کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Saturday, October 03, 2009

نگاهی به اشک سبلان

ابراهیم دارابی
نشر دنیای نو
تابستان 1385
این رمان تاریخی در دو جلد و در1269برگ به چاپ رسیده است. رمانیست که از روز پایانیِ حکومت یکسالۀ فرقۀ دموکرات آذربایجان شروع و با انقلاب 57 به پایان میرسد. سیرحوادث بیش از سه دهه دراین رمان، خواننده به ویژه نسل معاصر را با وقایع آن سال های پرتنش آشنا میکند. وهمچنان با تحریف های تاریخی، "تاریخسازان رسمی" ومدعیانِ عدالتخواهی! که نویسنده، با احساس مسئولیت، تباه شدنِ آمال و آرزوهای مردم درمانده ای که در چنگال مالکان و زمینداران دراسارتی بَرده وار گرفتار بودند را توضیح میدهد.
واقعیت این است که درآن سال ها تولیدکنندگان اصلی مواد غذائی، دردهات گستردۀ کشور از گرسنگی رنج میبردند. دراثر تهدید مالکان از ابتدائی ترین وسایل معیشتی روزانه، که خود مولد آن بودند محروم بودند. ازآموزش و بهداشت در روستاها اثری به چشم نمیخورد. درهر پنج شش روستا، یک مکتب خانه و یک حمام به ندرت پیدا میشد. مالکان کمترین توجهی به زندگی نکبتبار دهقانان وکشاورزان نداشتند. بعد ازوقایع شهریور 1320 فضای تازه ای باز شد که نوید آزادی میداد. از طرفی، با انتقال سلطنت از رضا شاه به فرزندش، موقتا چتراستبداد حاکم به کناری رفت و سانسور وخفقان برای مدتی رنگ باخت. با آزادشدن روزنامه ها، زنجیراستبداد غالب گسست و زبانِ مردم بازشد. فراوانی نشریات و کتاب درابعاد گسترده که با فعالیت احزابِ نوپا توام بود، دریچه های تازه ای از آزادی را به روی مردم گشود که امیدوار کننده بود. ازطرف دیگر، بهمریختن نظام نوپای دوران سلطنت رضا شاه، با تحولات تازه ای که درکلیه امورآغازیده بود، با حضور قوای نظامی متفقین، کشوررا دربحران فرو برد.
نباید فراموش کرد که عصر تحول و دگرگونی بود و در کنار آن ظلم و ستم به دهقانان و کشاوزران و طبقات محروم، در همان دوران استبداد، دستگاه قضا از دست پرقدرت ملایان درآمد و همچنان سازماندهی تعلیم وتربیت، با برنامه های نوین، هماهنگ با تمدن غرب، بطور کاملاً آزاد زیر نظر دولت قرارگرفت. اضافه برآن راه افتادن مراکزوسازمانهای علمی وهنری و بهداشتی از یادگار های همان دوران است که درکنار گسترش مدارس نوین، که از دهه های پیش، بارها مورد هجوم و تخریب ستنگرایان بود، با مقاومت شدید حکومت استبدادی رضا شاه، ازبین رفت. بچه ها در مدارس تأمین جانی پیدا کردند. و تعلیم و تربیت درسراسرکشور رسمیت پیدا کرد. و مهمتر اینکه، بچه های طبقات گوناگون جامعه زیر یک سقف درمدارس نوپا کنارهم قرار گرفتند. بچه شهری و روستائی، بقال زاده وحمال زاده کناردست بچه مالک و اعیان شهر نشست، انس و الفت بچگانه دردل ها جان گرفت. بذر همکلاسی با خاطره های خوش نوجوانی رشد کرد. تفرعن و پزوافادۀ بچه های اشراف کم کم ازمیان رفت. پسر بنایِ محل، معلم بچه های خانگی مالک بزرگی شد. اول بار که درآن خانه طعم شیرکاکائو را چشیده بود برسرزبانها انداخت. تأثیر تغییرات دوگانه با همۀ زشت و زیبائی هایش تا به امروز در تمامی نهادهای فکری ما حضور دارد. شکست حریم پرابهتِ اشرافیت و اثرات همه جانبه آن در طبقات اجتماعی - فرهنگی، از این دیدگاه قابل بررسی ست.
غرض اینست که حادثه شهریور 20 دوروی سکه را باهمۀ پیامدهای نیک و بدش به نمایش گذاشت و جامعه را با تجربه های دوازدهساله درکودتای 28 مرداد، دربستردیگری انداخت. بیفزایم که دراثرحملۀّ متفقین به ایران، قوای شوروی که بخش بزرگی ازکشوررا به اشغال گرفت، شرایطی به وجود آورد که افکار آزادیخواهی مردم، بیشتربا آرمان ها وسیاست های شوروی هماهنگ گردید.

اشک سبلان، روایتگرزندگی محرومان و گرسنگان جامعه است، گرسنگانی که تولیدکنندۀ مواد غذائی یک کشوراند. و فصل عبرت آموزی درتوضیح فقردهقانان و کشاورزان و فشارِ جابرانۀ زمینداران است. مؤلفۀ مستندی از عصیان تهی دستان جامعه که برای رهائی ازظلم و ستم نهادی شده به ستوه آمده، با تشکیل فرقۀ دموکرات، تحقق آمال و آرزوهای خود را درپیام حکومت ملی میبیند و به سویش بال و پر میگشاید.

