کیست؟ چه بلائی سر بیب اوغلی و دکتر رضا و دکتر اکبر و دیگران آمده؟ شرحه شرحه که میشود، میشود سرنخ را گیر آورد. میبینی که هرشرحه به ده ها شرحۀ مستقل و پایا بدل شده و توغرقه دراین فکر و خیال هستی که نویسنده با نمایش این صحنه ها، که گیج و منگت کرده و تورا به تله انداخته منظورش چیست؟ آیا نمایاندن بُعدِ قدرت انسان است یا پرده برداشتن ازضعف هاست و نمایاندن حقارت و اسارت امروزی ست دربرابر دلار و توحشّی که برهستی بشریت حکم میراند. غرقه دراین افکارپریشان، دریچه های دیگری از نو گشوده میشود. آفریده میشود. تولید و بازتولید آنقدر درهم تنیده که حساب و کتابِ روایتِ قهرمانان، شخصیت و سیمای روائی آنها ازدستت درمیرود. گیج میشوی. زمان و مکان را فراموش میکنی.
نویسنده، پنداری با نگاهی تیز به گذشته و آینده، زمان را متوقف کرده و با فرمانی به عقب برگردانده است. از پشت سر بیب اوغلی که نگاه میکنی، هزاران بیب اوغلی را میبینی تا بی نهایت درگذشته و حال و آینده به وسعت جهان و با همان راز و رمزهایی که در امواج سرکش دریا نهفته است. میبینی انبوه موج های سرکش را که با هرخیزی رو به گسترۀ آسمان اوج میگیرد به ابرها پهلو میزند. از آن بالا توشه میگیرد. ذرات توشه را دررگهایت میپاشد. به ناگهان داغ میشوی. یخ میکنی. دربرهوت سرگردانی، درلحظه ای همه چیز عوض میشود. نسیم تازه به مشامت میرسد. بوی خوشی میشنوی. تکنیک تازه را در رمان نویسی حس میکنی. میبینی که فرم و محتوا و زبان روال دیگری پیدا کرده. دگرگونی و بدیعی نو از راه رسیده.
برای روشن شدن این بدیع تازه؛ ناچار به نکاتی چند اشارتی باید کرد.
براهنی قبلا رمانی نوشته تحت عنوان «آواز کشتگان» که درسال 62 به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی در این رمان دکتر شریفی است. اسم کوچک درآن رمان«محمود» است. درآزاده خانم ونویسنده اش «دکتر شریفی» اسم کوچک ندارد ولی گاهی از «دکتر رضا» به عنوان نویسنده رمان نام برده میشود. ولی دکنر رضا جداست و شریفی جدا. گرچه از ترکیب این دو است که نویسنده ساخته میشود. شریفی آواز گشتگان میگوید :
«تو دهنم شاشیده اند، پس هستم.» ( آواز کشتگان، نشرنو تهران چاپ اول ص 238). این Parody یا طنز، نقیض حرف دکارت است. دکارت گفته است : «من فکر میکنم، پس هستم.» براهنی دررمان آزاده خانم و نویسنده اش » با دکارت و دکارتیسم درافتاده، با بینش و نگرش او به »هستی« و «انسان» به مبارزه برخاسته است. چرائی این را توضیح خواهم داد: در رمان غربی از همان آغاز «سوژه» درمقام «فاعل اندیشه» و «ابژه» در مقام «مفعول اندیشه» جا بازکرد. درنتیجه دنیا به صورت مفعول اندیشه تثبیت گردید. حاصل این تفکر دردراز مدت اروپا محوری و خود بینی و استیلا طلبی بردیگران بود که نتیجۀ غائی آن از یک سو استعمار و از سوی دیگر ظهور دیکتاتورهائی از نوع هیتلر بود که براساس همان «فکر میکنم، پس من هستم» جهان را به خاک و خون کشیدند. پس عصر روشنگری غربی، از یکسو آزادی را به ارمغان آورد از سوی دیگر مطلقیت و دیکتاتوری فاعل اندیشه را. و شاید با توجه به این پیچیدگیهاست که دراندیشه براهنی، عصیانِ «مفعول اندیشه» علیه «فاعل اندیشه» شکل میگیرد. ضرورت دگرگونی و عصیان علیه وضع موجود را مطرح میکند. تصمیم میگیرد بنیاد «طرح و توطئه» در رمان نویسی را شکل تازه ای بدهد و میدهد. قهرمانان را به میدان میکشاند تا علیه آفرینندۀ خود مبارزه کنند.

