کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, April 29, 2011

کدام سایه ازآبی ها

دفتر شعر

شیرین رضویان

چاپ اول 2009 - لندن

ناشر: انتشارات آسا

آخرین دفتر خانم شیرین رضویان، که اخیرا به دستم رسیده، شامل سروده های سالهای اخیر ایشانست در 209 صفحه و دنبالۀ آن، سروده ها به زبان انگلیسی در 45 برگ؛ که انتشارات آسا درلندن منتشر کرده است.

شیرین، شاعرجوان و جستجوگر پرتلاشی ست که مانند همنسلانش درمکاشفۀ هؤیت زن، خود را به هردری میزند تا دردهای کهنه وانباشتۀ تاریخی زن ومصیبت های زن بودن را فریاد بکشد. اینکه سال هاست شاعران زن درادبیات ایران، با رنگ و بوی عصیانِ عریان، فصل تازه ای گشوده اند و حضورشان را درمبارزه ومقاومت تثبیت کرده اند یک ضرورت اجباری ست درتاریخ معاصر. تحول درشعر زنانِ پس ازانقلاب نیز، گواه بارزی ازمقاومتِ مستمر و پیشتازی آنهاست؛ در دریدن پرده های جهل واوهام، که درجلوه های گوناگون ادامه دارد. از تجمع مادران درگورستانهای ویران شده به دست حکومت گرفته، تا مراسم یادبودها برای جگرگوشه هایشان؛ که حکومتگران ودستاربندان غارتگررا بدجوری پریشان کرده است.

سیاسی شدن شعر زنان، نمایش هنرمندانه ای ازاعتراض های عصیانی ست به خفقان موجود واستبداد مذهبی که چترسیاهِ حهل را، درسراسر وطن گسترده است.

دفتر شیرین را باز می کنم:

با نخستین مصرع دردهای پیرانه زیرپوستت می سُرد واشکِ دردها سرریز می شود:

«باز اشک / این آب افشره ی/ دومیوۀ حزین تنهائی ست / که شفاف وشور/ ازپشت شیشه/ به شب سلام می گوید»

باز اشک ازتکرار اشک ها میگوید واشک های مکرر را یادآور می شود. اشک امروزی من تازه نیست. با بغضی گره خورده درگلو تلنگری میزند به فرهنگ موجودِ تحمیلی که سراسر ماتم است و عزا. با اشک، در تنهائیِ همیشگی ام بار آمده ام و با این اشک ها به شب سلام گفته ام تا روزهای دیگر. اشک جزو لاینفک من است. منِ زنِ ایرانی با اشکِ زن بودن، با جهل شما مقابله می کنم.

شیرین در «باجامه ای پریده رنگ» تابلویی زیبائی میآفریند. سیمای زن و هرآن چه بر او رفته را، به نمایش می گذارد. زبان پخته وهماهنگی مضمونها و رنگ ها، ازغنای فکری و ذوق سراینده روایتِ خوشی را به مخاطبین نقل میکند:

«بردامن سبزش/ جای سم ستوران را / برسینه ی سپیدش/ خراش پنجه های شقاوت...» را

... و اینجا با مکثی کوتاه، ازفاجعه غارتگران وپنجه های شقاوت، فاصله می گیرد وازهفت سین و بهار وعید وشادمانی میگوید. درد را فراموش نکرده. درد بخشی ازتن واندام و ملکۀ ذهنی اوست، در کمینگاه روحش لانه کرده، اما او با صبرمادرانه در«زهدانش/ پرورنده ی عشق / عشقی که او را / به خاطرش سنگسار می کنند» ازعشق، ازطبیعت، از زیبائی های هستی میگوید. می داند که ازذرات خونِ عشق، حتا درسرزمین جهل لاله میروید. با چهرۀ شاد وخندان به تعصب جاهلان لبخند میزند مغرور و باوقار.

«شگفتا / که هنوزایستاده و مغرور/ باپیکری/ که برتنه اش/ عاشقان/ نام خود را/ با چاقوی جهل تراشیده اند. ... شگفتا /هنوزایستاده است/ با دوانار خونین/ به جای دو پستان/ وترنجی از رنج/ به جای زهدان/ بردامن سبزش/ جای سم ستوران است».

دردهای بیشمار زن، زیرپوستش لانه کرده. ناله ها از دل شاعر برمیخیزد وبردل خواننده مینشیند و اثرمیکند، اثرات قابل درک اند و فریادها به حق. این درست است که دراین سرزمین زن ومرد باغُل وزنجیرِاسارت بارآمده، به خفقان وتنگیِ بیان واندیشیدن معتاد شده اند، اما دنیایی که سنتهای مرد سالاری برای زن آفریده و تحمیل کرده فضای ویژه ای از جهنم موعود را دارد که میباید زن باشی تا طعمِ زهرش را بچشی!

هماهنگی صحنۀ چنین فاجعه، با توصیف شاعر در «با بهار می آیم» باورهای فکری اورا بیشتروبهترتوضیح میدهد. درحالی که:

«صدای زنجره ازپشت شبهای تابستان و قل قل سماور می آید ماه سر می کشد از فرازشانه ی الوند درشب شعرو شور وعرفان شهر من، همدان.»

با چند کلام کوتاه، حضور سیاهِ سرنوشت زن را به نمایش می گذارد:
« ... صدای زنجره می آید؟

نه

نه

این صدای زنجیر است

این صدای ضجه ی زنهاست

زوزه ی فرود آمدن تازیانه است

... ...

و از محراب قدرتشان

جهل می تراود وتاریکی»

رود جاری زئدگی ادامه دارد. شاعر، امید می آفریند که مبادا یأس و حرمان دردل ها رخنه کند. تازیانه ها، بر می گردند. این بارکه برگشت با لعن ونفرین و بسی بیرحمانه برگردۀ ستمگران می نشینند. شیرین این را خوب می داند. درسیمای مادری دوراندیش و مهربان نوید شادی سر می دهد:

«به الوند وگنجنامه بگوئید / ای لادن های سربزیر/ بگوئید من با بهار در راهم.

اشکم جاری می شود ازاین همه درک و صمیمیت!

شیرین با پیشینه های تاریخی زن آشناست. دردها را می شکافد، درد زن و زن بودن را. از نیش ونوش به این و آن بیزار است. قمپز در نمی کند. ادعای اسطوره شناسی ونخبه شناسی یا مثلا فلان ادیب و شاعرشناسی را ندارد. فرهنگ وادب کهن ایران را میشناسد. تولاک خودش هوشیاراست واهل مطالعه. و دردایرۀ خلاقیتِ هنری شاعری جستجوگراست. وچقدرخوشحال شدم که دراین دفتر سروده های پخته و زبانی پاکیزه دیدم و سود بردم.

یقین دارم که شیرین با این دفتر به بار «ادبیات ایران درتبعید» افزوده است. با آرزوی موفقیت همیشگی برای او وهنرش.


Friday, October 29, 2010

حدیث نفس

حسن کامشاد
نشر نی 1387
328 صفحه


اخیرا توسط دوستی کتابی به دستم رسید بسیار گیرا وخواندنی، طوری که تا برگ پایانی نتوانستم کتاب را از خود دورکنم. با شوق و لذت خواندم وپاره ای از یادها را با مروری دوسه باره. تا رسیدم به برگ 308 پایان روایت ها . بگویم که قبلا با نام نویسنده ازطریق ترجمه هایش آشنا بودم و به ویژه با ترجمۀ (تاریخ بی خردی) اثر کم نظیر باربارا تاکمن، و درگذشته های نزدیک ( قبله عالم) راخوانده بودم اثر پژوهشی عباس امانت را. اما حدیث نفس از جنس دیگری ست. ناب است و دلنشین. با همۀ رنگ بوهای بومی، از اصفهان - زادگاه نویسنده - گرفته تا اروپا وگشت و گذاری در سایر نقاط جهان، هرجا که هستی بوی وطن را با حدیث نفس ش دررگهایت تزریق میکند و درجانت میپراکند. جدی و شوخی با زبان نرم و لطیف خاطرات طفولیت را میگوید و از ختنه سوران ش و شیطنت های بچگی، از محلۀ گود لُرها که درآنجا چشم به دنیا گشود و خواننده را با خود میگرداند و میچرخاند در دنیای شیرین کودکی. دنیای واقعیت و خیال با همۀ زشت و زیبائی های هستی. زندگی را روایت میکند. رود همیشه جاری هستی را همان گونه که دیگران نیز شاهدش بوده اند و از سر گذرانده اند. غم و شادی را یک کاسه میکند. درمیمانی. در التهاب گریه و خنده وسرانجام غم فراموش ت میشود ودرسکوت، گلخنده ها شکفته میشود. میخندی . درهمان حال که با میل شدید، تند تند 129 قصه وحکایت را پشت سرمیگذاری، با آدم های تازه آشنا میشوی. آشنایت میکند. از زبان حدیث نفس، به روایت از رجال سرشناش تا بستگان شاه حرف و حدیث تازه میشنوی. با مطالعه درنوسانی. به قول معروف این رو وآن رو میشوی. میخندی و میگریی. اما بار عاطفی روایت ها آن چنان صمیمانه و پاکیزه است که توانائی و قدرتش، توازن غم و اندوه را حفظ میکند. کم رنگی یا بی اثری غم و اندوه را زمانی درمییابی که شادی وخنده در روایت ها با تجربه های زندگی برجسته میشود و میکشاند تا آخرین برگ کتاب. نقش راوی در روایت ها با قدرت کلام جان گرفته درتشنگی چشم و روان حرکت میکند و پیش میرود. اندوهِ روایت ها نیز با نوعی شیطنت جاری درقالب طنز، سنجیده و ظریف، روح و روان زمانه را با زبان نقدواره توضیح میدهد. تأمل من بیشتر برجسته کردن این قبیل مؤلفه هاست.
نویسنده شوخ طبع حدیث نفس درکلاس ششم دبیرستان صارمیه اصفهان با شاهرخ مسکوب همکلاس میشود. و پس از قبولی درکنکور دانشکدۀ حقوق در دانشگاه تهران باهم عازم پایتخت میشوند تا سرگرم تحصیل شوند. اما دراین میان پیدا کردن اتاق و راه انداختن وسایل خواب و خورد و خوراک نیز مطرح میشود. شاهکار آشپزی آن دو جوان نیز شنیدنی است که از شاهرخ مسکوب نقل میکند: " یک شب آبگوشت پختم تا ساعت دو توی آشپزخانه بودم، آخرش حوصله ام سررفت. برداشتم آوردم توی اطاق؛ هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم، نپخته بود و گرسنه خوابیدیم. ..." ص 71
خاطره ای ازگنگرۀ نویسندگان ایران، زمانی که درکوی دانشگاه درامیرآباد ساکن بودند نقل میکند."بسیار خوش میگذشت. کمتر درس می خواندیم و بیشتر بحث و جدل سیاسی میکردیم. ... ... در تیرماه 1325 بود. من و شاهرخ که بفهمی نفهمی سودای نویسندگی درسر میپروردیم به کمک سیدعلی شایگان، استاد حقوق مدنی دانشکده مان، که نایب رئیس کنگره بود درنشست نامداران شعر و ادب شرکت کردیم. درجایگاه هیئت رئیسه، صادق هدایت سایه وار درگوشه ای کز کرده بود، معلوم بود خود را نخود این آش نمیداند. ... ... سخنرانی خانلری و طبری نقطۀ اوج کنگره بود ... برای ما دیدن قیافۀ کسانی چون دهخدا، بهار، نیما یوشیج، هدایت و دیگران، بیش ازاین مباحث هیجان انگیز بود."ص 75
در«لاسیدن با حزب توده» میگوید " سال های دانشکده حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. ساده دل و تهی ذهن بودیم وگزافه گوئی های حزب هوش از سرمان ربوده بود."
مرگ برادر بعد از فوت مادر، از مقوله های دردناکی ست که غم ازدست رفتن عزیزان را دردل نویسنده مینشاند . درتلاش معاش وارد شرکت نفت میشود و به آبادان میرود. درآبادان با مشاهدۀ ناهنجاری ها "تشکیلات شرکت نفت همه با فکر، فکر استعماری و استثماری پایه گذاری شده بود. ولی ازلحاظ سامان و سازمان اداری بسیار کارآمد و آموزنده بود ... تفکیک نژادی (apartheid) همه جا مستقر بود. ... ... تفاوت محوطۀ شرکت نفت با بقیۀ شهر باور کردنی نبود ... انگار ازبیابانی بی آب و علف پا میگذاشتی توی باغی سرسبز. درآبادان گاه ازآسمان ملخ میبارید. ... کودکان عرب درخت ها را میتکاندند، پیاده روها را میروبیدند ... صید خود را درکیسه وگونی میبردند ملخ ها را بو میدادند، نمک میپاشیدند و میخوردند." ص 88

درکنار شرح مسائل خصوصی، روایت وقایع جاری کشور، کاری ست که نویسنده با دقت دنبال میکند. ازآنچه دراطرافش میگذرد لحظه ای غافل نیست. حوادث مهم پایانی سال را این گونه خلاصه کرده است:
"درروزهای پایانی سال 1329 طرح ملی شدن صنعت نفت به تصویب مجلس رسید، و سال 1330 با هیجان و شیون و غوغا آغاز شد. شرکت نفت ایران و انگلیس به قصد تفرقه افکنی و اختلال، حقوق ومزایای کارگران را معوق گذاشت، کارگران درآبادان به اعتصاب دست زدند، در زد وخورد نیروهای نظامی با کارگران اعتصابی عده ای دانشجو و کارگر ایرانی وچند تن انگلیسی کشته شدند. صادق هدایت درپاریس خودکشی کرد. یک هفته بعد ملک الشعرای بهار در تهران درگذشت.» صص 95- 94
دربگیر و ببند سران حزب توده توسط پلیس، پذیرش نویسنده از طرف مؤسسه فولبرایت، به دستش میرسد.
شاهرخ مسکوب که درجریان کارهای اوست مینویسد: " دراین گیر و دار آقا میخواهند بروند امریکا چه غلطی بکنند؟ میخواهی انگلیسی باد بگیری یا عیش و نوش کنی؟ ... ... از بیقیدی و بیخیالی [خودم] مدتی گریستم، نامه بعدی شاهرخ همراه کتابی انگلیسی بود اثر هاواردفاست نوشته بود به جای رفتن به ینگه دنیا بنشین واین کتاب را ترجمه کن، بیشتر انگلیسی یاد میگیری. این کاررا کردم و چنین شد که بنده شدم مترجم!" ص 96
شاد باد روانِ شاهرخ که با احساس پاک وصفای انسانی، وظیفۀ دوستی بجا آورده.
نویسنده، فضای سیاسی و حس واندیشۀ جاری آن سال ها را، به درستی روایت میکند. این یک واقعیت بود که مردم از کشتارودستگیریها نگران بودند. همدلی و همدردی با مردم، بیشتر بین تحصیل کرده ها حاکم بود. احساس عموم، بیخبراز وقایع پشت صحنه، درهمدلی با ستمدیدگان حیرت آوربود.

درداستان «ذبیح بهروز» روایت خواندنی دارد از شیرین کاری وشیطنت های ذبیح. ادوارد براون که دریکی ازسفرهای خود به ایران با او آشنا میشود "شیفتۀ هوشمندی و معلومات وسیه او دربارۀ ادبیات فارسی شد." بهروزرا به معاونت خود برگزید. "بهروز پذیرفت و به کمبیریج رفت." انجمن ایرانِ لندن برای سخنرانی ازبراون دعوت میکند. براون ازدستیارش میخواهد چند شاه غزل حافظ را گل چین کرده به او بدهد. "رگ شیطنت بهروز گل کرد، سه چهار غزل ازسروده های خودرا دراختیار او نهاد. روز سخنرانی ... براون دادسخن داد، آن گاه باد درگلو انداخت و سروده های لسان الغیب را با اهن و تلپ به فارسی خواند. غزل ها به گوش ایرانی ها نا آشنا آمد و متعجب به یکدیگر نگریستند ..." ص152 و باقی قضایا
هنگام مطالعۀ حدیث نفس ، "جنگ زمان شماره 3 " که در نروژ به همت منصور کوشان منتشر میشود به دستم رسید که درآن مقاله ایست به قلم آقای علی حصوری تحت عنوان "ذبیح بهروز، مرد چند چهره" درآنجا نیز به همین موضوع اشاره شده و اصل غزل را نقل کرده است :
چون سمع کنی صحبت اهل دل را / چون فهم نمیکنی مگو هست خطا
بر دنیی و عقبی نشود رأسم کج / به به که فتنه هاست اندر سرما
درمعبد گبران بکنندم تعظیم / چون نار نمیر باشد اندر دل ما ...

کامشاد، زمانی که درکمبیریج بوده، روزی جواهر لعل نهرو نخست وزیرهند برای بازدید به آن جا میرود. سینک که ازشاگردان نویسنده وازمنسوبین جواهرلعل نهروست، نویسنده را به ایشان معرفی میکند.« سینک مرا به او معرفی کرد. سخن از اوضاع ایران بعدازکودتای 28 مرداد پیش آمد. خواستم خود شیرینی کنم، گفتم "اگرما هم درایران شخصیتی چون شما می داشتیم ..." مهلتم نداد جمله ام را تمام کنم، با تغیُر گفت "شما مصدق داشتید با او چه کردید؟" سرخ شدم، شرمگین سر به زیر انداختم. این مهمترین برخورد من با یک شخصیت بین المللی بود.» ص 156
کشف مترجم واقعی کتاب حاجی بابا اصفهانی، را باید ازکارهای ارزشمند نویسنده، دردوران تدریس درکمبریج به حساب آورد. بنا به روایت نویسنده، در "کتابخانۀ دانشگاه کمبریج هنگام کند وکاو دراوراق بجامانده" متوجه میشود که "شیخ احمد روحی نامه ای به پروفسور ادوارد براون درسال 1892(1340ق) نوشته که درآن با صراحت میگفت میرزاحبیب اصفهانی کتاب حاجی بابای موریه را ازلغت فرانسوی به فارسی ترجمه کرده است." ص 157

معرفی «ایلیا گرشویچ»، استاد دررشتۀ زبان های کهن ایرانی که از نام آوران زمانه بود، کار بسیار با ارزشی ست که نویسنده با روایتِ دوخاطره "هردو ناگوار" از این مرد دانشمندِ عاشق فرهنگ ایران یاد کرده است.
درعزیمت به ایران با دوستش در گمرک یوگوسلاوی دوسرباز مأمور، جیب هردو مسافررا خالی میکنند. تا به بلغارستان میرسند. و ماجرارا با مأمورین بلغاری درمیان میگذارند. با کمک آنها شب در"گراندهتل بالکان خوابیدیم، بامداد صبحانه مفصلی به رایگان خوردیم و با تمجید و سپاسی بیکران به سوی مرزترکیه راه افتادیم." ص 189

از «نعلبند مکانیک» چیزی نمیگویم. باید خوانندگان کتاب، داستان آن را بخوانند وبا چشم پوشی از رفتار وآزار بچه های پا برهنه، ازروایت های شیرین اوستای نعلبند و رفتار ایرانی ترک زبان، فراوان بخندند.