حوادثِ آغاز رمان دراردبیل میگذرد. روزهای آذر سال 25 که فرقه دموکرات متلاشی شده. با حمله ارتش مالکان و خان ها شکار مخالفان و قتل و غارت حامیانِ فرقه را شروع کرده اند.
الیاس، افسرفرقۀ دموکرات، که مدتی پیش زمین های کشاورزی محمدخان را بین دهقانان تقسیم کرده، دراثر هجوم خان، مالک زمین، با کمک عده ای شاهسون در خانه اش دستگیر و پدر و مادرش درمقابل چشمانش توسط دستیاران خان شقه شقه میشوند. نوبت به الیاس میرسد. او را نیربا پیکرخونین بین جنازه ها رها کرده به سراغ شکار دیگری میروند. ایازهمراه شانای خواهر الیاس، تصمیم میگیرند که جنازه را با درشکه به گورستان ببرند. «زیرپل ها، مسیل رودخانه ها، بیخ دیوارها انباشته از اجساد بود. شعار "قتله" شمشیر آخته ای بود که به دست زنگی مست سپرده باشد.» ص 61
بین راه شانای رو به درشگه چی میگوید: میدانید پدر! اگر جنازه را اینحا دفن ش کنیم، خیلی زود ازگور بیرونش خواهند کشید. خان تهدید کرده است که هرجا دفنش کنیم، او را از گوربیرونش بکشد به ترک زین اسبش ببندد و درروستاها بگرداند. ... » ص 67
درشگه چی که حس میکند الیاس هنوزنفس میکشد، خوشحال شده و جنازه را زیر بارش برف سنگین به روستای دره وار میبرند. با کمک او الیاس در خانه ای تحت نظرمداوای موسی خان قرار میگیرد و ازمرگ نجات پیدا میکند. ولی با احساس نا امنی تصمیم به ترک محل گرفته به سوی سبلان راه میافتد. حرکت او مصادف با زمانیست که اجساد جوانان را در پای کوه پرآوازه دفن میکردند.
«دشت ازمویه زنان و فریاد خشماگین مردان به لزره درآمده بود. جسدهائی که آورده شده بودند سرنداشتند. دست و پاهایشان را بریده و درشکم های دریده شان فروبرده بودند. اینان قربانیان دادگاهی بودند که پس از ورود ارتش شاهنشاهی به شهر، آنها را محاکمه و محکوم به اعدام کرده بود.» ص 163
الیاس درآستارا گرفتارپلیس شده باعده ای مأموربه تبریز فرستاده میشود. در راه با چپه کردن ماشین به ته دره، سرنشینان کشته میشوند جز الیاس که زنده میماند.

ایاز، معلم ونقاش است. ازترس گرفتارشدن، زندگی مخفی برگزیده وتصمیم گیرفته به تبریز برود. سوار کامیونی می شود رو به تبریز، اما بین راه توی جاده آثار «چرخ های یک ماشین واژگون شده را می بیند که نیمی ازبدنۀ آن بیرون از برف مانده بود.» ص294
حس کنجکاوی ایاز را وامیدارد که ازکامیون پیاده شده و رد چرخ ماشین را بگیرد. درانتهای دره دراثرسرما و بوران از حال میرود. و سرازخانه ای دریک روستا درمیآورد. خانۀ رباب خانم یکی از اهالی روستا که مداوای او را برعهده گرفته جانش را نجات میدهد. ایاز، بعد ازهفته ها سلامتی خود را باز مییابد. دختربچۀ صاحبخانه ازنقاشی هایی که ایاز از صورت مانقالا برایش کشیده خوشحال است. درمقابل پرسش ایاز که «تو درس نمی خوانی؟ میگوید میخواندم، ولی کتابهایمان را گرفتند و آتش زدند.» 320