نویسندۀ «آزاده خانم و نویسنده اش» با انتخاب چنین ابزاری، خواننده را دنبال خود میکشاند، برای نمایاندن تازه ها. دکتر اکبر از دکتر رضا یک قصه کوتاه خواسته. دکتر رضا قصه ای دررابطه با تعدیل قیمت دلار و محاصره اقتصادی ایران توسط آمریکا مینویسد. میخواهد قصه را راجع به وقایع جاری با یک دید مربوط به رئالیسم جادوئی بنویسد. زنِ سه چشم را موضوع قصه قرار میدهد.. درحال نوشتن قصه، زن واقعی خودش که حامله هم هست به خانه برمیگردد عصبانی است که چرا گوشت کیلوئی سه دلار شده، درهمان حال تلفن زنگ میزند، مکالمه تلفنی مرموز است. زن سه چشم (درباره زن سه چشم درآینده صحبت خواهم کرد) است که تلفن میکند و به سه چشم بودن خودش درآن قصه اعتراض دارد. «چرا زن سه چشم؟ هان؟ چرا آبروش را میبری؟ چرا (ص 14).» آفریدۀ قصه نویس، «مفعول اندیشه» ی نویسنده، برعلیه دکتر شریفی قیام کرده، معترض است به آفرینش خود. و این اولین بار است که دررمان نویسی به چشم میخورد یا اگر هم بوده راقم این سطور خبر ندارد.
براهنی در کتاب «جنون نوشتن، گزیدۀ آثار رضا براهنی»، اشاره به خودکامگی نویسنده دارد. همان جا «ایاز» راوی اول شخص رمان روزگار دوزخی ایاز[سال 48] راجع به کاتب خود میگوید : «این کاتب، این جنایتگر صادق، تا مرا ازدیشب عبورندهد ولم نخواهد کرد. او شرورترین کاتبی است که جهان به خود دیده است. آنقدر کثیف و خودکامه است که میخواهد همه چیز را خودم تعریف کنم.» (جنون نوشتن انتشارات رسام تهران، 1365 شمسی ص124). شادان در «رازهای سرزمین» وسیله تهمینه، هوشنگ و پسر تهمینه کشته شده. این سه، قاتل خیالی هستند. قاتل اصلی نویسنده است که او را دررمانش کشته. همان کسی است که دررمان تازه، درپانزده شانزده سالگی، پسردایی ست، و بعد دکتر شریفی میشود. شادانِ «رازهای سرزمین من» وقتی که دنبال نویسندۀ آینده میگردد در رمان «آزاده خانم و نویسنده اش» باید برود سراغ پسر داییِ بیب اوغلی. پسر دایی را پیدا نمیکند و بیب اوغلی را گیر میآورد که او، پسر دایی را پس از شستن جنازۀ آلوده به کثافت علی پهلوان، درخانه اش پناه داده است، وشادان میخواهد قاتل خودش را – که این بارهم همان نویسنده است، با نام های دکتر رضا و پسردائی و شریفی - بکشد. این حادثه که شخصیت مقتول در یک رمان دربدر دنبالِ قاتل خود در یک رمان دیگرمیگردد، و، وارد زندگی رمان دیگر و شخصیت های رمان دیگر میشود، در ذهن خواننده وول میخورد، جدیدترین اتفاقی ست که دررمان نویسی رخ میدهد. گذشته از آن، روایت یک حادثۀ غم انگیز تاریخی در قالب چنین زبان رازدار از اهمیت شایسته و بایسته ای نیز برخوردار است.
در صفحه 31 حضور سرهنگ شادان در دکان نجاری بیب اوغلی فاش میکند که پسردایی قرار است قصه ای بنویسد درباره سرهنگ شادان. شادان گفت: «میری! حکایت منو اون پسردایی ولدالزنای تو قراره بنویسد؟ حالا میگی کدوم گوری یه؟» خواننده در صص 23 – 24 خوانده که دو روز بعد از سقوط حکومت فرقه دموکرات، در یک شب برفی پسردایی به خانه او پناه آورده با لباس هائی گند آلود و بدبو.
علی پهلوان قصه گوست. (ص 453). قصۀ سردار را گفته. سردار به انقلاب مشروطیت مربوط میشود و همان ستارخان است. پس علی پهلوان قصه گوی مشروطیت است. سردار را کسانی درپارک اتابک ازپا انداختند که مشروطیت را غصب کردند. علی پهلوان را نسل های بعدی قاتلان ستارخان میکشند و آرمان های مشروطیت و مبارزات و خیزش های بعدی (32 – 1320) را زیر تل گُه مخفی میکنند یا به گُه میکشانند. نویسنده با آگاهی، آمال و آرزوهای ملی را، از زیر لجن زاری که خود کامه های گوناگون در طول صدها سال گذشته – اعم از حکومتی و دینی و فکری – در سراسر تاریخ وطن انباشته اند، بیرون میکشد. هدفش پیراستن آن آمال و زنده نگه داشتن آرمان های ملی، تآکید بر مطالبات آزادی و حقوق قانونی مردم ایران است.