درمیان سالی، اشاره به گوشه هائی از وقایع کشور، با زبانی ساده و شیرین، شیطنت وطنز، شوخی وجدی ادامه دارد. در «سرگردانی» ، سفره دل را پهن میکند. گذرا، دردها را یادآورمیشود "کشورسالهای مصیبت بار و پر ماجرائی را پشت سرگذاشته بود. بازداشت سران جبهۀ ملی ... محاکمه مصدق و دستیارانش، محکومیت او و تبعیدش به احمدآباد، کشف شبکه های حزب توده ... تیرباران افسران ومرتضی کیوان، که [نظامی نبود]، ونیز شماری از رهبران فدائیان اسلام و حسین فاطمی وزیرخارجۀ دولت مصدق، تصویب و اجرای قرارداد ننگین کنسرسیوم و ... ... اردوگاه امیرآباد زمان دانشجوئی ما بااحداث بناهای جدید، به راستی به صورت کوی درآمده بود. فرودگاه نوبنیاد مهرآباد به تازگی گشوده بود. بیش تر اهالی پایتخت اینک آب لوله کشی میآشامیدند. بخش خصوصی یک فرستندۀ تلویزیون به راه انداخته بود ...» ص 200
کامشاد، نیک و بد زمانه را با دیدِ باز دیده و با رعایت انصاف روایت کرده ، هردو روی سکه را به همان شکل که بوده به مخاطبین منتقل میکند. با داشتن رسوباتی رنگباخته از نخستین افکار توده ای ش، یادمانده های خود را آلوده نکرده. دردام تعصب های مرسوم نیفتاده. بیرحمی تاریخ را میشناسد. خارج ازتوانِ خود سخن نمیگوید. حرمتِ سلامتِ نفس را به درستی حفظ کرده است.
در «سفر اصفهان» ، درعید نوروزبا کولارد، رئیس روابط عمومی کنسرسیوم نفت، کولارد آنقدرغر میزند و به رانندگی او و جاده های خاکی اعتراض میکند که دستپاچه شده راه را گم کرده عوض اصفهان سر از کاشان در میآورند! به نظرم یکی از بهترین خاطرات این دفتر است .
در «زناشوئی» عکس زیبائی ست سه نفره. و زنده یاد شاهرخ مسکوب درسمت چپ عروس خانم. شاهرخ سرریز از شادی و شادمانی. گلخنده ها وجودش را پرکرده است. و درهمان مجلس عروسی ست که نویسنده، حاج آقا فیض را، همان که در ص 111 داستانش روایت شده ، ملاقات میکند.
در کمبریج از مجلس بزرگداشت تقی زاده به نیکی یاد میکند. و احترام ارباب فرهنگ و هنر به اهل فضل را خاطرنشان میسازد. تقی زاده هشتاد وچهارساله درآن مجلس حضوردارد. «کتابی هم به این مناسبت به چاپ رسیده بود. فهرست نویسندگان ایرانی وخارجی سلسله مقالات این کتاب (پای ملخ) نشانگر شهرت و حیثیت بین المللی تقی زاده است.» نویسنده با ذکر نویسندگان مقالات کتاب فوق یاد آورمیشود که سِرهرولد بیلی به هفت زبان پهلوی، پارتی، زروانی، ختنی، مانوی، اوستائی و سانسکریت به تقی زاده درود گفت و فضائل وخدمات اورا ستود و تقی زاده هم به هفت زبان فارسی، ترکی، عربی، انگلیسی، آلمانی ، فرانسه و ایتالیائی به او پاسخ داد.» اطلاعات جالبی که نویسنده کتاب، از وسعت دانش برخی از دانشمندان میدهد شگفت آوراست. میگوید: « ... هرولد بیلی ... بیش از پنجاه زبان می دانست و ادبیات چینی، تبتی، ترکی، ارمنی، گرجی و دیگر گویش های قفقازی را به زبان اصلی میخواند.» ص 233
نویسنده به زمان تصدی دراداره روابط عمومی کنسرسیوم، امور فرهنگی و هنری را مورد توجه قرار میدهد. و در نتیجه باجمع آوری آثار نقاشان کتابی منتشرمیشود. درکنار آن مجموعه ای از آثار خطاطان و خوشنویسان در 1343 به چاپ میرسد.
در «شاعران نوپرداز» نویسنده فضای فرهنگی - هنری آن سال ها را میگشاید. اشارۀ ظریفی دارد درسنجش نگرش های اجتماعی دو هنرمند معاصر – شاملو و سهراب سپهری – شاملو گفته "شعرباید شیپورباشد نه لالائی" و سهراب برخلاف آن " به سراغ من اگر میآیید / نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من." ص249
مطالعۀ «شاعران نوپرداز»، من را به گذشته ها برد و خاطره خوش روزگاران سپری شده را زنده کرد. سالهائی که در شیراز بودم. هرهفته چند نشست درمحله های پراکندۀ شهر شب شعر و داستان و تئاتر و نمایشگاه های تجسمی و تنها به بهانۀ "نمایش هنر" دایر بود. سالهای رونق اقتصادی و گسترش دانشگاه ها، زمینه مساعدی برای فعالیت های فرهنگی وهنری فراهم آورده بود. در بیشتر شهرهای دانشگاهی و غیردانشگاهی، این قبیل نشست ها، سرگرمی جوان ها شده بود. علاقمندی جوانان و تشویق فرهنگیان و استادان، راه های تازه و سالم را برای نشو و نمای اندیشۀ جوانان هموار میکرد. بحث های آزاد و تبادل فکر دربارۀ شعر، فلسفه، ادبیات وتئائر، درپرورش اندیشه های کنجکاوِ نواندیشانِ تشنه، که با ولع خاص میخواستند درافق های تازه با نوآوری های جهان آشنا شوند درحال رشد بود. بدون اغراق، آن دو دهه دوران طلائی هنر و ادبیات و انتشارات درتاریخ کشور بود. جشن های سالانه که با نام «جشن هنر شیراز»، با حضور هنرمندان جهانی درشیراز برگزار میشد، در معرفی فرهنگ وهنرایران و آشنائی مردم با دیگر هنرمندان، وتأثیر مثبت نقش هنر در بیداری مردم، چنان مؤثرافتاد که جیغ و داد سنتگرایان و پرده دارانِ جهل و طاعت و بندگی بلند شد و فریاد وا اسلاما به آسمان رفت.
در«بخت و کتاب» روایت جالب و خواندنی دارد. رسالۀ دکترای نویسنده دربارۀ نثرجدید فارسی ست که ... « درخارج ازهمان ابتدا با استقبال شایان رو به رو شد و در پنجاه سال گذشته پیوسته جزو کتابهای درسی دانشگاه های انگلستان و امریکا بوده است، اما درایران، برعکس، نصیبی جزناکامی نداشته است.» ص 264. تا اینکه روزی وسیلۀ دکتر رضا براهنی خبردار میشود که کتابفروشی کندی درخیابان نادری کتاب اورا با نام دیگری به فروش میرساند. به اتفاق به کتابفروشی میروند. " پیرمردی که درگوشۀ مغازه نشسته بود ... با نوعی تفاخر گفت ما این کتاب را خودمان دادیم اینجا افست کردند، وبر کورن هم اسم ساختگی است. پانصد نسخه هم این جا درزیرزمین داریم. ..."
شکایت به دستگاه عدالت به جایی نمیرسد. تا بالاخره با ترجمه تازه ای از طرف نویسنده، کتاب توسط نشرنی در1384 منتشر و بااستقبال رو به رو میشود.
انگار این شیوۀ سرقت را برخی ناشران وطنی، حق موروثی خود میپندارند. داخل و خارج کشورهم فرقی برایشان ندارد. ربطی هم ندارد که یهودی باشد مانند همان کتابفروشی کندی یا مسلمانان چپ نما وظاهرآً چپ اندیش! درشهر اسن و استکهلم که کتاب «و انسان خدا را آفرید» اثر زنده یاد اکبر بهرامی را درهزاران نسخه چاپ کردند و فروختند و هنوزهم این سرقت بیشرمانه را ادامه میدهند.
دربرگ هائی چند ازاین دفتر پربار از نیکی و فرزانگی شاهرخ مسکوب یادشده که حرمت انسانی نویسنده را یادآور میشود. یادش گرامی باد. همچنین از دوستانی که در اکثر موارد حامی و رهگشای نویسنده بوده اند با احترام نام برده شده. از ابراهیم گلستان، محمدعلی موحد، تورخان گنجه ای، حمید نطقی، بهمن فرسی، رضا براهنی و خیلی های دیگر.
کامشاد، دراین کتاب زیبا و شیرین، ساعت های خوش وناخوش زندگی خود را با خوانندگان درمیان میگذارد. با نمایش تابلویی تحسین انگیز، اما بسیارحسرتبار، از روزگاران گذشته، اوضاع ایرانِ درحال تحول را با همۀ فراز و نشیب هایش توضیح میدهد. آدم ها و رجال سرشناس و تنی چند ازدرباریان را وارد صحنه میکند و از یاد ها میگوید و خواننده را با خود در وطن میچرخاند و میخنداند و حسرت به دل در کویر غربت و تبعید اجباری رها میکند.
ایراد بزرگ کتاب این است که درخارج نمیشود تهیه کرد. نیست. پیدا نمیشود. واگر همت دوست فرهیخته ام ناصرمجد نبود، من نیز از مطالعۀ حدیث نفس محروم مانده بودم. در لندن به این گل و گشادی یک کتابفروش بیش نمانده، آن هم انگارطرف حسابی درایران ندارد که برایش کتاب بفرستد!
و سرانجام درسرو صدای غم و شادی روایت های کتاب که درکاسۀ سرم پبچیده دفتررا می بندم.
با آرزوی موفقیت برای نویسندۀ حدیث نفس.

Monday, July 12, 2010

یادنامه ایام جوانی

گرداب توهم یک عضو

حسن پویان
چاپ اول 1385 تهران – چاپ غزال


این دفترخاطرات به توصیۀ دوستی کتابخوان تهیه شد. وقتی شروع به مطالعه کردم نتوانستم زمین بگذارم.شنیدن روایت زندگی دیگران را دوست دارم. انتقالِ تجربه و واقعیت عمراست به هرمضمون. و هرنوعش دلپذیراست. حتا غم ها و ماتم هایش. مسعود فقط اسم کتاب ونویسنده را به من گفت. وبعد گفت ندارم که. به شیوۀ اسماعیل خوئی گفت. خوئی هم وقتی نخواهد به کسی کتاب بدهد با لبخندی شیرین میگوید ندارم که ... که را میکشد وتکلیف طرف را روشن میکند.
کتاب را ازایران خواستم. یک ماه بعد بدستم رسید.

کتاب خاطراتِ ایام جوانیِ یک عضوساده درسازمان جوانان حزب توده است که بعد ازکودتای 28 مرداد1332 در مشهد دستگیروزندانی میشود. به نام حسن پویان. برادر امیرپرویزپویان از بنیانگذاران سازمان چریک های فدائی خلق که در خرداد 1350 دردرگیری با مآموران ساواک درحوالی نیروی هوائی تهران جان واندیشۀ جوانش راازدست داد.
دفتر بعد از یادآوری کوتاه، با سرفصل «یادی ازامیرپرویز پویان» شروع میشود.

فصلی که ازآمدن امیرپرویزپویان ورفتنِ ناخواستۀ اوبه ابدیت از زبان برادرش به اختصار روایت میشود. عمری جوان وکوتاه با سری پرشور، نماد نسلی تازه نفس، پاک وصادق با انبانی ازمؤلفه های سیاسی، اکتسابی، بیریشه وریشه دار، درجامعۀ سنتی اما پرشور وشعار و پویا گرفتار جدال کهنه و نو برغم تلاشِ محتاطانۀ حکومت درگشودن درهای تمدن غرب درآستانۀ دگرگونی ولنگ زدنهای بین راه سر ازوادی رجعت درآوردن؛ خواننده را دچارشگفتی میکند. بگذریم که این رشته سردراز دارد. اما گفتن دارد که ساواک وقتی به دنبال امیرپرویزبوده وموفق به دستگیری او نشده، برادر دیگر او حسن - نویسنده کتاب - را دستگیر و زندانی میکند. «درسه چهارماهه ی پایانی زندگی امیر، چهار مرتبه مرا به خاطر آنکه برادرش بودم بازداشت کردند ... مدت بازداشتها، ازجمله باراول (ده - دوازده روز دریکی ازسلول های انفرادی قزل قلعه) بسیار کوتاه بود. ... عاقبت درسوم خرداد 1350 امیر و یکی از رفقایش (شادروان اسکندر صادقی نژاد ... محاصره وحمله مسلحانه ساواک شدند .جان باختند با مرگ اوبازداشت های بیفایده من هم به پایان رسیدند. امیر درزمان مرگ 25 ساله و دانشجوی فوق لیسانس دانشکده ادبیات (یا مؤسسه تحقیقات وعلوم اجتماعی بود. ... دکتر حسینی یکی ازسرشناس ترین مأموران ساواک ... با لحنی بسیار مؤکد تهدید کرد که اگربه یافتن امیرکمک نکنم علاوه بر خودم، هردو برادر، تنها خواهروحتی مادرم را به زندان خواهد انداخت. » ص 15
[قابل توجه کسانی که امروزه مدعی هستند در رژیم گذشته مأموران انتظامی جز متهم، با کس و کار و بستگانش کاری نداشتند]
از فردای کودتای 28 مرداد فضای امنیتی درکشور حاکم بود. دستگیری فعالان سیاسی اعم ازچپ و راست به ویژه توده ایها دردستورکارحکومت قرارگرفته بود. شدت عمل مأموران حکومت نظامی کم سابقه بود. به هر کس که سبیل پرپشتی داشت درمظان تهمت بود وسراززندان درمیآورد. مأموران شهربانی برای شکاراعضای حزب توده و سازمان جوانان درحوالی مدارس کمین گرفته بودند. روزی نبود که عده ای ازدانشجویان ودانش آموزان ومعلمان دستگیر و روانه بازداشتگاه ها نشوند. نویسندۀ این دفتر دو ماه جلوتر ازحادثۀ 28 مرداد، در یک شرکت ساختمانی که پیمانکاری راه آهن شاهرود – مشهد را برعهده داشته استخدام میشود. دربگیروببندها به علت دوری از محل [مشهد] مدتی از گزند تعقیب مأموران در امان میماند. شرح کارهای روزانه در محلی به نام حسین آباد که کارگاه درآنجا واقع شده دردوستی با چند کارگر وسنگتراش و بنا، درمنظرسازمانیِ او هریک نمونۀ پرولتر تجلی پیدا میکند. تصویر شخصیت های پنهانی و درکِ مخدوش ازسیمای کمال یافتۀ آن، قبلاَ در تعلیمات دوره ای وآموزش های سازمانی دراذهان اعضاء حک شده بود.
سازمان اینگونه میخواست. میخواست که ناجی توده های محروم دربدنۀ پرولتاریا برای عموم قابل پذیرش باشد. معرفی و تعریف طوطی وار "پرولتر" لودهندۀ سادگی ها و نا پختگی ها بود که هنوزهم ادامه دارد.
لحن احترام آمیز پویان خلوص نیت و پاکی اعتقادش به سازمان را نشان میدهد. هرجا که سخن ازحزب وسازمان رفته،
رفتارش مبین عشق وباورقلبی اوست. درمقام یک عضوساده دل با ایمان وپایبند به مبانی حزبی ست. براین باور، تجربه کار و مشاهدۀ فضای کارگری وروابطِ صمیمانۀ کارگران فقیر و زحمتکش و یکسانی مهر وکینه شان درآن بیابان دور از شهر وخانواده، نه تنها جایگاه ارزشی خود را پیدا نمیکند بلکه، فقط پرولتر بودنشان بارها تکرارمیشود و مراعاتِ اخلاق حزبی. اینگونه بود که هزاران عضو ساده دل و ساده اندیش دل های پاک و پاکیزۀ خود را در راه آرمانهایی تباه کردند که ازورای مرزهای کشور در پوشش تبلیغات فریبنده و بزک شده برجان و روانشان تزریق میشد. سستی وبی اعتقادی به مبانی فرهنگی وملی با نفوذ فرهنگ جهان وطنی، نسلی را که از اختناق فکری دوران رضاشاه تازه رهیده بود، به سرگیجۀ دیگری گرفتار میکند. آن دوازده سال طوفانی با همۀ عارضه های بد وخوبش، تجربۀ کم نظیری برای بیداری مردم ازجهالت های قرون شد. حداقل، میرفت که فرصتی برای خودشناسی تا زمینۀ کسب معرفتِ فکر وغنای اندیشه را فراهم سازد. این دوران مصادف با دگرگونی های بعد از جنگ دوم جهانی بود و کشورنیز درالتهاب تحول های نوین. نفوذ افکارگوناگون و رواج مکتب های تازه در جامعۀ لب تشنۀ برای سیراب شدن ازفرهنگهای نو، بیغُل و زنجیر و رو به آزادی درمصاف با رونقِ مکتب های سیاسی و مذهبی ازهرنوعش، درفقدان نهادی سالم ودرست که هدایت فکری را رهبری کند، گمراهیهای زیادی نیز به بار آورد . نطفه بستن بذر قیام مسلحانه وجنگ های چریکی شهری و راه افتادن ده ها مرام و عقیده سیاسی هریک با محموله ای ناآشنا وکم نبود که بذرخشونت را دردل های معصوم جوانان میکاشت. دراینکه کج اندیشی رهبران ناپحنۀ مدعی " فکر " درسازمان ها و احزاب زمینۀ گمراهی اکثرجوان ها فراهم ساخت نباید تردید کرد. اما ازطرف دیگر، نابخردیهای سازمان یافتۀ حکومت نیز به تشکل و اتحاد صف ناراضیان منتهی گردید. نویسنده دفتر پرورش یافته در چنین فضای پرالتهابِ اجتماعی ست.