شانای، درتالاب با گلزار آشنا میشود. گلزار او را برای دیدن کلبه ها دعوت میکند. درآن جا با سعید شوهر گلزارآشنا میشود. سعید صیاد کارکشته ای است که عده ای از تهیدستان و ناراضیان در اطرافش جمع شده اند و با پخش اعلامیه بین صیادان و دهقانان برای گسستن زنجیرهای ظلم وستم، و کسب آزادی تلاش میکنند.
شانای که نگران برادرش است دنبال الیاس میگردد ، همچنان ایاز که او هم ازمدتی پیش مفقود شده است. با گلزار به درد دل می نشیند. گلزار قول میدهد که توسط سعید برای یافتن الیاس و ایاز اورا کمک خواهد کرد.
شانای، فردا به دیدن گلزار میرود. با مشاهدۀ دنیای تازه ای ازفقر و فلاکت عریان آن تیره بختان بهت زده به دریا و آدم ها و گسترۀ فقر مسلطِ ماهیگیران چشم میدوزد.
نویسنده، مانند عکاسی هنرمند، تصویر غم انگیز و دردناکی از صحنۀ فقر و فلاکت تالاب نشین های آستارا را به نمایش میگذارد. خواننده، درون سیاهی فقرمیغلتد. مصیبت و فلاکتِ دامنگیرجامعه را با تمام وجود حس میکند و ضجه های نفس گیر قربانیان جهل را که درکاسه سرش فریاد میکشد :
«زنی رنجور جلو آلونک، بچه اش را شیر میداد. مردی بیمار ازآلونک بیرون آورده شده بود تا درآفتاب نیرو بگیرد. لاغر و تکیده و ناتوان تر ازآن بود که حتی بتواند پشه ها را ازسر و روی خود دورکند. دورتر قایقی رو به روی کلبه ای توقف کرده بود. مرد جوانی درآن انتظار میکشید. درداخل آلونک مردی با دخترش بگو مگو داشت. زنش به طرفداری از دختر با عصبانیت شوهرش را ملامت می کرد. مرد معتاد بود . به نظر میرسید که قصد دارد دخترش را به جوان منتظر در قایق بسپرد. گاه دخترش را تهدید می کرد وگاه با مهربانی با او سخن میگفت. سر دختر پائین بود، رنگ چهره اش پریده بود و سایۀ مرد جوانی را که در قایق منتظرش بود، چون سایۀ مرگ روی سر خود حس میکرد. دوماهی سفید و یک بطر مشروب ومخلفاتی برای بزم شبانه درقایق چیده بود. شانای شگفت زده به قایق به مردی که درآن انتظار میکشید، و به آلونکی که درآن تشنج جریان داشت خیره شده بود . ...» ص 387
صیاد پیر درصحبت هایش با شانای با اظهار تأسف و همدلی ازقتل پدر و مادراو، میگوید:
«دربارۀ تعداد کشته شدگان درجریان آذربایجان ارقامی ذکر میشود که باورکرنی نیست ولی وقتی آدم میشنود که درخانوادۀ کوچکی مانند خانوادۀ شما دو نفر بیگناه کشته شده اند، دیگرارقام سی، چهل هزارنفراغراق آمیز به نظر نمیرسد.» ص 395
آن کشتار وحشیانه که زیرنظرارتش شاهنشاهی، به دست ملاکان و حامیان اوباش زمینداران صورت گرفت لکۀ سیاه و ننگینی درتاریخ اجتماعی - فرهنگی پدید آورد. تبهکاری ملاکین و حکومتگران، خشم و بیزاری مردم را دامن زد و بذر نفرت را دردلها کاشت. همکاری زمینداران و ارتش واوباشان درآن حرکت های خونین، کینۀ طبقاتی را عریانتر کرد. بذر نفرت از آمران و عاملان را در دل های مردم کاشت و دربستر زمان به بار نشست. نا آرامی ها وترورهای خیابانی، ظهور و تمایلات شدید جوانان به قیام مسلحانه، که درپی آن سالها شکل گرفت، راه "خشونت" را به صورت عریان بر بنیادهای فکری و فرهنگی جامعه گشود ، که بدون تردید آبشخورش ازآن کینه های ملی بود که در دل های زخمی و خشمگین، شالودۀ طوفان بهمن سال 57 را فراهم میساخت .

آمدن الیاس، ازدواج شانای با ایاز، مرگ غنچه، حادثۀ تیراندازی به شاه دردانشگاه، غیرقانونی شدن حزب توده، پی بردن پلیس به فعایت های زیرزمینی آن عده و گرفتاری سعید صیاد پیر، مشکلات تازه ای در پیش پای آن جمع زحمتکش و فقیر پهن میکند.
سعید والیاس دستگیر و به بندرعباس تبعید میشوند. افشین خبر دستگیری ایاز را آن هم با مدرک جرم، یعنی: "ماشین تحریر"، اطلاع میدهد .

کلارا، تنها اولاد مالک اعیان و ثروتمندی از اهالی آستاراست که خلاف میل والدینش با جوانی وابسته به فرقه دموکرات ازدواج کرده و به زندگی فقیرانه تن داده است. شوهرش آیدین، بعد از فروپاشی حکومت فرقه به شوروی گریخته. کلارا با فرزند خردسالش درخانه مادر آیدین درآستارا زندگی میکند. اما هرروز، چشم به راه شوهر به آن سوی مرز چشم دوحته است. با پیوستن شانای به آن خانواده، همراه مادر آیدین، با کارگری و شستن ملافه های مهمانخانه ای درآستارا امرار معاش میکنند.
حوادث به سرعت میگذرد. ازشوهر کلارا نامه میرسد که زندگی اش رابرگزیند. لحن نامه به گونه ایست که معلوم نیست زنده است یا مرده. به ظن قوی آیدین درشوروی ازبین رفته است. با این حال فعالیت های آن جمع ستیزه گر ادامه دارد. کلارا، شانای، سعید صیاد پیر غنچه و گلزار و تامارا و صفر و درشکه چی جمع کوچکی از زحمتکشان ناراضی را تشکیل داده اند، که درطلب اجرای عدالتِ اجتماعی وهریک به نوعی در فعالیت های زیرزمینی دست دارند. درتالاب های آستارا، درجنگل های پوشیده از مه و درختان تناور، درقایق های ماهیگیری صیادان منطقه، حرکت ها برای یک جنبش اجتماعی، با روشهای ابتدائی درجریان است. انگار قلب تپنده خیزشی بزرگ در کلبۀ صیاد پیر درحال شکل گیری ست.