از طرف دیگر، طرح قتل علی پهلوان با آن وضع دلخراش اشاره ایست به گوشه ای از کشتار مردم بی پناه آذربایجان در یورش ارتش ظفرنمون! شاهنشاهی به آن خطه درآذرماه سال 1325. میبینید نویسنده ترسیم و تجسم وسعت هول و هراس و ابعاد وحشیگری ها را درآن قتل عام قانونی! با چه استادی میپروراند؛ ذهن خواننده را تکان میدهد. تلنگر میزند تا ابعاد فاجعه را قبل از شرح دریابد. پرده برداشتن از یک جنایت بزرگ ملی، و این قدرت هنرمند و یک رمان نویس بزرگ است که با اشاره ای کوتاه، چند ماجرایِ تاریخیِ ِ به شکست منتهی شدۀ ملی را بهم گره میزند و برباد رفتن حاصل مبارزات چند خیزش خونین را مطرح میکند و خواننده را در بحرانِ شگفتی های اسفبار رها میکند، تا به لایه های پرلجن و عفنی که در این سرزمین «پُرگُهر» گسترده شده بیندیشد. درکنار چنین نگرش اجتماعی ست که بیرون کشیدن قصه گو از زیر تلّ کثافات و شستن و پاک کردن او، پاکیزگیِ اندیشۀ پاک وخود قصه و قصه گویی و قصه نویسی و رمان نویسی را هم به ذهن خواننده القا میکند.
شادان سرتعلیمی را میکند تو دهن بیب اوغلی. شکنجه اش میکند. طولی نمیکشد که نقش ها عوض میشود. بیب اوغلی تعلیمی را سمبول قدرت میداند. از چنین تصور است که وقتی با آزاده خانم ازدواج میکند، تعلیمی را در حلق او فرو میکند. انتقال فساد ازبالا به پائین و یادآور سوزاک گرفتن «ماهی» از شاه در «رازهای سرزمین من» .
« ... کار او اصلا ربطی به وظیفۀ یک میرغضب نداشت، بلکه انگار یک مآموریت داشت دراین نمایش واقعی شرکت کند. و هیچ بعید نبود که در مرحله بعدی، کارگردان نقش هارا عوض کند و از اوبخواهد که جایش را با بیب اوغلی عوض کند.» ص 29
در ادامۀ شکنجه، شکنجه گر دنبال کشف گور علی پهلوان است. اما بیب اوغلی ظاهرا چنین کسی را نمیشناسد. شادان برفشار و شکنجه میافزاید. بیب اوغلی ازپا میافتد. « و نگاه کرد به چشمها و سر و صورت بیب اوغلی، که بیشتر شبیه کله گوسفندی بود که تازه ازتنش جدا شده باشد ...»
خواننده، در پرورش شخصیت بیب اوغلی، قبلا به نکته ای پی برده که او « ازپدرش یک عبارت بسیار خوب یاد گرفته بود و در موارد مختلف ... وقوع مصیبت و حضور وحشت ... اگر دهانش آزاد گذاشته میشد ( اشاره به بسته بودن همیشگی دهان ها) او چیزی جز یا «جدّا» از آن بیرون نمیداد.. ص 28. با چنین شناختی، بی ارادگی و زندگی گوسفند وار آدمیان مطیع و تربیت اجتماعی که تنها با گفتن یا جدُا و با این سلاح به ظاهر بی خطر به مصاف مصیبت رفتن و با دیگر پیشامدهای قهری زمانه روبه رو شدن، در متن داستان، گوشه هائی از دوگانگی – تقیه - و سنت های بدخیم و بنیادی جامعه را به خواننده تزریق میکند. بیب اوغلی زیر ضربات شکنجه گر زنده است و درادامه زندگی گوسفند وارش نفس میکشد. و سالها هم نفس خواهد کشید. اصلا بیب اوغلی ها و همه بازیگران همیشه باید باشند در همۀ زمان ها. ارواح به بند کشیده شدۀ این جماعت، درازای هستی حضورشان، یک ضرورت تاریخی است. تصادفی نیست که شادان درنگاهش سرو صورت اورا «شبیه کله گوسفندی» میبیند که تازه از تنش جدا شده. این نگرش سلطانی که نویسنده به معرفی اش میپردازد، ترجمان رفتار قدرتمندان و از بارزترین صفات چکمه پوشان زمانه بود که برای هم نسلان نویسنده و بیشتر برای جوانان پرشور آن سال ها قابل درک است.
بیب اوغلی زندانی میشود و پس از رهائی با دختر دلخواه خود، آزاده خانم ازدواج میکند و به تهران میکوچد و داستان نوشته میشود. همان داستانی که خواب شادان را برهم زده است.