آمدن غیرمنتظرۀ منصور "ر" به کارگاه حسین آباد که دریک محل پرت دردل بیابان ها ست، نویسنده را دچارحیرت میکند. ازرفتارهای او به شک وتردید میافتد. یکی ازرانندگان سابقۀ همکاری او را با ساواک فاش میکند. میگوید اوآدم فروش است. روایت نشان میدهد که گرفتاری ودستگیری نویسنده که چندی بعد درمشهد اتفاق میافتد را همین منصور تدارک دیده است.
« صبح بسیار زود آن روز سرد 5 نفر ارمأموران شهربانی به درخانه آمدند . هرچه مرد درآن جا بود باخود بردند. محمدآقا که میهمان ما بود، برادر بزرگم یوسف آقا، برادر دیگردم رضا که به دبیرستان میرفت ولی بیش از 14 – 15 سال نداشت، و خودم را بردند. آثار دخالت منصور درآن ماجرا ازهمان لحظه نخست به خوبی روشن بود. افسری به نام ابریشمی که ریاست اکیپ مأموران مهاجم را داشت، مانند کسی که خانه کوچک ما را مثل خانه خودش میشناسد مستقیما به زیرزمین رفت و بسته ای پرازکتاب ومدارک را که فقط منصور درزمان رفاقتمان ازوجودش باخبربود به راحتی درآورد. برای هیچیک ازما و به ویژه من امکان وجود فرار وجود نداشت ...» ص 108
بازجویی توام با شکنجه شروع میشود بعد از چند روز زندانی با پرونده به رکن 2 ستاد ارتش منتقل و تحویل دادستان نظامی میشود. شرح رفتار مأموران شهربانی و نظامی، که جزتوهین و تحقیر و کتک زدن و فحاشی نیست، خواننده را به شدت آزار میدهد. روایت های تلخی از برخی زندانیان نقل میکند. همچنین ازرواج فساد در درون زندان. از مصرف مواد مخدر تا عمل لواط با مباشرت مأموران شهربانی. مینویسد:
«اززندانیان عادی شنیده بودم که رییس زندان – سرگرد «ی» - بچه هایی را به بعضی ازاوباش اسم و رسم دار کرایه میدهد. ولی این فقط یکی از شنیده های مان بود وهرگز به تحقیق معلوم نشد که صحت دارد یا ندارد. بعدا که جای مستقلی به سیاسی ها دادند درهواخوری دیدیم که یکی ازچاقوکشهای بسیارمعروف مشهد درحالیکه دو پاسبان ازپشت سرش حرکت میکردند، پسربچه ی بسیارزیبائی را به همراه داشت و میگفتند که از دادسرا بازگشته است. این اتفاق در ساعت هواخوری ما روی داد و آن "جاهل" که به غلام حسین پشمی معروف بود با بچه اش ازمقابل چشم های ما عبور کردند.» ص 32 - 133
پویان، از سرگرد "ی" افسرشهربانی که رئیس زندان مشهد است به نفرت یاد میکند. و پاره ای ازاعمال و زشتکاریهای غیرانسانی و شرم آور او را توضیح میدهد.

پویان دردادگاه لشگر8 خراسان محاکمه میشود. رئیس دادگاه سرهنگ غفارپورنامی ست با تجربه. دراولین جلسه با ترفندی هشیارانه، خلاف بازجویان و افسران شهربانی، بی کمترین اهانت و فحش و فضیحت با گرفتن نمونه ای از خوشنویسی او ، او را به دام میاندازد. به ده سال زندان محکوم میشود. اما دردادگاه تجدید نظر حکم اولیه میشکند و به سه سال محکومیت تبدیل میگردد .
نویسنده، با اشاره به ادبیات شعاری، برداشتهای ناروا و افکار ساده لوحانه و غرورآمیز سازمانی که هریک ازاعضاء دوره ای ازآن را از سرگذرانده اند را به درستی توضیح میدهد. «شگفتا که خودم با بلاهت آرزو داشتم که چنان نشود و ده سال تمام در زندان بمانم. ... برای آنکه درمیان "همبندان" اعتباری داشته باشم آرزوی ابرام حکم دادگاه بدوی را داشتم.» ص 140
زمانۀ عجیبی بود. زندان رفتن و درتاریکی سلول ها عمر جوان را هدر دادن ومحرومیت اززیبائی های جهان هستی، از تحصیل، ازکسب معارف بشری، دوری ازخانمان و زادمان، ضدیت علنی با ده ها آمال طبیعی انسانی آرزوی اکثر جوان ها شده بود. غروری بیجا و بس احمقانه. فریبی ساده لوحانه به اعتبارکسب حرمت بین بیمایگان. صداقت پویان در صراحت کلام در تأیید کج اندیشیهای غالب زمانه، بقولی "انتقاد ازخود" قابل حرمت است وباید ارج نهاد.

پویان، درزندان، وقت خود را با آموزش زبان فرانسه پر میکند. یادگیری انگلیسی را نیز ازدست نمیدهد. «ازاواسط دوره ی سه ساله ی حبس، بیشترین کارم ترجمه کردن متون فرانسه و انگلیسی بود.» 152
نوشتن درباره خلق و خوی دیگر زندانیان و شرح رفتارهای آنها، در نمایاندن فضای زندانیان سیاسی آن سال ها، کاری ست که نویسنده دنبال میکند. ازفضیلت و فضیخت افراد میگوید. با تشکیل کلاس سوادآموزی « کلاس درابتدا 8 نفر از رفقای فاقد سواد را جلب کرد اما طولی نکشید که جزیکی ازآنها به نام خیرالله "ب" برایم باقی نماند.» ص 161
خیرالله خواندن و نوشتن را یاد میگیرد. لایحه دفاعی را خودش مینویسد. به دادگاه لشگر 8 خراسان توضیح میدهد که براو چه رفته. «آن قدر به من سکنجبین دادند که هنوزدست و پا و بدنم درد میکند. درنتیجه دادگاه نظامی مرا سه سال محکم کرد. همو کلمات سکنجبین و محکم را به جای شکنجه و محکوم نوشته بود.» ص 162
در «قضیه ی یک آبگوشت استثنائی» روایت هولناکی که خباثت و پستی رئیس زندان مشهد را توضیح میدهد، آمده است که «ازتوی پاتیل آبگوشت ... خر درآمده است ... نادر درشگه چی آن را درلای کاغذ روزنامه گذاشته است تا به بازرسی که بچه ها درخواست آمدنش را کرده اند نشان دهد. ... زندانیان غضبناک به نشان اعتراض، کاسه های آبگوشت را به حیاط پرت کرده اند و ازسیاسی ها هم خواسته اند که اعتصاب غذا کنند. ماجرا چنان فاحش و رسوا کننده بود که با پیوستن سیاسی ها به اعتصاب غذا ، درکمتر از یک ساعت چندین بازرس به زندان آمدند. ... استوارسگ کش گفت که هزارظرف غذا ازسالن ناهارخوری موسی الرضا دم بست خیابان بالا خیابان گرفتیم و هزار ظرف دیگرش هم الان میرسد ... بچه ها تصدیق میکردند که تا آن روز غذایی آن قدر تمیز و خوش مزه درزندان نخورده اند. .... امشب به افتخار پیروزی زندانیان که باعث توقیف "ی" - رئیس زندان – شدند جشن بگیریم. همان شب مراسم ساز و آواز برگذار میشودو "خلیل" آواز میخواند و قاوال دایره زنگی [دف] میزند. جواد میرقصد و خلیل بعضی از تصانیف بسیار قدیمی ترکی را چنان استادانه میخواند که گاهی بعضی از رفقای ترک زبان مسن تر را به گریه میانداخت. ... پاسبان ها به تماشا امدند افسر نگهبان وقتی ازدر میرفت گفتند خوش باشید. ضمنا خبرداد که زندانیان داخله هم با شنیدن
سروصدای سیاسی ها دربند2 جمع شده اند و دارند میکوبند و میرقصند. » صص70 – 166
نویسنده درمعرفی همین خلیل که با صدای خوش آوازهای قدیمی ترکی میخواند، مینویسد «خلیل درآن زمان جوانی بود که شاید هنوز چندسالی تارسیدن به چهل سالگی فاصله داشت. اگرچه زردی رخسارش بهیچوجه حکایت ازتندرستی نمیکرد. نشانه های ورزشکاری و حتی پهلوانی نیز درچهره و اندامش به چشم میخورد» ص 176. شغل او پینه دوزی و واکسی بوده با همسرو چند بچه. گذران زندگی درنهایت فلاکت و تنگدستی. درملاقات ها آثار فقر و تنگدستی این خانواده باوضع پریشانی که داشتند چشمگیر بود. نان آور خانه وقتی به زندان بوده با آن همه نان خور ومادر بیمار، چه کسی شکم آن ها را سیر میکرده، سئوال بی جوابی ست که پویان ازخود میکند! و خواننده درحیرت است که آیا بااین فقر مسلط، فراموش کردن مسئولیت خانوادگی، اسیر باورهای متزلزل وناشناخته شدن و به زندان افتادن، از ایمان است یا شیفتگی درحرکت با موج طبقاتی؟ و، یا از ضعف و ناتوانی! شاید هم از هیچکدام؛ وبه یقین از جهل ونادانی! اندوه، دل خواننده را به درد میآورد و آه و حسرت از هدر رفتن عمرها و تباهی انسان های معصوم .
نویسنده با یادی از برخی زندانیان، با اختصاص فصل هایی کوتاه به آنها، دین دوستی را ادا کرده است. انتقال رفتارهای زندانیان با خاطره های دنیای تنهایی و بیکسی شان، برای خوانندگان دریچه هایی میگشاید درشناختن آمال و آرزوهای لگدمال شدۀ آن ها که درراه رسیدن به اهداف انسانی قربانی شده اند.

و دفتر به پایان میرسد .
پویان که بعد از پنجاه سال و به قول خودش درآستانۀ هفتادسالگی تصمیم به نوشتن این خاطرات گرفته است، با برگشتی به دوران گذشته زمانی که درسازمان جوانان عضویت داشته، به سادگی هرآنچه که براو رفته را روایت میکند. بازبانی ساده میگوید که فعالیت چندانی نداشته. ازخود قهرمان نساخته است. قهرمانانش که بیشترازطبقات پائین شهری هستند را معرفی میکند. درود به صفا و صمیمیت ش .

Wednesday, March 31, 2010

نگاهی به کلاغ و گل سرخ؛

خاطرات زندان مهدی اصلانی
«کلاغ و گل سرخ روایتِ چشمی است که از منقار کلاغهاگریخته است।»
بهروزشیدا