آخرین نامۀ آیدین به کلارا، نامه وداع است. ازبیمارستانی درشوروی نوشته شده است.
« ... کلارا حتی پس ازمرگ هم نمیخواهم چهرۀ زیبایت را ازپیش چشمم دورکنم. ... خوشحالم که یاشار را داری کلارا! بزرگش کن! بگذار جای مرا بگیرد. بگذار رفیق زندگیت باشد کلارا، دراین باره چیزی به مادرم نگو. بگذار همیشه خیال کند که من زنده ام.» ص 592

با کمک صیاد پیر، سعید والیاس ، توسط رانندۀ کامیونی که بین بوشهر و بندرعباس کار میکند ازتبعید فرار کرده و به تهران میروند. درحادثه سی تیر 1331 ، آن دو کنار مردم درتظاهرات و جنگهای خیابانی دیده میشوند که به شدت فعال اند. روزی که به فرمان شاه، دکترمصدق عزل و احمد قوام به نخست وزیری منصوب شد. درتهران قیام بزرگی رخ داد. درآن روز تاریخی دهها نفر به دست ارتش و پلیس و اوباشان شهری به هلاکت رسیدند تا دکتر مصدق به نخست وزیری برگردانده شد. در گورستان ابن بابویه بخشی به یاد آن خانباختگان به نام «شهدای سی تیر» اختصاص دارد که یادگار آن روز خونین است. زنده یاد دکتر مصدق وصیت کرده بود که بعد ازمرگ جنازه اش را کنار شهدای سی تیر به خاک بسپارند. بعد از فوتش اجازه داده نشد که آخرین وصیت آن مرد بزرگ به اجرا درآید.

پس ازمرگ مادرآیدین درآستارا، شانای و کلارا همراه یاشار و بابک به تهران کوچ میکنند.
« از گاراژ بیرون آمدند... ... پا به خیابانی گذاشته بودند که از هیاهوی مردم میلرزید ... ... کلارا که غرق در تماشای شگفتیهای اطراف خود شده بود به جای اینکه لذت ببرد، می ترسید. ... کلارا مردی را دید که مستقیما به سوی آنها درحرکت بود. ترسید برای دفاع، دست پاشار و بابک را محکم گرفت و به دیوار تکیه داد منتظرماند. اما چون درآن حال ایاز را شناخت نفس راحتی کشید، گوئی وجودش ازبند آزاد شده بود: ایاز! بابک شروع به دویدن به سوی پدرش کرد و یاشار که تا لحظاتی پیش کز کرده و کرخ شده بود، به دنبال او به راه افتاد. هردو خیلی زود درآغوش ایازجای گرفتند ...» ص 716
ساعتی بعد الیاس نیز به آنها ملحق میشود.
با فرارسیدن روزهایی که به کودتای بیست وهشت مرداد 1332، منجر شد، باردیگر اوضاع کشور متشنج گردید.
«شهر درجوش و خروش بود. مجسمه های شاه را پائین می آوردند، اسم خیابان ها را عوض می کردند و برای نبرد سرنوشت ساز آینده آماه میشدند. الیاس شبانه روز درتلاش بود. مرتب ازخانه ای به خانه دیگر، از کارخانه ای به کارخانه ای دیگر میرفت، افراد را آموزش نظامی میداد وبرای قیام آماده میکرد. سلاحشان ناچیزبود، اما امیدوار بودند که به کمک رفقای ارتشی خود، از پادگان ها سلاح خارج کنند» ص 721
الیاس مشتاقانه، چنان در تب قیام میسوزد که وقتی دررا به روی رامین کارگرچاپخانه باز میکند، ازاینکه رامین دست خالی برگشته و اسلحه دستش نیست، با تعجب میپرسد: «پس چرا دست خالی؟ ... ... الان خیلی ها از خانه هایشان بیرون زده اند، خیلی ها سنگر گرفته اند ونارنجک به دست منتظر فرمان حمله هستند. جواب اینها را چه کسی خواهد داد؟» و رامین که دنیا دیده است و با تجربه، توضیح میدهد: «فراموش نکن که این کار با قیام سی تیر و تظاهرات خیابانی فرق دارد. بیشتر آنهایی هم که به قول تو سنگر گرفته اند، تصور درستی ازجنگ مسلحانه، آن هم با تجهیزات ناچیز درمقابل ارتشی که تا بن دندان مسلح است ندارند. حق نداریم مردم را بیهوده به کشتن بدهیم. ... ...»، اما الیاس واقعیت ها را نمیبیند. میگوید «رامین تو واقعا می فهمی چی داری میگی؟ همه آنهائی که ما را باورکرده اند، زجر کشیده اند، تبعید دیده اند، شکنجه شده اند، ... در گوشه و کنار خیابان ها موضع گرفته اند توی سنگرهایشان مشتاقانه منتظرند تا ما اقدام کنیم ... کمبود سلاح و یا انسجام ارتش هم بهانه است.» 36 - 737


2


این واقعیت تاریخی رانباید فراموش کرد که با شکست کودتای 25 مرداد، فعالیت حزب توده برای سازماندهی یک قیام گسترده شروع شد. ولی دکتر مصدق هشیارترازآن بود که عنان کشوررا به هرج و مرج بکشاند. حتا حاضرنشد با نمایندگان حزب توده که آمادۀ کمک به دولت ومداخله مسلحانه داشتند را ملاقات کند. دکترمصدق به پیامهای مکرر آن ها که خطرسقوط دولت و پیامد های کودتا را یادآوری میکردند، اهمیت چندانی قائل نشد، همان طوری که درخاطرات کیانوری آمده، بدون توجه به تذکرات حزب، به پیشوازخطررفت. این مرد سرد و گرم چشیدۀ روزگاران، به سوگندی که خورده بود وفادارماند. ننگِ هرج ومرج کشورورفتن زیربار حمایت حزبی که آبشخوراصلی ش ازبیگانه بود، و از آنسوی مرزهای شمالی کشور هدایت میشد اجتناب ورزید. و در داوری وجدان بشری سرفرازماند، پاکیزه و سالم. اما، آن کس یا کسان که دردادگاه فرمایشی او را محکوم کردند، به بد نامی برسر زبانها افتادند و مورد لعن و نفرین مردم قرار گرفتند.

الیاس وایاز، دربگیر و بببند های بعد ازکودتا، یک روز پس ازتعویض خانه مسکونی، هردو دستگیر و روانه زندان میشوند. کلارا و شانای به فعالیت های زیرزمینی ادامه میدهند. با کشف سازمان نظامی حزب توده، و لو رفتن لیست اسامی افسران عضو، دستگیری افراد مظنون با شدت تمام در تهران و شهرستان ها شروع می شود. سعید، صیاد پیردرآستارا اعدام میشود. الیاس، درزندان به شدت شکنجه میشود و مقاوت میکند. «پیکر بیهوش الیاس روی کف شکنجه گاه رها شده بود . شکنجه گران چشم به سرهنگ دوخته بودند تا کسب تکلیف کنند. ... گفت بیندازیدش توی سلول. بیهوش و لت وپار به سلولش برگردانده شد. ...» درآن حال ناگوار، رؤیای زیبای زندگی به سراغ ش میآید. یادگاری از قصه های مردمی که باخونش عجین شده و نویسنده با کلمات حسرتبار، تابلوی زیبائی از تاریخ، و آرزوهای برباد رفتۀ مردمی که عاشق خاک و سرزمین مادری خود هستند، را به نمایش میگذارد.
«مدتی در مرز هوشیاری و بیهوشی گذشت . صحنه های ازهم گسیخته ای از آنچه دیده، و یا آرزو کرده بود، مقابل چشمانش ظاهرشد. بابک را می دید که با دستهای بسته، بر پیلی نشانده شده رو به بغداد برده میشد. "قاراقاشقا" (اسب بابک) با یالی افراشته و دم علم کرده، شیهه کشان پای بر زمین می کوبید و درکنار پیل میدوید. الیاس احساس کرد که خود او برپیل نشسته است و اسبش او را همراهی میکند. ناگاه سوارانی را دید که از فراز کوه چون باد بردشت فرود آمدند. الیاس قورقود (مرد افسانه ای درتاریخ آذربایجان وعنوانی برای سلحشوران قوم اوغوز که با نوای ساز او مرده ها زنده میشوند.) را درمیان سواران شناخت که ساز بردست به سوی او میتاخت تا بند ازاو بگشاید. با صدای ساز قورقود بندها گسسته شد. الیاس از زمین آزاد شد. برفراز سر زمینش به پرواز درآمد. سورچی پیر برتارک قلۀ سبلان ایستاده بود و به او اشاره میکرد. درمقابل قورقود زانو بزند و ازاو نام درخواست و عنوان کند....» 849
بوی خون و انتقام، سراسر کشوررا فرا گرفته. درپی اعدام سعید، صیاد پیر آستارا، خبر هولناک اعدام رامین کارگر چاپخانه، آن خانوادۀ کوچک و درمانده را عزادار و بی پناه میکند. با کشف چاپخانۀ حزب توده، رامین کارگرهمان چاپخانه دستگیر و بعد ازمحاکمه اعدام میشود. همسرش فخری خانم میگوید:
«شوهرم را کشتند ... با چشم خودم جنازه اش را دیدم ... خدایا خودت باید انتقام مرا ازاینها بگیری ... جنازه را تحویلم ندادند. جنازۀ رامینم را به من ندادند، میشنوی؟ تحویلم ندادند. گفتند باید تو قبر تحویل بگیرم.» 901
عمو حیدر قفل ساز نیز که درفعالیت های زیرزمینی در پوشش رابط کلیدی، نقش عمده ای دارد در دکانش کشته میشود. قفل ساز پیر، به طرزی فجیع جلو مغازه اش به قتل رسیده بود. به نظر یاشار چنین میرسید که عمو حیدر دارد کسی را صدا میکند، اما او آوایش را نمیشنود.» 961
آن سال ها، پچپچهه های درگوشی حکایت ازآن داشت که پس از کشف سازمان نظامی حزب توده، آن دسته از فعالان که نقش کلیدی ارتباطات اعضاء را برعهده داشتند، بمنظور جلوگیری از ضربه های شدید به حزب و هوادارانش، توسط خود سازمان از میان برداشته می شدند. نجواها در حد شایعه ماند تا بعدها که معلوم شد ترورحسام لنکرانی، و محمد مسعود درنزدیک چاپخانه ای درخیابان اکباتان به دستورحزب بوده ، این ظن و گمان قوت گرفت که ترورهای مشکوک، مقارن با کشف اسناد سازمان نظامی حزب توده نیز با دستورحزب انجام گرفته است!

شانای و کلارا با شغل کارگری، زندگی سختی را درتهران میگذرانند. یاشاروبابک درس میخوانند و روبه رشد پیش میروند و همچنان سولماز که درانتظارآزادشدن پدرش از زندان و دیدن اوست. الیاس و ایاز درزنذان ومحکوم به حبس ابد هستند. نویسنده، با شرح زندگیِ ملالت بار آن خانواده زحمتکش و ستمدیده، و بارآمدن بچه ها با عقده های فقر و فلاکت و اختلاف طبقاتی، نمونۀ جالبی ازتاریخ اجتماعی وطن را درآن سال ها به دست میدهد. اوضاع سالهائی که درکنارخفقان و سانسور، سازندگی هم بود و باجلوه هایی از تضاد، یک طرف مهار آزادی با چیرگیِ ساواک، طرف دیگر، میل وحرکت شتاب آلود به سوی همگامی با تمدنِ صنعتیِ غرب، که نیاز اساسی و ملی بود.