کلاغ و گل سرخ، خاطرات زندان مهدی اصلانی است که درفاصلۀ سالهای 1367 ـ1363 ماهیت زندان در جمهوری اسلامی را تجربه کرده است. نویسنده در شروع انقلاب بیست و یک بهار پشت سر گذاشته، جوانیست زبر و زرنگ درس خوان، فرزند علی بالشویک «که درهنگ قزاق خدمت کرده بود». آخرین فرزند خانواده است؛ با پنج برادر. درسهراه اکبرآبادِ سلسبیل تهران چشم به هستی گشوده، در همان محل بزرگ شده و با موج تکاندهندۀ انقلاب بالا آمده است.
پس از «هفت نکته به جای مقدمه» که علت تأخیر چاپ کتاب و باقی مسائل جنبی را توضیح میدهد، سخنانِ کوتاه، اما بس سنجیده و نغز بهروز شیدا، خواننده را به جهان اسطوره و افسانه میبرد. اشاره به مضمون تاریخیِ «کلاغ» و «گل سرخ» این نوید را میدهد که کتاب از لون دیگریست و تنها روایتِ شکنجه و خشونت و آزار انسانهای دربند نیست. گفتنیهائی دارد که تازه اند و کهنهها نیز بوی نا ندارند؛ در آمیزهای از گذشته و حال، بخشی از تاریخ و تجربههای بشری را توضیح میدهند؛ تاریخ اجتماعی – سیاسی مردمی سرگشته را که همیشه در بیراهه، در سرزمینی لگدمال شده، درهرخیزشِ رو به رهائی از چاله به چاه افتاده اند.
نویسنده فصل اول را با «تایتان» شروع میکند. از سومین برادرش، حسین، که درمحل به حسین تایتان شهرت داشته سخن میگوید. این جوان بیباک در همان روزهای انقلاب دراثر سکته از بین میرود. پیداست که از دست دادن برادرِ جوان خانواده را سوگوار میکند.
در شرح زمینه های انقلاب و تجربه های شخصی، انگیزة انقلاب را تحلیل میکند: «خمینی بهشت موعودِ دولت اسلامی را به ما نوید داد [...] به جهنم هدایت کرد. راهِ دیگری وجود نداشت؟» ادامه میدهد: «برای بسیاری دشمنی با شاه و نظام بیشتر پیروی از مُد روز بود.» ص 15. این سخن مهدی را باید جدی گرفت. عوام را حرجی نبوده و نیست. اما اندیشمندان یا روشنفکران را چه؟! مگر داشتیم؟ روزنامهخوانی و کافهنشینی و اعتیاد و ادا درآوردن بود انگار که آن هم بدجوری مُد روز شده بود برای پزدادن به روشنفکرنمائی!
نمونه هایی که مهدی به دست می دهد در تأیید این مدعاست: «تو مسجد شاعرِ چپ. تو کافه مؤمنِ مست.» اضافه میکند: «اولین شخصیتی که خمینی را امام خطاب کرد ، شاعر خوب تبعیدی نعمت میرزاده (م آزرم) بود. به نامِ تو سوگند عنوان [...] قصیدهای وزین است که [...] درسال 1344 سروده شده است.» و درهمین راستاست سرودههای شمس لنگرودی و دیگران ص 20.
نویسنده جهل و سرگردانی سازمانهای سیاسی را مطرح میکند. بهدرستی هم مطرح میکند. سازمانهای سیاسی درآن بحران سرنوشتساز وخیزش عام برای تحول بزرگ، غافل از اهداف بنیادیِ دستاربندان و اهل عمائم، هریک بهنوعی ملعبۀ دست ملایان شدند و راه هموار کردند برای بازگشت به زمانۀ ظهوراسلام و پذیرفتن فرهنگِ بیگانه، برآمده ازصحاری عربستان.
این واقعیت را نباید کتمان کرد که به دوران مشروطیت، پس از سقوط قاجار، در وحشت از گرفتار شدن در چنگال پلیس سیاسی زمان رضاشاه، نسلی پاگرفت که در راه آموختن و شناختن جهان اطراف خود، به الگوبرداری از روشهای وارداتی پناه برد. آن هم با هزار ترس و لرز و دقیقاً به طور زیرزمینی. پس از واقعۀ شهریور 1320، اهمیت ذاتی این الگو برداری، در برنامههای حزب توده تبلور پیدا کرد. اندیشههای فرهنگی ـ سیاسی شوروی به خانهها رفت و سرمشق بخش عمدهای از مردم گردید. ترس و وحشت و خفقان گذشته رنگ باخته بود. اما آسیبپذیریِ اجتماعی، برآمده ازاندیشههای سیاسی مسلطِ مکتبی که همسایۀ شمالی منادی آن بود، ضرورت تقویت مبانی دینی را در سطوح بالا مطرح کرد. با این حال رواج مکتبهای گوناگونِ سیاسی با رونق گرفتن ادبیات در تحولات دهۀ سی افقهای تازهای را گشود. آن دوازده سال، ناشر افکار و اندیشههای متنوع در کشور گردید. بیداریِ تازهای بود از گرانخوابی و تجربۀ حکومت دوران دکترمصدق. نقش مردم در کنار حضور سیاستمداری پاک و لایق در نهضت ملی شدن نفت توانائی و لیاقت ملی را به نمایش گذاشت. آثار آن موفقیت بر چهرهها بود که با کودتای 28 مرداد، ایران درگرداب دیگری گرفتارشد وآرزوها بر باد رفت. یأس و اندوه مردم را مچاله کرد. خشونت، و سرانجام تفنگ، رقمزنِ تغییر و نجات از وضع موجود شد. حرکتهای پنهان و آشکار گستردۀ آن سالها با شکلگیری چند سازمان منسجم موقعیت ویژهای بود؛ گره خورده با پیامهایی که حکومت نتوانست ذاتِ آنها را دریابد. زبان حکومت با زبان ناراضیان، و بهویژه تحصیلکردهها فرق فاحشی پیدا کرده بود. اتحاد ناراضیان و پیامهای آن مرد فتنهانگیز تبعیدی از نجف، زمینۀ فروپاشیای را آماده میکرد، که در انقلاب سال 57 به بار نشست. سنتگرایان برندۀ آن خیزش بزرگ شدند.
غرض این که مهدی، برآمده از چنین سرگردانی فکری مانند هزاران همسن و سال خود در بیست سالگی گرفتار سیاست میشود و به بند میافتد. این نیز بگویم که خوشحالم از اینکه مهدی، پس از بیست سال که از زندان رها شده، این کتاب را در نهایت دقت و درایت نوشته است. درود بر او باد.
اندوهِ ندانمکاریها وقتی به صورت عادت، بر بدنۀ فرهنگ سیاسی میچسبد و رواج پیدا میکند که شعار به جای شعور مینشیند، صحبت از خرد مورد مذمت قرار میگیرد، زشتی و پلیدی قبح خود را از دست میدهد، و نه تنها عوام، بلکه دانایان و خردگرایان نیز به فکر نکردن معتاد میشوند. و تن به قضا میدهند و در اوج کشتار و خشونت، به ماهیت حکومت دینی پی میبرند: «پنج سال پس از انشعاب 16 آذر [...] رهبری این سازمان در خارج از کشور به این نتیجه رسید که حکومت اسلامی ازهمان فردای انقلاب رژیمی ازتجاعی بوده است و کمونیستها میبایست از همان فردای انقلاب در افشای ماهیت ضد انقلابی آن میکوشیدند.» ص 61
مهدی چون آدم منصفی ست، از افشای اشتباه ها باکی ندارد. غفلت و گناه را گردن میگیرد. والا خیلی از فعالان و رهبران سازمانها هستند که ناکامی و شکستها را به گردن روس و انگلیس و آمریکا میاندازند تا وجدان خواب آلود و سرگیجه گرفتۀ خود را آسوده کنند. هنوز در پس سی سال کشتار بیامان مردم بی پناه، توسط دستاربندان، بگومگوهای سازمانهای سیاسی ادامه دارد. همین تازگیها بود که پژوهش بسیار ارزشمند ناصر پاکدامن در بارة مصطفی شعاعیان را میخواندم که سالی پیش در پاریس منتشر شده است. زندهیاد شعاعیان جایی به حمید مؤمنی مینویسد: «ازاین سخن تو دندانهایم از تعجب کلید شد.» مهدی بهدرستی مینویسد، البته با اندکی تأخیر که: «خط مشی کمونیستها در قبال رژِیم اسلامی از آغاز میبایست خط مشی سرنگونی میبود [...]» همانجا
حزب تودة ایران، قدیمیترین حزب چپ کشور، خمینی را ضدامپریالیسم خواند. شگفتا از این همه غفلت و جهالت. در آغاز انقلاب کمونیستهای ایران فراموش کرده بودند که درسراسر تاریخ فرهنگی سیاسی ایران، ملایان از ستونهای اصلی ارتجاع معرفی شدهاند و اسناد تاریخی اهل عمائم را باعث جنگ ایران و روس معرفی میکنند که بخش بزرگی از آبادترین شهرهای ایران را با خفت و خواری از دست دادند و ضمیمۀ خاک امپراطوری روسیه کردند. فراموش کرده بودند که ملایی به نام میرخاص در اردبیل وسایر نقاط آذربایجان در سالهای1325 ـ 1324 چه جنایتهایی مرتکب شده بود. حداقل اخبار و کتابهای آن زمان، در شرح آدمکشیها و در آتشانداختن دهقانان و بخشیدن ناموس دهقانهای گرسنه به بهانة عضویت در فرقة دموکرات را که دیده و شنیده بودند. چگونه میتوان ازاین غفلت و جهل بزرگ ملی چشم پوشید! انگار که جادوی مذهب همه را طلسم کرده بود.
مهدی، روایت دستگیر شدنش را با جزئیات شرح میدهد. خواننده، پنداری در یک داستان بلند شیرین شانه به شانۀ با نویسنده درکوچه پسکوچههای تهران میچرخد. از «ساعتِ شب زنگ دارِ وستندواچ آقام» که بعد از مرگ پدر به او رسیده میگوید تا اینکه باید صبح زود مریم (سوگلی) را با تاکسیاش به مدرسه برساند و بعد برود سردعوا با علی مشهدی که تاکسی را به او انداخته؛ از بیست هزار تومانی که مادرش از طریق قرضالحسنة مسجدِ محل با نرخ سه درصد نزول تهیه کرده تا سایرجزئیات غیرضروری اما دلنشین. با رسول راه میافتند و در موقع خرید روزنامه توسط مأمورین امنیتی دستگیر میشود. کار به تیراندازی میکشد و کمکیها میرسند. اهل محل از دستگیری مهدی خبردار میشوند. آقا مهدی، ازکمیتة مرکزی بهارستان سر درمیآود. آنجا نیز داستان دو متهم که قبل از او در اتاق هستند را تعریف میکند: «دوجوان که یکی از آنها جامهدار داخل گرمابهای درحوالی میدان خراسان بود [...] اتهام آن دو به فرار دختری از منزل پدریاش بر میگشت [...]»ص 85 مهدی همة داستان را که به کامجوئی از دختر کشیده تعریف میکند که پرخواندنیست. یک هفته بعد از بهارستان به کمیتۀ مشترک منتقل میشود.
ماجراهائی که در این فصل بر مهدی رفته، تنها بازجوئیها و حرف و حدیث آشنائی و محل اختفای پرویز قلیچخانی و مسعود نقرهکار نیست که شکار آن دو مورد توجه خاصِ بازجوست. درگیرِ پیشامد 16 آذر که در سال 1363 به انشعاب سازمان فدائیان انجامید و دستگیری دوتن از اعضای سازمان که عازم ترکیه بودند و نوحة «مَمَد نبودی ببینی شهر آزاد گشته» و کوبیدن کابل بر پاهای لخت زندانی و درگیر عصبیت و بُغضی که گلویت را میفشارد که ناگهان سر از حدیث «عفت خانم قابله» درمیآری، که خاطرۀ شیرینی از خردسالی آقا مهدی ست. در زیرنویس همان صفحه باخبر میشوی که در تهران، بین خانوادههای سنتی دونفر شهرت داشتند: «زیور خانم قابلهی معروف به زیور جهود و اوستا ربیع دلاک که با کیف کوچک و چرمیاش ختنهی فرزندان پسر شهر را عهده دار بودند. اشتهار زیورخانم اما بسی بیش از اوستا ربیع بود.» ص 102 با تغییر فضای داستان، لحظاتی زندان و فضای بردهوار اسلام فراموشت میشود و در آغوش خانواده میغلتی.
مهدی گاه با معصومیت غریزی و گاه با شیطنتی آمیخته با معصومیت، درگیرودار پیچیدگیهای عصیانیِ خشونتِ تحمیلی، با دگرگونی فضا، تضادها را درگسترۀ خیال زنده میکند. مهدی لحظهای از گوهرِ شادی غافل نیست. شوخی و سخنِ بهجایش، از غم و اندوهِ مصیبتها میکاهد.
همبند مهدی عبدی است. آن دو احتیاج به دستشویی دارند. ولی زندانبان اجازه نمیدهد. فشار درد مثانة آن دو را عاجز کرده. آخر سر با پیدا کردن یک قوطی خالی شیرخشک خالی تصمیم براین میگیرند که ادرار خود را در آن بریزند؛ بالمناصفه. مهدی در آن درد شدید میگوید: « عبدی جان از قدیم گفتهاند که آب خوردن و سلام کردن از کوچکتره اما شاشیدن از بزرگتر.» ص 156
عبدی را در شهریور سال 1367 به دار میکشند.
در تقسیمبندی تازه بین همبندان، دو تن از مذهبیون متعصب حضور دارند که مهدی با همان «شیوهی سهراه اکبرآبادی» با آنها برخورد میکند. آن دو «هفتهای چند بار جُنُب میشدند.» حمام رفتن و غسل گرفتن در نیمۀ شب که 18 نفر در یک اتاق به بند اند، بدخوابی دیگران را فراهم آورده: «در یکی از نیمهشبان جهمنی تابستان 1364 فرزاد غسل واجب شد و همان چندرغاز خواب آشفته را نیز برجمع حرام کرد.» مهدی برآشفته میشود: «نمیشه که این مردک هروقت معاملهاش بلند شد خواب بقیه را حروم کنه [...] به شیوهی اکبرآبادی خودم متوسل شدم. قانون دعواهای محلی آن بود که برای خواباندن شر باید یک جوری شر به پا کرد [...]» مسئله را مطرح میکند و جواب میشنود: «خب آدم در خواب جُنُب میشه دیگه. تو بیداری که مشکلی نیست.» مهدی میگوید: «مرد حسابی خوابت را طوری تنظیم کن که روزها مرتکب [...] شی [...]» . فرزاد کاشفالغطا را گواه میآورد که قطب شیعیان بوده است و روایتها که تعداد همسران شرعیی کاشفالغطا از تعداد روزهای ماه افزون بود است. مهدی میگوید: «آقا فرزداد این آقای کاشفالغطا، کارگر پمپ بنزین بغل سینما دیانا بوده که بیست و چهار ساعته شیلنگ دستاش بوده؟» صص 159 ـ 156
مهدی آن وقتها شاید ازعطش شدیدِ شهوتِ جنسیِ علمای دین آگاهیِ درستی نداشت. هنوز محافل پنهان وآشکار مراکز فساد که حجتالاسلامها درگوشه و کنار دایر کرده بودند، ناشناش بودند. بعدها که پرده از کارهای واسطگیشان در امورجنسی برداشته شد، در نهایت بیشرمی جا ... را نیز جزو وظایف خود قلمداد کردند.
آمار گیری مهدی از زندانیان سیاسی نیز ازکارهای جالب اوست که به نقلاش میارزد. در «ترکیب زبانی و ملی زندانیان» مینویسد: «در هر پنج زندانی که من از سر گذراندم، اکثریت با آذریها بود. در میان ترکها، تبریزیها همه جا با فاصلهای درخورِ توجه درصدر قرار داشتند. بعد از ترکها، ترکیب قومی در همهجا یکسان نبود. درمیان استانها، استان گیلان بعد ازآذربایجان در ردهی دوم قرار داشت. دراتاقها و بندهایی که اکثریت با چپها بود دو شهر لنگرود و لاهیجان درصدر قرار داشتند. » ص 175
از موضعگیری برخی از زندانیان سیاسی و دفاع آنها از سیاستِ خط امام، که درحکومت وقت وزنهای سنگین بودند نیز مینویسد: «[...] در سالهای دفاعِ تام و تمام دوسازمان اکثریت و حزب توده از سیاستِ خطِ امام، برخی از کاسههای داغتر از آش در فاصلهی سالهای 63 – 1360 در زندان اعلام کرده بودند که حاضر به زندگی با ضد انقلاب نیستند [...]» و نتیجه میگیرد که: «زخمی که سیاست دفاع ازخط امام برتن بسیاری از نیروهای زندان باقی گذاشت هنوز هم التیام نیافته است [...]» صص 80 ـ 179
مهدی در داستان آیتالله پیت، شیح احمد نامی را معرفی میکند که گویا مفعول بوده و درهیچ یک از سلولها، زندانیان حاضر به پذیرش او نبودهاند. شیخ، را که از خاندان معروفی بوده و به عنوان لواطکارِ مفعول در زندان به سر میبرده است در بند سیاسی جای داده بودهاند تا از تعرض زندانیان عادی در امان بماند. مهدی علت اسمگذاری آیتالله پیت را با جزئیات شرح میدهد. اینگونه تیزبینیهای هشیارانه، آگاهی و تسلط نویسنده به فرهنگ کوچه و بازار را نشان میدهد. مانند داستاننویسی ماهر، قهرمانان را به صحنه میآورد، با شرح ماجرا، خواننده را سرگرم میکند و سایۀ اندوه را از دلِ مخاطبین میزداید.
نیک و بد بابک زهرائی نیز با همان زبان ساده روایت میشود. او تنها کسی بوده که در زندان برای اولین بار از فروپاشی شوروی سخن گفته: «در بحثهای سیاسی بهصراحت تأکید میکرد که با اتفاقات سیاسی جاری، فروپاشیی اتحاد جماهیر شوروی در شرف وقوع است. من اولین بار کلمهی فروپاشی، با مفهوم سیاسیی امروزیناش، را از بابک زهرائی در زندان شنیدم.» ص 209

همین جا بگویم که یکی از محسنات مهدی، نگاه بیطرفانه و گاهی نیز نگاه مثبتاش به زندانیان ـ فارغ ازهم اندیش و دگراندیش ـ است. چقدر خوب میبود اخلاق انسانی و پسندیدۀ این بچۀ سهراه اکبرآباد را برخی از زندانیان که با فرهنگ بالاشهری بارآمده و به خود مینازند نیز میداشتند و وقت قلم زدن، یک جو حرمتِ انسانیت را درنظر میگرفتند!

مهدی ازکارهای میثم، نمایندة آقای منتطری، که بعد از لاجوردی به مدیریت کل زندانهای استان تهران برگزیده شده بود روایتهای جالبی دارد؛ ازآن جمله: «طرح ملاقات شرعی بود که بر مبنای آن آخر هفتهها اتاقهایی دراختیار زندانیان متأهل قرار میگرفت تا با همسر خود خلوت کنند.» ص 213 این اتاقها را زندانیان زورخانه لقب دادهاند. سرانجام طرح اسلامی شکست میخورد و اتاقها تعطیل میشود.
مهدی کاستِ «بیداد» استاد شجریان را دریافت کرده است. مهدی اهل موسیقی است. تار میزند. خوب هم میزند.. روزی درخلوت بند زندان قزلحصار کاست را گوش میکند: «این آوازنبود. زلزله بود. گویی برای خراشیدن و جراحتِ جان تدارک شده بود. سیل میآمد و آب میآمد و مرا خواب برده بود بیآنکه متوجه باشم، به تعداد بچهها لحظه به لحظه اضافه شده بود. نوار یک بار تا ته رفت واشک در غم ما پرده در شد.» ص 329
مهدی اشارهای هم دارد به ترورهایی که به دست سازمان مجاهدین انجام گرفته. مینویسد: «در فاصلهی سالهای 1357 تا 1375 در مجموع تعداد 418 ترور دراستان تهران در کارنامهی مجاهدین ثبت است. اوج ترورها در دو سال 60 و 61 با تعداد 366 ترور هم راه بوده است. در سال 1362 سه مورد. در سال 1363 بیست و دو مورد و در سال 1364 و 1365 هرکدام ده مورد ترور در استان تهران رخ داده است که جمع این سه سال 45 مورد میشود.» زیرنویس ص 239
باورکردناش مشکل است، اما چرا باور نکنم؟ سازمانی با آرمانهای اسلامی، و هنوز در حاشیه، دور ازقدرت، با این تعداد ترور. وچه عبرتآموز است معرفی سابقهها و شیوهها! در بیداری مردم و آگاهی از ماهیت آدمکشیهای سازمانیافته. و راستی علت مخالفتشان با جمهوری اسلامی در چیست؟ تفاوتشان کجاست؟ واقعاً وای بر ما و ملت لگدخوردهی این سرزمین نفرین شده!
مهدی، در عنوان «نامناسبگویی» یک بحث سنجیدۀ روانکاوی ملی را مطرح کرده که قابل تأمل است. گو اینکه بحث را به اختصار شکافته. در زمان جنگ ایران و عراق، یکی از شعارهای اکثریت این بوده که «سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مجهز شود.» مهدی اشتباههای آن سازمان و ندامتهای تودهوار را با مثالهایی شاهد میآورد که جانِ جوانش در کورۀ تجربه با آنها جوش خورده بوده است. در ادامۀ بحث «مُهرِ تاریخ» مهدی باید اضافه کنم که پناه بردن مجاهدین به صدام و مشارکت غیرمستقیم آنها در نقش ستون پنجم در جنگ ایران و عراق از بزرگترین و نابخشیدنیترین اشتباههای تاریخی بود که رهبری آن سازمان مرتکب شد. سازمانی که زمانی درقلب مردم ایران جا داشت، در پی افتادن به دامان صدام، مورد تنفر عموم قرار گرفت. ملت ایران، در مسائل ملی داور بیرحمی ست. اینگونه خیانتها را برنمیتابد. از شگفتیها اینکه رهبری مجاهدین با اینکه تجربۀ سران فرقۀ دموکرات آذربایحان و سران حزب توده را پشت سر گذاشته بود، معلوم نشد چگونه به صدام پناه برد و هزاران جوان معصوم ایرانی را فدای آزمندیهای خود کرد. نویسندۀ کتاب در ادامۀ این بحث اضافه میکند: «در جلسات شبهای قدرِ ماهِ رمضان در سال 1364، در پایگاه سعادتی قرارگاه اشرف، محمد حیاتی، از اعضای رهبری مجاهدین نام مسعود ومریم را در متن دعای شب قدر پس از نام امامان شیعه قرار میدهد و به نام آنها قسم یاد میکند.» صص 6 - 247

به قول آن قلندر عیار «چه بود وچه شد؟» سازمان سیاسیای که آرماناش رهائی مردم ایران از یوغ جور ستم جباران وگردنکشان زمانه بود، در اندک مدتی به کانون جهل و پیامآور خرافه بدل شد و در تدارک فرقۀ نوظهور دیگری، رهبر یا امام تازهای را با کمک بیگانه وارد صحنه کرد: «هیجانانگیزترین خبر و بزرگترین فیلی که برادرحسین شریعتمداری توابساز و شرکا در تابستان سال 1365 در قزلحصار هوا کردند، نمایش فیلمی بود ازروبوسیی مسعود رجوی و صدام درحرم امام حسین.» ص 244