در بحبوحۀ دستگیری افراد مظنون درتهران، با رسیدن نامه از نسترن ازآستارا که مریضی گلزار را خبرداده ، شانای میگوید: «کلارا چه کنیم؟ همین الان بابک خبرآورده که حبیب را دستگیر کرده اند و ملاقات زندانیانمان را ممنوع کرده اند نسترن نوشته که گلزار سخت مریض است و به وجود ما احتیاج دارد. بعید نیست به زودی سراغ من و توهم بیایند فکرنمیکنی بهتراست به درخواست نسترن جواب مثبت بدهیم؟ دست کم تابستان پیش آنها باشیم تا هم به آنها کمک کنیم و هم دراین مدت آبها از آسیاب بیفتد.» ص 978
شانای وکلارا با فرزندانشان عازم آستارا میشوند. درکارگاهی کار میگیرند با دستمزدی بخور ونمیر. آن دومادر با مسئولت سنگین در تربیت بچه هایشان با زندگی درجدال اند. روزی، شانای، از گرسنگی غش کرده و به زمین میافتد. به درمانگاه میبرندش. دکتر، ضعف و گرسنگی اورا تشخیص میدهد. به بابک میگوید: « خیلی باید مواظبش باشد ضعف کرده. احتمالا تا حالا چیزی نخورده است. سرم که تمام شد، ببریدش خانه اما چند روز باید استراحت کند.» ص 993
سولماز مسلول شده. به دستور کارفرما از کار بیکار میشود. و چند روز بعد میمیرد.
خواننده ازاحساس درد مادر، لحظاتی همدل با او به سوگ مینشیند. دختری که سال ها درانتظار آزادی پدرش از زندان چشم به راه است حسرت به دل در سیاهی مرگ میغلتد، با غم و اندوهی سنگین به ناله های شانای دل میسپارد. مادر دررثای دختر جوان ش آوای "سولمازیم سولدی" سرمیدهد. ناله های مادر، ظلمتِ فقر و جور و ستم نهادی شدۀ حاکم را، توضیح میدهد.
دستجمعی به قلعۀ بابک میروند. قلعه بابک، یادگاری از دلاوری های جوانمردانۀ پاکباختگان و خدعه های تبهکارانۀ خود فروشان سوداگر. نمادی از زیبائی و زشتی. صداقت و خیانت. و کلارا ...
« کلارا ... نگاهش را به دشت کشاند. دهقانی با خیش خاک را زیر و رو میکرد و خاک سرخ تیره رنگی را پشت سرش برجا میگذاشت. خاکی که گویی به خون اجدادشان آغشته بود با نرمه های استخوان هایشان آمیخته بود و سفره ای خونین به وسعت دشت گسترده بود تا درطول زمان به فرزندانشان نان بدهد. ... مانند بلبلی که به گلزار رسیده باشد، چنان آواز پرسوز و گدازی سر داد که موی برتن شانای راست شد. » 1083
فریاد رسای کلارا درقلعۀ بابک، جلوه هایی ازمظلومیتِ مردمیست که اندیشه وذهنیتِ تنیده در حسرت های تاریخی شان، در چنگالِ بیعدالتی ها و تاخت و تاز خودی وبیگانه به بند کشیده شده است؛ تا به امروز.

در قلعه بابک، با زرتشت که تازه از انگلستان آمده ملاقات میکنند. بین آن دوبحث درمیگیرد. زرتشت با در دست داشتن کتاب سرخ مائو، نشان میدهد که مائوئیست است. و با تمجید از تزهای او حزب توده را به باد انتقاد میگیرد. شانای میپرسد :
خوب ایران را دراین مدت چگونه دیده ای؟ آیا همان طور که فکر میکردی هست؟
میگوید: کم و بیش بله.
چطور؟
کارهایی صوری انجام گرفته ولی مردم میفهمند. تنها اشکال کار زنجیرهای سنگینی است که به دست و پاهایشان بسته شده است.
- خوب، فشار و اختناق زیاد است.
- زرتشت لبخند زد و گفت .
- به علاوه بینش عقیم به ارث رسیده ازسابق.
بحث بین آن دو شروع میشود. زرتشت تمام عقب ماندگی های جامعه را به حزب توده نسبت میدهد و تبلیغات آنها را انحرافی میداند. « ... مردم ما، امروز اعتمادشان را به شما ازدست داده اند. آنها فهمیده اند که کرم کتاب شدن، دردی را دوا نمیکند. با اعلامیه چسباندن، آب از آب تکان نمیخورد. آنها میبینند که امروز، درهمه جای دنیا، حرف حق از لولۀ تفنگ زده میشود. با شلیک گلوله زنجیرها پاره میشود. دوران، دوران مبارزات مسلحانه است. بوی باروت همه جا پیچیده باید همۀ این ها را دید. این صداها را شنید.» وبا انتقاد شدید از حزب توده به سیاست و روش های جاری آن میتازد. شانای به کنایه میگوید : « نمیدانستم جرم ما این حد سنگین است.» زرتشت میگوید : «کم لطفی نکنید، این جرم نیست جنایت است!» صص92- 1091
تندروی های زرتشت، که تحت افکار مائو، دکترین اورا آخرین راه نجاتِ محرومان جهان و ایران میپندارد و بر گسترش جنگ مسلحانه تأکید میورزد، و فعالیت های حزب توده را جنایت و کتاب خوانی را "کرم کتاب" میخواند، گذشته ازخشک اندیشیِ بخشی ازجوانان، به ویژه تأثیراندیشه های انقلابیون مطرح، که هم، اندیشۀ غالب زمانه بود و هم، از کانال خشونت و خون راه نجات بشریت را توصیه میکرد که جای بازکردنِ بحث ش اینجا نیست همچنین درستی و نادرستی افکار و اندیشه های مائو مورد بحث ما نیست، اما، اینکه : «حرف حق از لولۀ تفنگ زده میشود.» پرت و بیربط است. از لولۀ تفنگ جز جنایت وآدمکشی و توحش و بربریت برنمیخیزد. در این باره، جان سخن از زبان شانای شنیدنی ست که درآینده به آن اشاره خواهم کرد.
چیرگی افکار مائو درآن روزها، بسیاری از مبارزان ومشتاقان آزادی را تحت سلطۀ فکری خود گرفته بود. تا جائی که دکترین مائو، دربخش هایی ازجهان، بعنوان مرجع اصلی، راهنمای انقلابیون و آزادی خواهان، گردید. اما نباید فراموش کرد که کسب آزادی از طریق جنگ مسلحانه دربرخی از سرزمین ها با کشتارهای هولناک، فاجعه ها آفرید و درپایان کار ناکام ماند. اما درچین، دکترین مائو، بعد از دگر گونیها، و از سر گذراندن تجربه ها و تلاش های مدبرانه راه تحول پیمود و سرنوشت ملتی را دگرگون کرد. شکوفائی امروزی و تحولات کم نظیر وهمه جانبه در تاریخ چین، مرهونِ بذری ست که توسط مائو در سرزمین مساعد و پر جمعیت جهان پاشیده شد وبا درایتِ میراثدارانش به بار نشست.

شانای، که مدتی نگران یاشار و بابک شده و حس کرده که آن دو جوان بی تجربه «حقانیت گفته های زرتشت را باور داشتند.» با تجربۀ گذشته ها، میداند جنگ مسلحانه الگوی مناسبی برای کشورنیست، و از طرفی با فرهنگ و سیاست و ظرفیت فضای سیاسی – اجتماعی وطن بیشتر آشنائی دارد، گذشته ازآن " مادر" است و پیامد های خشونت را هم با تمام وجودش لمس میکند، با زبانی پخته و سنجیده، تحولات کشور را یاد آور شده میگوید:
«شما چشمتان را به روی کارهایی که دراین مدت انجام گرفته می بندید، و اشتتباهات گذشته را به راست و یا دروغ ردیف میکنید. درست است که درکشورما سرکوب شدید بوده، وخون های زیادی ریخته شده است، اما دستاوردهایی هم داشته ایم. این دستاوردها رایگان به دست نیامده است. قانون کار، بیمه زحمتکشان، مرخصی سالیانه، تشکیل سندیکاها، بالارفتن شعور زحمتکشان، درشهر ها و روستاها ده ها دستاورد دیگر، بخشی از پاداش زندانها و شکنجه ها و به دار آویختن هاست. نمیگویم این قوانین کامل اند، برعکس هنوز باید روی آنها کار شوند. ... ... اگر این کارها جنایت اند، پس ما جنایتکاریم ... ... هیچیک ازاین دستاوردها، به زور تفنگ و یا مسلسل به دست نیامده اند. سلاحش را خود زحمتکشان ابداع کرده و به کار برده اند.» صص97-1096
در همین بگو مگوهاست که زرتشت از اعتماد دهقانان به جنگ مسلحانه تأکید میورزد. و میخواهد ثابت کند که با الگوی چینی، یعنی مسلح کردن دهقان ها، میتوان سراسر دهات و کشاورزان را بسیج کرد و شانای پاسخ میدهد که « دهقان چرا باید به تو اعتماد کند؟ چرا سرنوشتش را به دست تو بسپارد؟ برای اینکه عیار دست تو بیاید و تو از روحیۀ این دهقانان خبر داشته باشی، اول برو از یکی ازآنها الاغش را برای رفتن به شهر بخواه. ببین آیا به تو اعتماد میکند که الاغش را دراختیارت بگذارد؟ اگر داد، آن وقت جانش را بخواه! اینقدر ساده لوح مباش ...» ص1098
درهمین گفتگوهاست که شانای، سخن پرمغزی که بوی عاطفۀ مادری ش دل خواننده را میلرزاند به زبان میآورد:
« باسلاح میتوان آدم کشت، میتوان تخریب کرد و خون ریخت، اما نمیتوان دلی را به دست آورد. نمیتوان اندیشه ای را توی مغزی جا داد.» ص 1099
زرتشت توسط پلیس دستگیر و افشین متواری میشود . خبر را بابک به مادرش میدهد.
افشین، در گور سعید مخفی میشود. درآن پناهگاه است که نسترن حادثۀ کشته شدن نرگس و یارانش را در یک درگیری خیابانی به افشین خبر میدهد.
گلزار بیمار شده. شانای تیماری او را برعهده دارد. درگفتگو بین آن دو، گلزار، خاطره ای از اعدام شوهرش سعید میگوید که شنیدنی ست. دردی گسترده ، پنهان ازنظرها که درقلب جامعه لانه کرده، رو به آماس، با این حال دل ها سرشار ازامید به آینده است .
« ... هیچوقت ملاقات قبل از اعدام سعید را فراموش نمی کنم. هنگامی که اعدام میشد، مثل بچه های ما جوان نبود. اما همین شور وحال را داشت. وقتی پاسبان وادارم کرد که ترکش کنم، گریه کردم او هم بغض کرده بود، اما لبخند زد و گفت:
« مبادا گریه کنی! مبادا اشکت را به بچه هایمان نشان بدهی ... ما بچه هایمان را تربیت کرده ایم تا شرایط زندگی را تغییر دهند. اما خود درلای دنده های چرخ زندگی له شده ایم.» ص 1149
گلزار در بستر بیماری درحالیکه چشم به عکس شوهرش سعید دوخته، ازهستی میرهد.
«درد با او یکجا مرده بود.»
نویسنده، با همین جملۀ کوتاه، دردِ غالب و محرومیتِ محروم ترین لایه های جامعه را به رگهای مخاطبین ش تزریق میکند. با احساس همدلی، زمانی که گلزارچشم از دنیا میبندد، خوانندگان را درسوگ نقش آفریناش مینشاند. با مهارتِ بیان، توانائی خود درانتقال حسِ هنرمند به خواننده را یادآور میشود.
حوادث، پشت سرهم جوانان را به کام مرگ میکشد. افشین نیز دریک درگیری اربین میرود. شکارچیان ساواک، دنبال نسترن میگردند. نسترن دردرگیری زخمی شده و نادر رانندۀ کامیونی که دخترش افسانه قبلا توسط پلیس کشته شده، او را به تبریز میبرد و درخانه اش بستری میکند .
نادر درآستارا به سراغ شانای میرود و او را با خود به تبریز میبرد. و تامارا (خانم راد همان خانم معلم که در صفحه 918 کتاب ازاو یادشده) تیماری او را برعهده گرفته است.
«تامارا بالای سرنسترن نشسته بود و اشک میریخت. » ص 1185
نسترن را، مخفیانه، دوراز چشم مأموران، درتاریکی شب درگور مادرش گلزار دفن میکنند. ص 1188