مهدی با لحنی گزنده در برگهای پایانی فصل چهارم، رهبری مجاهدین و رفتارهای ناشایستاش را به باد انتقاد میگیرد و بهدرستی از «سقوط سیاسی مجاهدین به ورطهی مذهب» یاد میکند. یادآوری کنم که برخورد نویسندة کتاب با اعضای مجاهدین و محکومشدههای آن سازمان در نهایت احترام و پاکدلی ست.
برخوردهای وحشیانۀ دولت عراق با ساکنان قرارگاه اشرف که این روزها دل هر ایرانی را به درد میآورد، حاصلِ بیکفایتی رهبریست که با پناه گرفتن در دامن آدمخواری چون صدام، بلند پروازیها و سادهاندیشیهای خود را به نمایش میگذارد.
گفتم سادهاندیشی، و میرسم به صفحة 292 کتاب. میخوانم: «فتحالله تو میروی قزوین و تاکستان را میگیری.» فضای گفتگو لحظهای در ذهن خواننده شکل میگیرد. انگار خان به نوکر دستور میدهد که برود از سر گذر نان و حلوا بخرد. نخستین قتل عامها از مجاهدین شروع میشود. روایتِ قتلعام زندانیان سیاسی، نفس خواننده را در سینه حبس میکند. مهدی ابعاد فاجعه را آرام آرام در رگهای مخاطبیناش تزریق میکند: در کمتر از بیست روز کار رسیدگی به وضعیت مجاهدین در گوهردشت به پایان رسیده بود. ما هیچ نمیدانستیم که در این دورانِ طوفانی بیش ازچهارصدوپنجاه مجاهد درگوهردشت به دارآویخته شدهاند. با شروع ماه محرم برخی از پاسداران لباسهای سیاه برتن کرده بودند و از در و دیوار صدای نوحه و به کربلا میرویم آهنگران میبارید.» صص 2 – 301 .
وحشتِ کشتارِ خونین جاریست. مهدی، شرح آن وحشت بزرگ پنهان را در «خواب خدا» روایت میکند. خدا را به پای میز محاکمه میکشاند. با بغض گرهخورده درگلو بر سرش فریاد میکشد. فریاد عصیانیاش در کاسۀ سرم میپیچد: آهای! مگرخوابی خدا!؟: «[...] خدا؟ کسی به درستی نمیدانست که خدا در آن شبهای جهنمی به چه کار مشغول بود؟ زمانی که بهترین بندهگان درگاهاش، فرزندان مجاهدش را به نام او سر میبریدند، چرا هیج نگفت؟» ص 302
آدمکشان اسلام در لباس قاضی شرع، دادستان، معاون و نمایندة اطلاعات البته همهشان در کسوت روحانی، به آقای منتظری که درخواست کرده به خاطر ماه محرم اعدامها را عقب بیندارند، پاسخ میدهند: «ما تا الان 750 نفررا درتهران اعدام کردیم 200 نفررا هم به عنوان سرموضع از بقیه جدا کردهایم. کلک اینها را هم بکنیم بعد هرچه بفرمایید.» ص301
دل سنگ میخواهد دربارة کشتارِ گلهوارِ انسان به این راحتی حرف زدن و تصمیم گرفتن! و حیرت از جهل و غفلتِ مسلط عموم که هنوزغافل اند از این که چه جانوران درندهای را درآغوش خود پروار میکنند!
سگهای ولگرد بیابانهای جنوب شرقی تهران، پرده از جنایتِ بزرگ منادیان اسلام برمیدارند. خاوران کشف میشود: «در پی باران شدید، سگها خاوران را کشف کردند [...] و خاوران را اما مادران داغ و درفش در پابرجاییی حکومت کشف و با ناخن شخم زدند. خاوران شناسنامهی جنایت تابستان سال 1367 است.» ص 346
دریغم آمد که از تحلیل سنجیدۀ مهدی دربارۀ رهبر انقلاب چشم پوشی کنم. میگوید: "خمینی و پیرواناش از زمان فریب بزرگ تا امروز هرچه میتوانستند دروغ گفتند. خمینی در یارکشیی انقلاب با فریب ندا در داد که مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند [...] دروغ میگفت. به هزارویک دلیل روشن از ابتدا دروغ میگفت. ما نفهمیدیم. ذهن ناپرسا و ناخوان ما هم چون گذشته نخواست بپرسد و دست کم بخش عمدهای از نخبهگان هرگز ساز و کارِ مذهب را نشناخت. هنوزهم نمیشناسد. ما فریب مارگیران حوزه و چاه را خوردیم از دهان خودمان حکم مرگمان را گرفتند.» صص 6 ـ 325
به روایت نویسندة کتاب «تعداد اعدام شدگان در کل زندانهای ایران در تابستان سال 1367 حداقل 3700 نفر بوده است. ص 331 بگذریم ازگزافهگوئیهای مجاهدین: «سازمان مجاهدین درسال 1387، درسالروز بنیانگذاریی سازمان، رقم شهدای خود را صدوبیست هزار نفر اعلام میکند.» ص 392
در حکایت تحویل ساکها، سمفونی سگهای خاوران، صحنهای از دلهره و یأس، آمیخته با کورسویی از امید در دلهای شکسته، در میان ابر و مهی غلیظ ازتهران کنده میشود و در لندن مقابل چشمام شکل میگیرد. مادران و پدران را میبینم، در هالۀ ظلمات درحوالی کمیتهها پراکنده درمحله های تهران: «مادری به داخل کمیته رفت و لحظاتی بعد با ساک سبزرنگی که نام عزیزی با خط بد روی آن نوشته شده بود، در پیاده رو ازحال رفت.
ـ منیم خسرویم که حُکمی قوتارمیشدی نیه بالامی اولدوردوز. حکم خسروِ من که تمام شده بود چرا بچهام را کشتید.» ص 343
بادیدۀ پراشک لحظاتی مات و مبهوت با سوگواران همدل و همنوا میشوم. به صراحی پناه میبرم.
مهدی روز چهارم اسفندماه 1367 از زندان جمهوری اسلامی آزاد میشود. فصل نهم کتاب نیز به پایان میرسد. فصل آخر، «کالبد شکافی جنایت» را دیگر نمیتوان به حساب خاطرات زندان نوشت. بهتر بود این بخش کتاب با همان روایتهای مستند که درحول «جنگ و بقای قدرت» با دهها نیرنگ وتوطئه بین روحانیان و تازه به دوران رسیدهها جریان دارد، جمعآوری و مورد بحث قرارمیگرفت. با این حال، درکنار خاطرات یک زندانیِ هوشمند، آگاه شدن از وقایع جاری کشور هدیة با ارزشی ست که نویسندة کتاب عرضه داشته است. و من با نقل دو تکه از این فصل، این بررسی را میبندم. مینویسد: «[...] یکی از مراکز اصلیی توطئه بیت امام در جماران بوده است و یکی از اصلیترین عاملان توطئه، احمد خمینی [...] نیازی مسئول پیگیریی قتلهای زنجیرهای به حسن خمینی گفت: پدر شما را همینها کشتند.» ص 370 «خوشحال نبودم، چرا که سادهترین نوع مرگ برای دیکتاتور رقم خورده بود. حقاش این نبود. او شوکران را به نوشداروی جامعه بدل کرد؛ ایران را تا حدِ رذالتِ خود پایین کشید.» ص 401
و کلام آخر اینکه: مهدی، اخلاق طبقاتی خود را کتمان نمیکند. به صراحت، با ظرافتِ ویژه ای باورهایش را روایت میکند؛ و غفلتها و اشتباهها را. پاکی و نجابت ذاتی خود را در برخورد با زندانیان، فارغ از اختلافهای گروهی نشان میدهد. کینه به دل نیست. با معصومیت میگرید و میگریاند، میخندد و میخنداند. با سلاح نقد رو در روی مخالف میایستد.

Friday, February 05, 2010

باردیگر و این بار

روایتی از زندان های جمهوری اسلامی

اثر: م . ا. به آذین

اشاره ای کوتاه:
نویسنده که سه سالی ست، چهره درنقاب خاک کشیده، از نویسندگان و مترجمان برجسته کشوربود با سابقۀ طولانی درامور فرهنگی و از وفادارترین یاران و طرفداران چپ. و زندانی دو رژیم. بچه دبستانی بود که سر بریدۀ سردار جنگل را در بالای نیزه میبیند که در کوچه های رشت میچرخاندند! پس از اخذ دیپلم جزو محصلین اعزامی به فرانسه عازم آن دیار میشود. دربازگشت ازفرانسه، وارد نیروی دریائی شده و با سمت رئیس تعمیرات بندرانزلی سرگرم کار مشیود. دراثر بمباران توسط نیروی هوائی شوروی در شهریور 1320 دست چپش را ازدست میدهد. با این تجربۀ تلخ، کارزار زندگی را برای کسب آزادی دنبال میکند. در سال 1323 به حزب توده ایران میپیوندد. در تحولات و تنش های حزبی و حادثه کودتای 28 مرداد با زندانی شدن سران حزب و تجربۀ دیگر شکست ها درآن سال ها، وصف دیگران دروابستگی فکری به نظام شوروی، قانعش نمیکند و به فعالیت ادامه میدهد. و درمخالفت با رژیم شاه بارها زندانی میشود . بعد ازانقلاب اسلامی، با اینکه به وفاداری رژیم نوپا شهرت داشت، به اتهام طرفداری و عضویت در حزب توده ایران دستگیر و بعد از هشت سال از زندان آزاد میشود.


این دفتر که هنوزمنتشر نشده، چندی پیش توسطِ عزیزی از اهل قلم وسیلۀ ایمیل به دستم رسید. بعد ازچاپ که یکصد و بیست و هشت صفحه آ 4 بود شروع به مطالعه کردم .
تاریخ پایان نگارش این خاطرات تیرماه ششم 1370 است، یعنی پانرده سال قبل از فوت. اینکه چرا در حیات خود علاقه ای به انتشارش نشان نداده، به طور قطع جز محدودیت های امنیتی و فشارهای اختناق حاکم که در کشور جاریست تا به امروز، علت دیگری نمیتوان قائل شد.
درنخستین برگ آمده است: « نزدیک ساعت هفت روزیکشنبه 17 بهمن 1361 زنگ بلند و مکرر وناشکیبای درخانه ... ... ازنردبان به زیر آمدند و در رو به ایوان ساختمان را زدند بازکردم. دوتن پاسدار جوان، یکی شان درست سبیل برپشت لب نرسته. هفت تیر رو به سقف سرسرا گرفته. به درون آمدند...»
بیم و هراس زیرپوست خواننده میخزد و وحشتزده، با چشمان نگران روی کلمات گیج میشود. ازاینکه پاسداران اسلام، مانند دزدان سابقه دار، از طریق پشت بام وارد "حریم زندگی خصوصی شهروندان" میشوند. ازذهنش میگذرد : نکند پاسداران دنبال قاتل خطرناک یا دزد سابقه دار هستند که از پشت بام واردخانه میشوند. لحظاتی بعد درمییابد آنکس که باید دستگیرکنند، پیرمردی ست معلم، نویسنده ومترجم سرشناس و اتهام ش دگراندیشی ست.
حال کدام قانون این اجازه را به آنها داده که ازطریق پشت بام به خانۀ شهروند آبرودار وخوشنامی بریزند، مورد بجث نیست. مردم در این سی ساله با انواع تجاوزهای مأموران بی اخلاق امنیتی خو گرفته اند.
نویسنده، درزمان وقوع حادثه شصت وهشت ساله وهمسرش شصت وچهارسال دارد.هردومریض احوال و به آذین گرفتار مرض قلبی ست. پاسداران مسلح، خانه را زیرو رو میکنند. کتاب ها و یاددشت ها را بهم میریزند از اعلامیه ها گرفته تاعکس های خانوادگی، هرچه مشکوک است را برمیدارند.
"میشنوم همه جا در پی کشف اسناد وابستگی هستند ... کف اتاق ها را با دستگاه اسلحه یاب امتحان کردند".
ساعت یازده سوار ماشین کرده درحصار مأموران عازم زندان میشوند.

در زندان، چشم بند زده میبرند به بازجویی. بازجوهای امنیتی ازبازجوئیِ آدم های سیاسی همیشه دربیم وهراس اند. شجاعتِ رودرروئی ندارند. عاجز و زبون اند از ترس و وحشتِ رسوائی همیشه پشت نقاب پنهان اند. در وجدانِ رنگباختۀ خود، ازنگاهِ مستقیم به چشم های بیدار و بیدارکنندۀ وجدان های غافلِ زمانه، به شدت گریزانند.
بازجوئی شروع میشود. البته نرم و دوستانه "گاه رنگ عاطفی دل انگیزی داشت". میگفت که دیدن من اورا به یاد پدرش می اندازد که شاطر نانوایی است. – کارگری زحمتکش درجنوب شهر: با چه سختی، چه جان کندنی ما را بزرگ کرد!" دانشجوی حقوق است 23 ساله. یک برادر جزو اسرا و برادر دیگرش در جنگ شهید شده است. برادر هشت ساله ای هم دارد که "از حالا با تفنگ خودکاربازی و نشانه روی میکند" بازجو، یعنی دانشجوی حقوق، ازسر خشم پیرمرد مریض را میگیرد "پشتش را محکم به دیوار سلول میکوفت ... تا زمانی که خودش خسته می شد."
در ادامۀ بازجوئیهای مکرر و خسته کننده، شستن و تمیزکردن مستراح های زندان را به متهم واگذارمیکند.
"صحن دستشویی و یک یک مستراح ها را چنان که باید ازآلودگی های ناگزیر پاک کردم درپایان، من همچنان "به آذین" بودم که پیش ازآن. چیزی ازمن کم نشده بود. حاج رمضانی درراهرو بند قدم میزد و همین که به در دستشویی میرسید ... ... ازکار تا فارغ شدم، مجال نفس کشیدن به من نداد آمد ومرا به توالت میانی برد و دستورداد که دستم را تا بالای چارچوب آهنی درببرم وهمچنان به همان حال بایستم. من کمترین هوس سرکشی نداشتم ... تابم زود ازدست رفت. آهسته گویی تا شدم برکف تازه شسته ی مستراح ...
این قبیل شکنجه های رذیلانه که ذاتِ فرهنگِ حاکم را توضیح میدهد، درحکومت اسلامی، بخشی از واجبات شرعی برای توبیخ زندانی ست! وچه لذت میبرد زندانبان جاهل وشکنجه گرازثواب روز جزا !
و چون بازجو موفق نشده اعتراف دلخواهِ خود را از به آذین بگیرد، دستور تعزیر از حاکم شرع بازداشتگاه گرفته میشود. وشگفتا که نویسندۀ آگاهِ زمانه درشک وتردید است وهنوزباور ندارد آن پیشامد هولناک را که به تصمیم بازجوی 23 سالۀ دانشجوی حقوق بچه شاطر جنوب شهری، در انتظار اوست!
"باور نمیتوانستم کرد آخر پیر شصت و هشت ساله ی لاغر و نزاری را که درعرصه ی ادب و سیاست هم کم و بیش نام و آوازه ای دارد، مگر میتوان به همین آسانی خواباند و کف پاهایش را با شیلنگ قلقک داد؟ ... ... فردا عصر بازجو آمد . می خواهی حرف بزنی یا نه؟
خاموش ماندم با خشمی فرو خورده باز گفت:
هرچه درچنته داری، بریز بیرون. دیگر فرصت نمیدهم.
تازه چیزی ندارم که بگویم.
بی آنکه صدا بلند کند ... ... گفت پاشو زود! می برمت زیر هشت."
و به آذین دستش چنگ میشود و نمیتواند حرکت کند.
با صندلی چرخدار پیرمرد را به شکنجه گاه میبرند. وخواننده درمیماند ازاین همه پستی و رذالت های کم سابقه. و جنایت هایی که به نام خدا و اسلام مرتکب میشوند، در راهِ حفظ قدرتِ شیطانی!
"... ... پاهایم را با ریسمان [طناب] به میله های افقی بالای دیواره ی تخت محکم بست. چنان که تنها نیمۀ بالای تنم میتوانست پیچ و تاب بخورد. و یکبار دیگر سدی شکسته شد. نخستین ضربه ای که برکف پایم فرود آمد، دردی انبوه در خطی باریک ازپشتم نفوذ داد ... ... و من خدا خدا میگفتم تنها همین یک کلمه، نعره ای که همۀ کنجای سینه ام درآن رسیده میشد... صدا گویا پشتِ درِبسته، درسرسرای بند میپیچید. حس کردم کسانی به تماشا آمده اند. یکی از "برادران" تماشاگر به ریشخند گفت:
اِه، آقای به آذین شما که ماتریالیست هستید، حالا یاد خدا می کنید؟"
و شکنجه گر 23 ساله دانشجوی حقوق بچه شاطر جنوب شهری، بعد از تعزیرپیرمرد، " ... مرا پا برهنه، کنار تخت ایستاند و خود با کفش های سنگینش چندین بار پاهایم را فشار داد."
چند روز بعد صحنه سازی دیگری برای زندانی تدارک دیده میشود. رودررویی درسلول با یک همکار و هردو با چشم بند.. همکار که از صدایش شناخته شده میگوید:
"به آذین! همه چیز روشده. ایستادگی بیفایده است . بگو.
سفارشی از دوستی و دلسوزی حکیم فرموده... و ناگهان، بی شک به اشاره ی بازجو، سیلی جانانه ای برگونه ام نواخت. و این برایم، درد نه، افسوس بود: به کجا می کشانندمان ..."
روایت شبلی ازنالۀ دلِ حلاج، زمانی که دست و پا بسته بر دار بود، و پرتاب کلوخِ آن آشنای کاسه لیس درکاسۀ سرم میپیچد.

چرک و عفونت پاهای زندانی، هنوز التیام نیافته، تعزیرازسرگرفته میشود. مزدوران حکومت از آنجائیکه هرگونه شکنجه های وحشیانه را به حساب ایمان اسلامی واجر آخرت واریزمیکنند، با زیرپا گذاشتن اخلاقیات و رابطه های انسانی، خشونت را از واجبات میشمارند. خشونت، قانونِ مذهب میشود. خشونت، هدفمند میشود. آزار و خونریزی و "تجاوز به حقوق شهروندان" بعنوان ابزارِکارآمد، درراه بقای قدرت مورد استفاده قرار میگیرد.
با تقدیس خشونت، "عدالت اسلامی" با دیگر وعده های دروغ حکومتگران گره میخورد. باورهای ایمانی ازدرون لایه های گوناگون اجتماعی ریزش میکند. دگرگونیِ تجربی ِ رو به تحول، نسل بعد ازانقلاب، سرآغاز نهضت فکری را نوید میدهد. جامعه را که درشکنجه گاه جهل مذهبی غلتیده، با افق های تازه ای آشنا میکند. فرآیند شدتِ خشونت و خفقانِ عمومی، درجلوه های مقاومتِ خیابانی گسترده تر میشود.

شایعۀ کودتا بهانۀ تازه ای میشود بدون کمترین توجه به سن وسال پیرانۀ زندانی بازهم زیرشکنجه تعزیر پاهایش را میبندند به تازیانۀ شیلنک. بلکه کانون کودتا، عاملان و آمران وانبار مهمات کشف شود! یکی از توده ایها :
"رازمهمی را با "برادران" درمیان نهاده بود: حزب توده درتدارک "کودتا" است وبرای "براندازی" حاکمیت جمهوری اسلامی هسته ی فرماندهی نظامی تشکیل داده انبارهای سلاح وتجهیزات فراهم آورده است."

بازجو، به اذین را به حمام خالی زندان میبرد. تا بلکه جا ومکان و هویت کودتا کنندگان توده ای را اقرار کند. بازجو در نیمه بازی را نشان میدهد ومیگوید: "آن تو نعش مرده است. تو را امشب اینجا میگذارم و دررا ازپشت می بندم." این جاست که نویسنده، اشاره ای دارد به حوادث شهریور بیست میگوید: " درشهریور 1320، در بمباران انزلی و غازیان ازسوی هواپیماهای جنگی شوروی، مرگم را از نزدیک به چشم دیده ام. ..." . به گمانم اولین باراست که یکی از حامیان آن زمان شوروی، اشاره به بمباران ایران توسط قشون سرخ شوروی دارد. و درآن بمبارانِ قشون متجاوز شوروی است که نویسنده، یکدست خود را ازدست میدهد. ازاینکه ازجوانی ناقص ش کرده اند شکوه و گله ای ندارد.
بازجو که از گرفتن اقرار و شناسائی کودتاگران توده ای مأیوس شده و نتوانسته رد پایی گیربیاورد به آزار و اذیت و کتک زدن پیرمرد ادامه میدهد. ... " مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله آهنی ... به ساق پایم کوفته شد ... دندان عاریه ام دربالا یکی دو تکه ای کوچک جدا شده بود ... ... ... مرا رخت پوشیده زیر دوش نگه داشت و شیر آب را باز کرد. آب سرد برسرم میریخت وپای تا سر خیسم میکرد و من میلرزیدم... آب ازهمه زیرو بالایم میچکید ازحمام بیرونم آورد و برای شادی وتماشای برادران این سو و آن سو گردشم داد. ... بازجوی به آذین، در یکی از بازجوئی ها میگوید: "اگرچه دین اسلام همچوچیزی تجویز نکرده اما اگر برای گرفتن اقرار از تو لازم باشد، زن های خانواده ات را اینجا می آورم و ... "
فرق چندانی هم نمیکند که بازجو هموطن باشد یا بیگانه. مؤمن باشد یا لامذهب. وقتی که رذالت و خباثت جای شرف و انسانیت را گرفت ویک جاهل لاابالی بی اخلاق، بر مسند قضا نشست میتواند با سخنان بیشرمانه و تهوع آور انسانیت را به گَند بکشد.
به آذین، بالاخره با امضا کردن یک اعترافنامۀ دیکته شده با دروغ هایی که بافته بازجو را دلشاد میکند. اما روی کاغذی مینویسد "اعترافِی که از من گرفته اند پاک بیپایه است. سراسر دروغ و افتراست" بازجو میبیند کاغذ را پاره کرده دور میریزد.

به آذین، از حادثۀ فرارعده ای ازرهبران حزب توده اززندان به شوروی درپائیز 1333، با عنوان "گریختگان مدعی رهبری تودۀ رنجبر ایران" انتقاد میکند و مینویسد: " ضمن سرسپردگی به اتحاد شوروی و پیروی کوراز رهنمود های سیاسی و تئوریکی آن، بازبرهمان شیوۀ پیشین به باندبازی و کشاکس و گروگیری و گروسپاری برسرصندلیهای ارگان ها و تقرب نزد ولینعمت پرداختند."
همو، درچند جای دیگر این خاطرات رفتارهای ناپسند رهبران حزب را به باد انتقاد میگیرد وآسیبهای اجتماعی، به ویژه اثرات وابستگی به شوروی را مطرح میکند. گواینکه خود نیز، ازآن وابستگی ها نتوانسته فاصله بگیرد. درهمان چاله به گیر میافتد که دیگران را نکوهش کرده. نمونه را خودش دراختیارخواننده گذاشته است.

این مترجم برجسته و نویسندۀ آگاه، اعتقاد کامل دارد که حکومت اسلامی "ضدامپریالیست" است. براین شیوۀ حکومتِ دینی ایمان دارد. ضروری ست این توضیح را بدهم که درایران، کم اتفاق نمی افتد که ضدامپریالیست را به معنای ضد خارجی میگیرند و به این معنا حرف به آذین درست است. ولی به آذین بعنوان کسی که به مبانی مارکسیستی باوردارد – اگر دارد – باید بداند که ضدیت با امپریالیسم ازدر ودیوار سفارتخانه بالا رفتن و شعارهای جذاب دادن نیست. امپریالیسم ازدید مارکس و لنین بسیار بیشتر ازخارجی است و هیچ حکومت سرکوبگری که خون مردم خویش را به شیشه میکند با این تعریف نمیتواند ضدامپریالیست باشد و نیست.
نکتۀ دیگر اینکه به آذین، درکنار ضد امپریالیستی خواندنِ ماهیتِ انقلاب سال 1357 وتأکید به خصلت های آرمانی آن، یک نمونه تاریخی ازضدامپریالیستی منادیان اسلام به دست نمیدهد. با آنهمه تجربه های تلخ ورفتارهای وحشیانه، که در زندان متحمل شده، بازهم درایمان و اعتقادش پای میفشارد. بی اعتناء به جنایت های شیخ صادق خلخالی جانی خونخوار درکردستان، و کشتارهای فله ای و بدون محاکمه زندانیان سیاسی درزندان ها و سرکوب زنان، خفقان گسترده و ده ها محدودیت های کم سابقۀ ملی، جمهوری اسلامی را حاصل مبارزۀ چندین سالۀ مردم درراه کسب آزادی معرفی میکند! با برداشتی نادرست ازمفهوم ضد امپریالیست، سنتهای پوسیدۀ عربِ عصر حجر را با قوانین مدرن غرب یک کاسه میکند.
امپریالیسم، به تعریف لنین مرحله ای ازتکامل نظام سرمایه داریست با مختصات مشخصی که با حفظ ماهیتِ گذشته یعنی زوروسلطه به ملل ضعیف هنوزادامه دارد. با این توضیح میخواهم بگویم که امپریالیسم ازمحصولات زمینی و برآمده از فکرآدمیان درکرۀ خاکی. [به درستی و نادرستی اش کاری ندارم] اما اسلام برآمده از فرمان الهی و آسمانی ست ازدوران تحجر با مطلقیت تام وضابطه های شدید طاعت و بندگی، که پیروانش تا ابد گرفتار دستوراتِ لایتغیرآن هستند. و به این اعتبار قرنهاست فکر واندیشۀ باورمندان خود را به بند کشیده است.
درچنین دنیای متفاوت، مقایسۀ عقل وایمان، سنجیدن آزادی وبردگی وتحلیل آثار بد ونیک هریک، کاراصلی روشنفکری ست و نه یک کاسه کردن دو مکتب متضاد. پرسش اینست که نادیده گرفتن این تضادهای فاحش برازندۀ یک روشنفکر مدعی میتواند باشد؟ من که درشگفتم! واقعا نویسندۀ خوشنام ومورد احترام من وصدها منِ همنسلم، متوجه تفاوت ها نبوده؟ تفاوت به این سادگی ها را ؟
گذشته ازاین، آنگونه که نویسنده درچندجای همین دفتر به خداشناسی و ایمان دینی خود اشاره کرده، با توجه به موقعیت اجتماعی، شغلی وداشتن جایگاه روشنفکری، چگونه میشود قانع شد و پذیرفت که ایشان از نخستین بذرهای حکومت دینی که "منشاء رسالت و اقتدارش آسمان و خداست" بیخبر بوده اند. و این چگونه روشنفکریست که درجدال سرنوشت ساز دوران تغییر و گذار، ملت سرخوردۀ تشنۀ آزادی، به هنگامۀ سپردن سرنوشتش به دست یک فقیه متحجر، با حمایت شدید ازاو، در گمراهی عوام شرکت میکند. یادمان باشد که از قدیم هم گفته اند عوام را حرجی نیست اما یک روشنفکر چپ اندیشِ باورمند، آشنا با اندیشۀ فلاسفۀ غرب، چگونه از اثرات وآسیب پذیری های کلان چیرگی دین الهی غافل بوده، تا جائیکه آرمان روشنفکری خود را – که آگاه کردن مردم است – با شایعۀ ضدامپریالیست بودن یک مرجع تقلید تاخت میزند! به قول جلیل محمدقلیزاده که قرنی پیش دربارۀ علمای دین، در روزنامه ملانصرالدین نوشت:
« ... کشوررا میشود بدون شاه هم اداره کرد. ازطریق شورایی یا راههای دیگر. مشکل این پادشاه عمامه داراست و سلاطین فاضل که محافظ دین هستند و عوام را درچنبرۀ خود اسیر کرده اند! راستی وجود این شریعتمداران به چه درد میخورد؟» نقل به مضمون


کودتای خیالی حزب توده کم کم رنگ میبازد و فراموش میشود. دراین میان قربانی، زندانیان تیره بختند که بازیچۀ حدس و گمان وخیالبافی های بازجویان شده و شکنجه های جانفرسا را تحمل میکنند.
به علت بیماری وضعف مفرطی که عارض به آذین شده، مدتی به باغی درشمال شهر منتقل میشود و هیجده روزی را در زیرزمین آنجا به استراحت میپردازد. روزها توسط نگهبان باغ که جوان آرامی ست درباغ گردش میکنند. "درپایان هم چند گل سرخ دیرشکفته میچیند و به دستم میدهد که به اتاقم برگردم."

نویسنده، شعر بلندی سروده و دراین دفتر آورده با نام "رؤیا" که اینگونه شروع میشود:
مرا باری چه افتاده است، آیا خواب می بینم،
فریب دیو آیا می زند راهم؟
و یا دادار خیرالماکرین می آزماید بنده ی خود را؟ - نمی دانم.
در سلول من باز است
و من، قد برکشیده تا به سقف، ایستاده ام درانتظاری گنگ
یکی درگوش من گوید: "برو!" – این کیست؟
چرا درچشم پیدا نیست؟
... ... ...

دراین شک نیست، ما ساده دلان بر خطا رفته،
نه برکام دل خود ازمسیر کاروان چندی جدا مانده،
ازاین خاکیم و باهم میهنان خود شریک راحت و رنجیم.
سخن ناچار هم ازانقلاب است و ازایران درضمیرما.
گره خورده است با هم سرنوشت میهن و اسلام،
اگرخواهیم و گرنه، می دهد پیوندتان با رهبر و با توده های پیرو رهبر.
ازاین رو – بگذریم از هرچه دیگر – حس میهن دوستی گوید
که تنها کارما یاری به پیروزی نیروهای اسلامی است؛

زهی این دم! چه خوش واداده ام، آسوده ام، گسترده ام، هستم.
و اینک ازبرم پرمیگشاید یک کبوتر، بال و پر چون قیر.
و میبینم که بالا میرود چالاک، بی پروا؛ معلق زن،
بدان امید تا خود را رساند، - هرچه بادا باد! –
به نزهتگاه صبح جاودان، پیش کبوترهای رام بال و پر پاکیزه تر ازبرف ...
چه میگوئی؟ توانش هست، آیا؟ - من نمیدانم. خدا داناست!
دوشنبه 12/10/1362

به آذین، دراین سروده هرآنچه که نمیخواسته بگوید، اعتراف کرده است. خالی شدنش سالی نمیکشد. و ریزش، حاجت به شکافتن نیست.
دریک ملاقات خانوادگی در دبیرستان قدس – دبستان ایران و سویس سابق درخیابان کاخ جنوبی -، آمده است :
" ... ... پس از احوالپرسی ها، من درباره ی اسلام و انقلاب داد سخن دادم ... ... دختر بزرگم، که سرشتی ساده و راست دارد پرسید : این گرایش به اسلام چرا تنها پس از دستگیری و زندان به شما ها دست میدهد؟ خودتان تعجب نمیکنید"
از پاسخ پدر که همه اش شعار است و باسمه ای، " ... اشک برنگاه روشنش کشیده شد."، نقاب ها کنارمیرود وفاجعۀ غفلت وچیرگی هیاهوهای خانمانسوز زمانه. زمانش رسیده تا حقیقت، سیمای خود را ازپرده بیرون افکند. ومیاندازد.
اشکِ دختر، ازدردِ سقوط است که بر چشمان تیز و آگاهش نشسته. و اثرشکنجه ها و تباه شدن پدر درپیرانه سری! فرو
ریختن رنگ و لعاب ازچهرۀ آشفتۀ فرهنگِ آرمان های مسلط !

نویسنده، با اسم بازجوی خود آشنا میشنود. همان بچه شاطر جنوب شهری و دانشجوی حقوق. چهره اش را هم میبیند.
اسم ش "عبدالله ناصر حسینی" ست. درشهریور 1363به زندان اوین منتقل میشود . "حجری" را میبیند : "حجری از افسران زندانی زمان شاه. او را درسال 40 درزندان قصر، میشناسم و همواره به چشمم شایسته و بزرگوار بوده است. ... ... مردی با ریش کوتاه دو رنگ و ته لهجۀ شیرین آذری خود را معرفی میکند. آه! انوشیروان ابراهیمی است که یک بار شش سال پیش دربرلن دیده ام – یاد [برادرش] دوست جوانمرگم فریدون که در 1325 درتبریز، پس از ورود ارتش شاه، با عنوان ، "دادستان کل آذربایجان" دستگیر و زندانی و سپس به دارآویخته شد. یادش گرامی باد."