انقلاب سال 57 جامعه را تکان میدهد. شهرها به ناگهان با بوی آزادی و خشونت، چهرۀ دیگری میگیرند. زندانیان سیاسی آزاد شده من جمله «الیاس روی دست و شانه های جوانان مسلحی بود که دررا به رویش گشوده بودند.» از زندان آزاد میشوند. ص1246
دردرگیری های خیابانی، کلارا، تامارا (خانم راد همان معلم دلسوز ومبارز) الیاس و ... کشته میشوند. وکتاب به پایان میرسد.

دردی جانکاه از تباهی آرزوها و امیدهای محروم ترین طبقۀ جامعه، که درراه آزادی جانشان را فدا کرده اند، خواننده رادر قلب حوادث غرق اندوه میکند. و درلحظاتی که عمق فاجعه چشمانت را پر ازاشک کرده، نوای روشن هستی و رود خروشان همیشه جاری زندگی در ذهنت بال و پرمیگشاید شکل میگیرد و روشنای امید، سرفراز، از درون ظلمت سربرمیآورد و سرود شادی کودکان، نسلی از میراثدارانِ شانای و کلارا وسولماز و نسترن و افسانه و سعید و الیاس و ایاز و هزاران قربانی گمنام، دربامسرای وطن پرچم به دوش، آزادی و رفاه بشریت را نوید میدهند.

پایان سخن این که:
نقش آفرینان این رمان بزرگ، نسلی از روستائیان اند که درحقیقت، بخش عمده ای از زحمتکش ترین و محروم ترن طبقۀ کشوررا تشکیل داده اند. به گواهی تاریخ، دربحبوحۀ جنگ دوم جهانی، درسالی که متفقین به ایران حمله کردند، با بازشدن فضای آزاد در کشور، تحرکِ تازه ای ازعصیان و طغیان بین دهقانان و کشاورزان در روستاهای آذربایجان شروع شد و دراندک زمانی کوتاه سراسر ایران را فراگرفت. روزنامه های نوپا با رسالت افشاگرانۀ خود، دربیداری کارگران و کشاورزان نقش مهمی ایفا کردند. تاجنبش های فکری دربین ناراضیان درشهرها و روستاها قوت گرفت. با تشکیل حکومت فرقۀ آذربایجان که تا تقسیم اراضی پیش رفت، تنها برای مدت کوتاهی، دهقانان توانستند فارغ از حضور نفس گیرمالک، دسترنج خود را به کلبه های خود ببرند. نقش آفرینان اشک سبلان مجموعه ای ازهمان محرومان اند که، هریک با دلی پرخون جور و ستم مالکان را توضیح میدهند.
نویسنده با تسلط به فرهنگ بومی، با مکتوب کردنِ اوضاع تاریخی آن سال های پرتنش، خدمت صادقانه ای به فرهنگ و ادبیات کشورکرده، به ویژه درشرح زندگینامۀ نقش قهرمانان و توفیق دربیان وضع اجتماعی روستائیان و زمینداران، درحکومت یکسالۀ فرقۀ دموکرات و پیامدهای آن. خلاصه کنم که لیاقت و توانائی و خدمت فرهنگی آقای "ابراهیم دارابی" جای سپاس دارد. با آرزوی موفقیت برای نویسنده، که فصلی مهم، از تاریخ اجتماعی - سیاسی ایران را با صداقت و حفظِ فضیلت قلم، به ادبیات مقاومت افزوده، مطالعۀ این رمان تاریخی را توصیه میکنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home