نویسنده ازمشاهده، پسر بچه ای ده یازده ساله درلباس زندانبانی، بادلی دردناک، از آخرعاقبت حرفه ای او یاد میکند:
" چشمم به پسربچه ای ده یازده ساله ای ازفرزندان زندانبانی می افتاد که با اونیفورم پاسداری و سرو روی بسیار جدی مراقب رفتارکودکان دیدارکننده بود. و من دلم می آشفت و براین پسرک ها میسوخت. ازاین تمرین زندانبانی، جانشان چه کبره ی زشتی خواهد بست.»
درمهرماه 1364 در ساختمان آسایشگاه، به اتاقی که هم اندیشان حزبی در آن جمعند منتقل میشود. طبیعی ست که از دیدار دوستان شاد است. " قرار بران نهاده میشود ... پس ازشام، یکی از دوستان درباره ی بعضی مسائل علمی و سیاسی خاطرات خود سخنرانی کند ... درواقع نظر بیش ازهمه به داستان کمتر شنیده ی حوادثی است که گروه کوچک بازمانده از نخستین دسته ی افسران توده ای که خود بازیگران آن بوده اند. ... من درباره ی شعر فارسی میگویم. دو سه تن دیگر درزمینه ی اقتصاد، الکترونیک یا ژنتیک گیاهان داد سخن میدهند ... ... پورهرمزان از فاجعۀ غافلگیری و کشتارافسران لشکر خراسان درمراوه تپه ی گرگان سخن میگوید. رصدی – افسرتوپخانه - درگیری فدائیان دموکرات آذربایجان را درکوههای برف پوش زنجان با تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو میکند و مسعود اخگر – ستوان دوم پیشین شهربانی – جریان فرار اعضای زندانی کمیته ی مرکزی حزب از زندان قصر در زمان رزم آرا را شرح میدهد. افسوس ... ... ... که نتوانسته ام یادداشت بردارم. قلم وکاغذ برای نوشتن به ما نمیدهند ..."
به آذین، با اندوه تأسف فراوان از شور آرمانی و شتاب و شکست های آن جمع یاد میکند.
" آه، ایران! ایران گل و بلبل و خون و لجن درتابش آفتاب، وآبی بیکرانِ آسمان! چه زایندگی است دراین آب و خاک برگزیده ی سرنوشت و چه تاب و تحملی است و چه نیروئی است، در پروردگان سخت کوش جانش ... ... از غرور پیروزی بیشتر درهراسم تا از تلخی های شکست."
آمدن موسوی اردبیلی به زندان و ملاقات با به آذین با وعده های توخالی، که نویسنده به آن دیدار اشاره ای گذرا دارد.
پس از نوروزسال 1366 به آموزشگاه منتقل میشود. دراین بند است که پسرش کاوه، سال هاست زندانی ست.
چند روز بعد زندانی را به بازداشتگاه توحید میبرند. باوجود چشم بند بازجورا از صدایش میشناسد. میگوید:
"خود را با او دریک سنگر میدانم. بی پرده بگویم هیچ چیز ازآنچه او برمن روا داشته ازیادم نرفته است ... ... در یگانگی و یکپارچگی مردم شکاف انداخته اند. اما این شکاف درمن نیست. به پاس انقلاب ضدامپریالیستی و مردمی ایران .... هرچه را که ازاین دست دیده و شنیده ... واپس میزنم. میگذرم."
بازجو، باز از زندانی میخواهد که با دستگاه همکاری کند. نوشته ای را آماده کرده به بازجو میدهد. بعد ازمطالعه پس میدهد ومیگوید ببر تکمیل کن.
"ماه رمضان است و من روزه دار." باز اصرار درهمکاری قلمی. که به جائی نمیرسد.
روزی که برای تنظیم وکالتنامه به زندان اوین برده شده، شخصی که خود را رئیس شعبه ی پنجم معرفی میکند، میگوید که "گروهی دست اندرکار تهیه ی مطالب تئوری مارکسیسم و ترجمه شان ازمتن های اصلی هستند برای استفاده حوزه علمیه قم " و سپس از همکاری دراین باره، از کیانوری، گلاویژ، کیهان، قائم پناه و طبری، اسم میبرد. به آذین جواب میدهد نه.
درنهم مهرماه 1366 " برای نخستین بار پس از نزدیک به پنج سال" به خانه اش میبرند. با خانواده اش ملاقات میکند.
دو ماه بعد، در سال روز تولد هفتاد و سه سالگی اش، از زندان شهر به خانه ای درشمال تهران منتقل میشود. خانه ای که احسان طبری هم در ان خانه زندانی ست.
"بااجازه "برادران" به دیدن طبری رفتم. پیر و شکسته است. دست راستش براثرسکته رخوتی دارد و زبانش کمی کند است وگوشش سنگین. میگویند همسرش آذر سرطان دارد و نمیتواند به دیدنش بیاید. خود او را گاه به خانه میبرند تا دیداری با آذر داشته باشد."
سه روز بعد، به آذین را میبرند جایی که با پسرش کاوه دیدار میکند. "غافلگیر و سخت شاد شدم درآغوشش گرفتم با بوسه های گرم و پی درپی."
بعد از کلنجار رفتن با نمایندۀ قانون، درباره آزادی اش با نوشتن نامه ای با این مضمون، "
"اعلان میکنم که درصورت آزادی، همانگونه که پیش ازاین کاری به زیان کشور و مردم و انقلاب اسلامی انجام نداده ام بازهرگز انجام ندهم."
طبری، برای عمل به بیمارستان منتقل میشود. کژراهه منتشر شده است. به آذین میگوید: "سرگرم خواندنش هستم. خواندنی سخت دل آشوب. تصویر زشت و سراپا آلوده ای ازرهبران حزب، به ویژه درسال های اقامت شان درشوروی و اروپای خاوری میدهد. اما خود را همیشه و درهمه چیزکنار میگیرد. گوئی که خودش ازآنها نبوده و با آنها همکار و همدست نبوده است."
نقدی، درست بر کتابی آلوده، که عنوان گویایش درپیشانی، کژراهه ها و کژاندیشی ها را دارد و ثبت کرده است. آیندۀ تاریخ اجتماعی، درمحک وجدان زمانه، نادرستیهای بفرمودۀ آن متن را عریان خواهد کرد وسهم بزرگِ پایوران امنیتی، درنگارش این دفتر، معلوم خواهد شد.
طبری را به روزنامه کیهان میبرند برای مصاحبه. " دیروز صبح طبری را به روزنامه کیهان بردند برای مصاحبه درباره ی هنر و افاضاتی ازاین دست محمدی به من هم پیشنهاد کرد که همراهشان بروم. نخواستم. حرفی برای گفتن ندارم. بااین حضرات زبانم کار نمیکند."
مسافرت ییلاقی، و چه دست و دلبازی میکنند این برادران زندانبابان که زندانی ها را به گردش ومسافرت میبرند. "چهارشنبه نهم اردیبهشت 1367 دیروز نیم ساعت مانده به ظهر به عزم ساری حرکت کردیم. ازجاده هراز. من با سه تن از "برادران" دریک ماشین بودم و طبری با سه تن دیگر درماشین دیگر...." این پذیرائی و اقامت دریک باغ بزرگی با انبوه درختان نارنج و پرتقال مربوط به سپاه پاسداران، به چه منطوری ست درپرده ابهام میماند. به آذین خود اعتراف میکند که : "درباره این سفر بیست و سه روزه رفتن به ساری و برگشتن به جای سابق حود، هرچه فکر میکنم علتی نمی یابم . شاید برای آن بوده است که طبری دیداری از شهرزادگاه خود بکند."
مصاحبه طبری با کیهان چاپ شده، به آذین میخواند و متأسف میشود : "این مرد درژرفای دل و اندیشه به هیچ چیز ایمان ندارد. به هیچ کس و هیچ چیز وفاداری نمی شناسد. در سرشت اوست که درآشوب جریان ها و نیروهای متضاد خود را و موقعیت نمایان و رفاه ممتازخودرا حفظ کند."
در دوازدهم تیرماه 67 با پسرش کاوه ملاقات میکند. با اجازه زندانبانان. دوشب و یک روزرا باهم درزندان میگذرانند. واین زمانی ست که کاوه، پنج سال و نیم است که درزندان به سرمیبرد.
به آذین را چند بار درلوناپارک به دیدن خانواده اش میبردند. چرا لوناپارک معلوم نیست. تصمیم با زندانبانان است، از سرمهربانی و عطوفت اسلامی !
مسافرت هوائی به مشهد با طبری زیر نظر سه تن از برادران زندانبان. زیارت حرم و نماز و دیداراز موزه استان قدس رضوی و زیارت آرامگاه فردوسی وگردش درشهر وپذیرائی پس ازچندروز به تهران برمیگردند. به آذین تمام موجودی بانکی خود را به حساب بازسازی خرمشهر و سیل زدگان سیستان میپردازد.
" یکشنبه دهم اردیبهشت 68 - امروز در روزنامه اطلاعات خبردرگذشت احسان طبری را خواندم. ... خوش برخورد و خوش گفتار، دارای ذهنی کنجکاو حافظه ای نیرومند و دانسته های وسیع. بسیار می خواند و بسیار مینوشت. سبکی روشن و رسا داشت. اندوحته ی بزرگی از واژه های نوساخته ی خوش تراش ازخود به جا گذاشت و افسوس! با بار سنگینی ازخودخواهی و دورویی و ناراستی رفت."
به آذین، در سوم بهمن ماه 1369توسط زندانبانش به نام غیاثی به خانه اش رسانده میشود. نمیگوید آزاد شده ای ولی میگوید : «هرقدر که بخواهم میتوانم درخانه ام بمانم."
"بار دیگر واین بار" به پایان میرسد. خاطرات زندانِ به آذین بسته میشود. به آذینِ معلم . معلمی نویسنده و مترجم که در پیرانه سر بهای سنگینِ دگراندیشی را پرداخت. مردی ازگرانقدرهای ادبیات ایران درسخت ترین سال های دگرگونی و تحول – ازدوران رضاشاه تا سال هایِ سیاه و خونین حکومت فقهاء – با کوله باری از تجربه ها. اما آنچه دراین بستر پرتلاطم درخشندگی دارد و فراموش نشده و نخواهد شد حرمتِ ادای دین به این خادم فرهنگ است از حق بزرگی که گردن چندین نسل از جوانان کشور دارد. شخصاً، صرفنطرازباورهای سیاسی به حرمت فضل وکمال ادبی احترامش را برخود واجب میدانم. یادش گرامی باد.
حسن خُتام این گفتار را با خاطرۀ زنده یاد محمد مختاری میبندم، که بجا گفت :
:
"تُف کرده است دنیا دراین گوشه خراب / و شیبِ فاضلاب های هستی انگار / اینجا پایان گرفته است."

Monday, December 28, 2009

کدام عشق آباد؟

سیروس (قاسم) سیف
انتشارات خاوران. پاریس 1377
جلد اول

دولت آباد، آبادی بزرگی ست، درمیان چند آبادی پراکنده، درحلقۀ کوههای سر به فلک کشیده که پائین اش به کویر و دریاهای آن سوی زمین می پیوندد.
در یک شب تیره و سرد زمستان، غریبه ای وارد دولت آباد میشود، به نام "فرشاد". درِ خانه کبیر را میزند و با کمک او به قلعۀ خان هدایت میشود. تا این که بعداز یک هفته مردم آبادی " نزدیکی های ظهر، همه با چشم های خودشان دیدند که در قلعه بازشد و اول آخوند پای به بیرون گذاشت و بعد ازاو، غریبه و بعد هم خان سالار." و، ازاین جا داستانِ خواندنیِ کتابِ "کدام عشق آباد" شروع میشود.

بزرگان دولت آباد عبارتند از خان سالار، مالک و ملامحمد پیشنماز، که با ورود غریبه به آبادی، حلقۀ بزرگان بازتر میشود. تازه وارد، از دیدِ برخی ها رند و واز نظر برخی ها هشیار است.
شهرت هوشیاری وکاردانیِ "آقا" دراطراف میپیچد. دربیرون آبادی با کمک مردم خانۀ مستقلی برای خود میسازد. با آوردن خانواده هایی به دولت آباد، درهمان خانۀ نوسازجایشان میدهد. "گفتارو کردارشان همانند آقا بود، اما آقا میگفت که آن ها را ازسرحدات آورده است برای آباد کردن دولت آباد."
غریبه، با کمک تازه واردان دست به کار میشود. "سینه کوه بلندی را که بالای سردولت آباد بود شکافتند. سینه کوه که شکافته شد چنان آبی بیرون زد و به سوی رودخانه جاری شد که ازسر دولت آبادی ها زیادی آمد و آبادی های دور ونزدیک راهم سیراب کرد. ..."
راه اندازی آسیاب و ساختن مدرسه، و راه اندازی برق" چند ماه بعد، قلعه خان وخانه آخوند و مسجد وحمام هم به دست آقا و غریبه ها منورشد."
ملامحمد، از رفتار و کارهای نوگرایانۀ فرشاد، دلخور است اما، نمیتواند مانع کارهای مفید او باشد.
دراین آمد و رفت ها و تغییرهاست که "عارفی ها" در مقابل "محمدی ها" شکل میگیرند. پیداست که فرشاد و اطرافیانش عارفی، و پیروان مسجد و محراب محمدی ها هستند. عارفی ها از منظر نگاه محمدی ها کافراند.

ورود ناگهانیِ "فرستاده" و " سرالاسرار" یعنی دو عنصر رمزآلود، خواننده را مجبور میکند که برگردد و باردیگر داستان را با دقت بخواند واز نقشِ نقش آفرینان مطمئن شود.
فرستاده به فرشاد دستور میدهد که با بانو باید ازدواج کند.
فرشاد که از عشق بانو به شیخ علی آگاه است، برآشفته شده، به فرستاده میگوید:
"رفتن به خواستگاری دختر خان، یعنی بازی با آتش! مگر نمیدانید که بانوهنوز هم که هست، بیمار عشق شیخ علی است؟!"
فرستاده میخندند و میگوید"
" معلوم است که بازی با آتش است! مگر تورا به دولت آباد فرستاده اند که با آب بازی کنی؟!"
و سرانجام آن دو عروسی میکنند. درشب زفاف سخنانی تب آلود بین آن دو رد و بدل میشود. بانو، درالتهابِ غافلگیرانه، به ساده دلی تردید خود را، اما نه از زبان خود بلکه ازقول دیگران میگوید:
"یک عده میگویند که شما ازفرشتگان هستید. یک عده میگویند که شما ازجادوگران هستید. ... میخواهم بدانم شهر برزخ درکجاست که ارآنجا به دولت آباد آمده اید "
و فرشاد میگوید:
"شهر برزخ، شهری است مثل جابلقا، مثل شهر جابلسا، مثل شهر هور قلیا. شهربرزخ شهری ست پر از عجایب ... ... زن های آن شهر نمیزایند، بلکه فرزندانشان را ازرودها و دریاچه ها و دریاها میگیرند ... در آنجا نه خورشیدی هست و نه ماهی و نه ستاره ای ..."
درادامۀ صحبت، درحالی که عروس خانم توررا کنار میزند، فرشاد، با دیدن چشم های بانو، میلرزد. "خود" منِ دیگر، فرشاد میگوید عشق؟ و درمقابل این سئوال فرشاد که آیا "اهل سَر هستی یا دل؟" خود، میگوید اهل سَر. یعنی کسی که با شعور و فراستِ مغز سروکاردارد. و بلافاصله میگوید چشمهایش! چشمهایش! مشتعلم کرده اند! میگوید نگاه نکن! درادامه، زمانی که پیاله ای از معجون را به عروس خانم میدهد و او هم مینوشد تا چشم بازمیکند. " ... و چون بازکرد، از هیبت آنچه دیده بود، جیغی کشید و دراز به دراز روی بستر افتاد."
چرائی این ترس وحشتناکِ عروس معلوم نیست. رازی ست که ناگشوده میماند
شیخ علی فرزند ملامحمد که درنجف مشغول تحصیل بوده، وچندی پیش وارد دولت آباد شده بود درهمان شب زفاف " سرازسجده برداشت و نمازش را به پایان رساند و مصمم براجرای نقشه ای که درسر داشت ... دولت آباد را ترک کرد.
نویسنده، درقسمت سوم، داستان فرشاد را با لقب عارف دنبال میکند، از بی کفایتی قطرات "سرالاسراری"سخن میگوید. حرف و حدیث "من" و "ما" را مطرح میکند و بریدن از دنیا را. سایۀ سنگین ابهام آرام آرام دور میشود. فرشاد، با توضیح نطفه ازسنگینی بانوجان، او را ازمال و منال و وابستگی های مادی منع میکند. از زیورآلات و لباس سنگین و رنگین برحذرش میدارد. میگوید:
" نطفه ای که ازمائده های خیال، بر میگرفت و پرنده گکی می شد و پرک پرک میزد! از جابلقا به جابلسا از برزخ به هورقلیا، ولی راه به جائی نمی برد و خسته از پروبال زدن های بیهوده فرو میافتاد ..."
با عوض شدن فضای داستان، درمعرفی فرشاد، که بنیادهای فکری ش از"مائده های خیال" شکل گرفته است، خواننده، با گرمی و علاقۀ بیشتری داستان را دنبال میکند.
درهمین بخش است که خواننده، ازفوت خان باخبرمیشود. به روایت داستان "خان به طور مرموزی با اسبش به درون دره افتاد و کشته شد. املاکش را به سه بخش تقسیم کرده بود. بخشی برای همسرش، بخشی برای تنها فرزندش بانو و بخشی هم وقف کرده بود و تولیت آن را داده بود به آخوند برای مصرف امورخیریه."
دراین گیردار، "صولت" برادرخان که ازگذشته ها با هم اختلاف ارث و میراث پدری دارند، سربه عصیان درآورده خبر میرسد که "همراه تفنگچی هایش ازکوه های صولت آباد سرازیر شده اند به سوی دولت آباد"
وحشتِ حملۀ صولت، در دولت آباد پیچیده و مردم دربیم و هراس اند که نشست مشورتی و چاره کار در قلعۀ خان با حضور"بانو، فرشاد عارف، وآخوند و همسر خان" تشکیل میشود. پس از مذاکره نظربانو و فرشاد براین است که "حق با صولت است و باید اموالی را که خان ازاو به زور گرفته است از ارثیه خان که به جا گذاشته است، حق صولت را به او باز گردانند. همسرخان گفت نه." آخوند هم میگوید "اگر صولت حقی داشته است تا خان زنده بوده است باید حقش را ازخان میستاند. آن قسمتی را که خان وقف کرده است حالا مال خداست. صولت آمده است که طاغی بشود برخدا؟"
ذکاوت و هوش آخوندی، با سحنان چند پهلوئی که حافظ منافع مادی خود و هم طبقاتش است، مطلوب طبع حاضران واقع میشود. ودراین موقعیت دولت آبادی ها بانو را دوره میکنند. و به درستی میگویند که
"حق دار واقعی ماهستیم. که خان سالار بزرگ، املاک پدران ما را به زورستانده وخود خان املاک مارا "
بانو، وسط میدان دولت آباد، بالای بلندی رفته میگوید من ارثیه خودرا به شما برمیگردانم، به شرطی که شماهم حق حقوق خواهران و برادران خود را بدهید. بانو، زنده به گورکردن مقنی، وسیلۀ حاضران – البته به دستور پدرش – وبعد، نسبت این جنایت به "ازمابهتران" را مطرح میکند و درهمان حال چارقدش ازسر برمیدارد و دور کمرش میبندد. فرشاد میگوید" هم حجاب خود به کنار زدی هم حجاب دولت آباد را.
روی جماعت باز میشود وحجب و حیای دست و پاگیر کنار میرود. عادتها شکاف برمیدارد. کبیر به آخوند ده میگوید "جناب آخوند مگر خواندن نماز روی زمین غصبی باطل نیست؟ ... خانه ای را که خان سالار بزرگ ... به مرحوم پدرتان بخشید وحالاهم شده است خانه شما، زمین آن را به زور ازبابا بزرگ من گرفته بود ... ولوله در مسجد افتاد " ملای ده، چوب تکفیر بلند میکند و میگوید " به گوشم رسانده بودند که تو "عارفی" شده ای و مثل آنها تظاهر به کفر میکنی ..."
درقسمت چهارم، داستان میگوید که : "آخوند ملامحمدهم دراثر زهری که دراستکان چایش ریخته بودند دار فانی را وداع گفت." تا فرزندش شیخ علی از "ناکجا" اباد برگردد عارفی ها بر اموردولت آباد مسلط میشوند. پرچم سه رنگ با عقابی دوسر که سردرخانه ها دراهتزاز است. نمازگذاران، وپیشنمازهایشان پسران و دختران جوان نابالع اند. املاکشان را یک کاسه کرده. حتی زن ها یشان را. هرجمعه غروب دربالای تپه ای جمع میشوند برهنه میشوند زن و مرد باهم میرقصند وآواز میخوانند. یادآور مراسم مزدکی ها به دورۀ ساسانیان. خبر میرسد که شیخ علی با صولت، با قشونی از تهران به سوی دولت آباد میآید.
دولت آبادی ها با علم و کتل تا چند فرسخی به استقبال میروند. صولت مجری دستور حکومت است و شیخ علی مجری حکم خدا. اما هردو حامل حکم قتل "عارفی" ها هستند یعنی مردم دولت آباد.
درگفتگوی صولت و شیخ علی، صولت پس میزند. فرشاد که درغاری درکوه های دولت آباد "گوش سپرده بود به سخنان فرستاده ای که از جانب سرالاسرار آمده بود با دستوری مبنی بر بیعت با شیخ علی". اعتراض وداد و فریاد فرشاد به جائی نمیرسد و باشیخ علی بیعت میکند. معلوم میشود که نه شیخ اراده و افسارش دست خود هست و نه فرشاد. انگار که دوران انتقال است و دگرگونیِ اجتماعی. و تجدید حیات تازه و بهمریختن وضع موجود است. نگرانی ، وبیم و هراسِ پوست انداختنِ نو، که پدیده های ناشناخته ای نیز باخود دارد و زمانی قوت میگیرد که هنوز نقش فرستاده و کانون غیبی روشن نشده است.
ورودِ "فرستاده" و"سرالاسرار" درمتنِ داستانی، خواننده را به وادی اندیشه میبرد تا با تأملِ بیشتر،شاید بتواند به حل مشکلات فائق آید. به ضرورت شکافتتن مسئله : اگر از نظرگاه سنت سیاسی به این روایت گوش بسپاریم، ودل ببندیم به شیوۀ [دائی جان ناپلئونی] "سرالاسرار" کنایه از انگلیس است و روس و امریکا! فرستاده را هم بگیریم نماینده هریک از آنها. و این خوانائی دارد با سنت فکری جماعتی که سال هاست چتر سیاه وسنگین ش برادبیات سیاسی مان سایه انداخته است. ازنگاهِ دیگر،نقش بازیگران نیزمیرساند که نویسنده، رفتارهای جاری مردم واعتیاد دیرینه شان را درقالبِ همین تغییراتِ ولو کوچکِ اجتماعی توضیح میدهد. نبودٍ اراده و تصمیم و رفتارهای ضد و نقیض های تکراری را یادآور میشود و، ازهمه مهمتر، اجتناب از فکر و اندیشه و عادت به نیندیشیدنِ نهادی شده را به رخ میکشد.
دریک حملۀ شبانه که معلوم نیست چه کسانی بوده اند، تفنگ چی ها همه کشته میشوند. تنها صولت و شیخ علی وفرشاد و بانو وکبیر زنده میمانند. فرشاد با شیخ علی بیعت میکند. با سخنرانی مبسوطِ شیخ علی کینه بین عارفی و محمدی فراموش میشود.
"کبیر ازجایش برخاست و فریاد زد "تکبیر!" دیگران سه دفعه با هم گفتند "الله اکبر" ... ... همدیگر را در آغوش گرفتند و شیخ علی کشته ها را شهید در راه خدا نامید. همه گریه کردند. دعای وحدت خواندند ... ... و شیخ علی، آنجا را "آرامگاه وحدت" خواند. ..."

صحبت هایی بین فرشاد و شیخ علی درباره اینکه جهان حادث است یا قدیم؟ پیش میآید. بحث خواص و عوام مطرح میشود. دل آزردگی فرشاد ازدلبستگی شیخ علی و بانو، او را مجبور میکند که به کوه های دولت آباد پناه ببرد. "تمام شب را درکوه ها ودشت دولت آباد قدم زد." وقتی برمیگردد از شیخ علی، تعریف جابلقا و جابلسا. برزخ و سرزمین هور قلیا را میشنود و بانو نیز دنباله اش را میگیرد که: "آه که چه شهری بود! شهری پراز عجایت. زمین آن به رنگ آرد خالص گندم. آسمانش، سبز زمردین. پادشاهش، حضرت خضر و ..." . همان داستانی که فرشاد درشب زفاف برای بانو تعریف کرده بود. اما،انگار که همان شب بین شیخ علی و بانو نیز حوادثی رخ داده است.
پردۀ راز برداشته میشود. فرشاد "خیره به چشمهای بانو نگاه کرد ودرون چشم های او، کسی" را دید که از دست رفته بود. سربه پائین برد. قلبش فشرده شد و چشم هایش پراشک. مانده بود که به بانو، چه جوابی بدهد." و بالاخره، "منِ مصلحت اندیش"ش میگوید" راه گریزی نیست! جادوی تورا، جادوی شیخ علی باطل کرده است. دام ناکجارا، خود توبودی که برسر راه بانونهادی. دانه های جابلقا وجابلسا و برزخ و هورقلیا را تو بودی که درون آن دام پاشاندی..."
ذهنِ غبارگرفته فرشاد، وَهم های گسترده راعریان میکند رو به بانو میگوید: "اصلا من و تووشیخ علی، وسیله هائی هستیم برای رسیدن ما به دولت آباد. ... به خاطر آن، تن به ذلت بیعت داده ایم...». به احتمال، دولت آباد دسترسی به دولت و ثروت است و حاجتِ عموم که نویسنده مطرح میکند. اطمینان دارد که بدون تأمین آن، هرحرکت بنیادی در جامعه ها بیهوده و تلاشها به بیفایده خواهد بود.

با تعمیر مسجد و سامان گرفتن خانه شیخ علی، زن و بچه اش هم از نجف وارد دولت آباد میشوند. زن شیخ که عرب است، ازاهل محل خبرهائی ازروابط عاشقانه بین بانو و شوهرش که درگذشته وجود داشته، به گوشش میرسد. بگومگو بین آن دوسرمیگیرد. و زن خشمگین شده "میگوید : بترس ازآن روزی که سروپا برهنه، خودم را بیندازم توی مسجد و پرده ازرازهای مگویت بردارم." و شیخ علی با تهدید پاسخ میدهد " ... آن وقت جایت دردارالمجانین است و یا کافرشده ای که درآن صورت تکلیفت روشن است. "
دراین گیرو دار معلوم میشود که بانو و فرشاد هردو اجاقشان کور است. و علتش هم خوردن معجونی ست که شب زفاف به دستور"سرالاسرار" سرکشیدند. همان پیرمردی که دراواخر کتاب درخانۀ حاج زعفرانی، بطور خود خواسته میمیرد.
دولت آبادیها زندگی روزانه را در خواب و بیداری سرمیکنند، همانطور قهرمانان، درپریشانخیالیهای توهّم زا با مکاشفه های سکرآورعرفانی سرگرم اند. ونویسنده، ب ادلی پردرد، جامعۀ معتاد به بیفکری و بیعملی را به باد انتقاد میگیرد:
"چندسالی را که بدینگونه درخواب و بیداری گذراندند و برای هزاران سئوالی که داشتند پاسخی نیافتند، دوباره باز گشتند به همانجا که بگویند "کار، کار ازما بهتران باید باشد." در پی آن ظهور وحضور روزانۀ از ما بهتران درکوچه و بازار برسر زبان ها میافتد و کسی را نمیتوان پیدا کرد که از ما بهتران را ندیده باشد.

چهل سال بعد دولت آباد با محله های گوناگون شهر بزرگی شده. تغییراتِ زمانه همه چیزرا بهم ریخته است. کبیر در حرم امام رضا مجاورشده. فرشاد شده "حاج احمد احمدی" مشهور به دکترعلفی ومغازه دار. بانو "حاجیه بانو"، قابله شهر، شیخ علی پیشنماز بزرگ شهر. پسرش غلام که درقم طلبه بود، وقتی برمیگردد به دولت آباد عبا وعمامه را آتتش میزند و میشود گاریچی شهر. صولت وکیل مجلس میشود و پسرش خسرو اژدری رئیس نظمیه شهردولت آباد.»

درهمین ایام، دکترعلفی وحاجیه بانو، پنج تا بچه، - چهار پسر ویک دختر- را به عنوان فرزند خوانده قبول میکنند. آمدن دختر بچه، پس ازحضورچهارپسربچه، اما، با تمهیداتِ خاصی صورت میگیرد. دکترعلفی از کالبد مثالی و سفر به عالم برزخ میگوید وهمسرش را به عالم دیگری میبرد تا دریاچه آرزوهایش را تماشاکند. و دراین صحنه از مسافرت رؤیائی ست که «حاجیه خانم از خواب پریده بود و با دیدن کودکی درکنارخودش، فریاد کشان پس نشسته بود ... ... دکتر علفی او را در بغل گرفته بود ... که دریاچه مقدس آرزویت را برآورده است.». آن دو پرورش پنج بچه را عهده دار میشوند. هر چهار پسر به مدرسه میروند. اما دربارۀ دختر مادر میگوید: " در دولت آباد رسم نیست که دخترها را به مدرسه بفرستند.عوضش، خودم و پدرت به تو درس خواهیم داد.»
بچه ها از دیگران میشنوند که فرشاد و بانو پدرومادرشان نیست. و دختر نیز ازآنها میشنود که آن نیز مثل آنها از پدر و مادر دیگری ست. دعوای بچه ها با مثنوی خوانی فرشاد، و خواب رفتن بچه ها فرو میکشد. و همان شب خواب میبینند که سقف آسمان بازشده و آنها رقص کنان در بالاسر دولت آباد درپروازاند. دکتر علفی، از کالبد مثالی با بچه ها سخن میگوید. در و دیوار دولت آباد، با شایعه های همیشگی رنگین است ودرهوا موج میزند.

حاجیه بانو روزی غلام گاریچی، پسر شیخ علی را دیده است که : «سراسبش را دربغل گرفته است و هِی چشم های اورا میبوسد و زار و زار گریه میکند." حاجیه خانم میپرسد چه شده آقاغلام؟ میگوید "خجالت میکشم ازاین اسبم توی این گرما از کله ی سحر تا حالا که غروب است ، از او کارکشیده ام و بیشترازده بار، خودم آب خورده ام ولی یادم رفته به این حیوان زبان بسته هم بدهم." وقتی حاجبه خانم ازاو دورمبشود و برمیگردد پشت سرش، میبیند که" پاهای غلام ، روی زمین نیست.! انگار که توی هوا راه میرود." و همو، روزی به علت گرانی و بالا رفتن قیمت ها، گاریچی های شهررا جمع کرده و به مطالبۀ مزد بیشتر دعوت میکند. حکومت برنمیتابد. برای دستگیری او مأموربه دولت آباد میفرستد، فرشاد وسایل فرار او را فراهم میکند. زنش کوکب، به جای غلام برای امرار معاش، با فرزندش یعقوبِ بچه سال به بارکشی با گاری میپردازد. حتی "توی قهوه خانه هم که می نشست، همان جایی می نشست که جای آق غلام شوهرش بود. و به مرور زمان به بهانۀ وجود کوکب درقهوه خانه، سروکلۀ دیگر زنان گاریچی هم پیداشد"

پیرمرد، یکی از بازیگرانِ مرموز این اثر، ماهی پس از گم شدن غلام به ملاقات دکترعلفی می رود. با اشاره خبرسلامتی غلام را میدهد. میگوید «کاربسیار بجائی کرده اید.» ومیرود. فرشاد یادش میآید که درپنج سالگی اورا خواب دیده بوده که برشانه اش سواراست. باز هم در سی سالگی پیرمردی به خوابش رفته «... و با انگشت سبابه اش، به کویر گسترده در رو به رویشان اشاره کرده و گفته بود برو دولت آباد آنجاست... ». آیا آن دو پیرمرد همین بوده ؟ و درهمین ملاقات است که پیرمرد، حسن قهوه چی را معرفی کرده و میگوید برای خرج زن و بچۀ غلام ماهیانه به حسن فلان قدرباید بپردازد. صحبت طولانی بین آن دو درهاله ای ازگویشهای متداول عارف مشربها، به آنجا میرسد که خواننده، هویت فرشاد را گم میکند. ازپیرمردشنیده است که «مصلحت نبوده است که مرا بشناسی. اما من تو را میشناسم. ومیدانم از کجا آمده ای . ... اسم واقعی تو، نه دکتر علفی است و نه حاج احمد محمدی و نه فرشاد عارف! ...». پیرمرد، ازقاتلین خان و ملامحمد و مقنی ها گرفته تا نشانی پدر واقعی بچه ها و هرآنچه که دردولت آباد گذشته را تعریف میکند وغایب میشود. دکترعلفی درشک و تردید میغلتد. نمیداند خواب است یا بیدار!
«عجب ! تا به حال خیال میکردم که هفتاد سال راه را، دانسته و حساب شده آمده ام ... ... حالا معلوم میشود که نمیدانسته ام و نمیدانم... ... سال ها دستور دادند ...".
دکترعلفی دچار تزلزل شده وهویتش آشفته میشود. این توهُم وسرگشتگیِ او، که کیست و از کجاست؟ میرسد به جاییکه : هفت سال پس از آن ملاقات در مغازه اش، پیرمرد را بارها میبیند و تا میخواهد سخنی با او بگوید غایب میشود. ظاهر وغایب شدن، به یقین نشانی ازچیرگیِ پیرمرد در ذهن دکتر علفی را دارد که نویسنده نشانه گرفته تا نوسانات فکرهای بهمریختۀ آفریدۀ خود را با مخاطبین درمیان بگذارد. تا دکتر علفی ها که زیادند خوب بشناسند. با چشم و گوش باز بشناسندشان. درظاهر، دکتر علفی تحت تأثیر شیخ علی قرار میگیرد. در "تظاهر به اسلام، با شیخ علی همراه" میشود. "اما درباطن برای نابود کردن شیخ هم بود." وسخنان آمرانۀ شیخ علی، دگرگونی فضای اجتماعی سیاسی را درخاطره ها زنده میکند.
صحبت شلوغی سرحدات و مراجعت غلام به گوش میرسد. و حاجیه بانو انگار متوجه قضایاست میگوید :اینها درطول این هفت سال از زنده بودن غلام خبرداشته اند و چیزی به ما نگفته اند.» وفرشادبه حاجیه بانو میگوید " نکند همه این دوستی و دشمنی ها ودعواهای زرگری برای کندن ریشه عارفی ها باشد؟ ... ... و یکدفعه زیرپای ما راخالی کنند . نکند که این پیرمرد لعنتی ..." حرفش را میبرد و باسکوت سنگین به فکر فرومیرود. از نگاه حاجیه بانو میلرزد و "چیزی مثل پیرمرد" را در عمق چشم های حاجیه بانو میبیند. »
راستی این پیرمرد کیست که درپشت یردۀ حجاب امور جاری را میچرخاند و چه اعجوبۀ هفت خطی ایست که دستی درغیب و دستی در روانِ انسان ها دارد حتی درخواب و بیداری هم با قرائت هایی از ذهنیتِ درماندۀ بندگان علیل خدا را در تمام دورانِ حیات شان میرقصاند .آیا تمثیلی از باورهای کهن و پیرسالِ خرافات نیست؟ که فرهنگ عامه را در سیاهفکریها به اسارت دارد ؟!

دکترعلفی حضرت خضررا خواب میبیند. و غوغای تازه ای دردولت آباد بپا میشود. یا به قول شیخ علی "شهر را بهم ریخته است." دکتر علفی قبلا از علاقه وعشق یعقوب به دخترش بو برده . دو قواره پارچه میخرد و به حسن قهوه چی میدهد برای یعقوب و حسن قهوه چی. وشیخ علی خواب دکترعلفی را برعلیه خود تفسیر میکند و به حاجیه خانم میگوید : " ... چرا مسئلۀ موقوفات را به میان کشیده است" چه کاری به کار کسبه و تجار بازار دارد؟ دارد دوباره آتش بپا میکند در دولت آباد. ..." بگو مگو بالا میگیرد . دکتر علفی با رندی، هم شیخ و هم مأمورهای حکومت را به بازی میگیرد. دربحث و مناظره، هیچیک حریف دکترعلفی نمیشوند. سرانجام شیخ علی، که از رفتار دکترعلفی عاجرشده و نمیتواند پاسخ مریدانش را بدهد و قانعشان کند با تهدید، عصایش را روسینه دکترعلفی نشانه گرفته میگوید: "خفه شو مرتیکه زندیق..."

رقابت بین دو پیشنماز دولت آباد که چشم دیدن هم را ندارند بالا گرفته و اختلاف ها شدید تر میشود، شیخ علی از بلوای قریب الوقوع خبرمیدهد. خواننده، قبلا در صفحه های پیش ازبگومگوهای آشکار و پنهان آن دو ملا باخبرشده، همان گونه از تهمت های کلان که به همدیگر نثار میکنند. روزی هم که دکترعلفی به باغ حاجی زعفرانی دعوت میشود، شیخ حسین رو به دکترعلفی میپرسد "حالا به من بگو ببینم آن شیخ علی بی دین و آن اژدر فاسد، امروز برای چه به منرل تو آمده بودند؟" درهمان نشست است که شیح حسین، با صحنه سازیِ ماهرانه حضورحضرت خضر را زمینه ای برای حکم فتوای قتل دکتر تدارک دیده و به صراحت میگوید : "... هنوز طناب دار دارد بالای سرت میچرخد تا معلوم شود که تو واقعاً حضرت را درخواب دیده ای یا نه. خب چه میگویی؟" دکترعلفی که به منظور شیخ پی برده، برای نجات جان خود، اقرار میکند که "... از بس که آرزوی دیدن جمال بی مثال آن حضرت را داشته ام خیال کرده ام که آن شخصی که به خوابم آمده است، خود همان بوده اند!" شیخ حسین، ازاینکه دکترعلفی سر به راهِ اسلام شده، خوشحال میشود. در همان جاست که به دستور شیخ حسین، حسن قهوه چی، غلام گاریچی و پیرمرد [سرالاسرار] را وارد اتاق میکند و پیرمرد لحظاتی بعد درگوش دکتر علفی چیزی میگوید ودراز میکشد و میمیرد. جنازه پیرمرد درباغ زعفرانی توی باغچه شمعدانی ها دفن میشود. بوی گلاب درفضا میپیچد. غلام گاریچی، سفارش پسرش یعقوب را به دکتر میکند و با خداحاظی دور میشود. دکتر علفی، ازشنیدن صدای خنده های حاجیه بانو، میلرزد و رو به آسمان با دیدن ماه کامل زمزمه میکند: الا یاایها الساقی ادر کأساً و ناولها ... (شعرمنتسب به یزیدبن معاویه که حافظ نیز ازآن سود برده است.)

"بانوی مهر بیداراست" آخرین صحنه، این دفتر است. وقایع باغ حاجی زعفرانی به صورت رؤیا، از زبان حاجیه بانو روایت میشود. َوهم و خیال ذهن خواننده را از واقعیت خالی میکند. حاجیه بانو اقرارمیکند که همۀ خواب هایش دروغ بوده. دکترعلفی هم میگوید "همه سفرهای من با کالبد مثالی ام دروغی بیش نبوده است" وهردو شانه به شانه هم گذاشته گریه سرمیدهد که سبک شده اند. وجالب اینکه آنهمه نیرنگ ودروغ را در پیشرفت "مصلحت ما" خلاصه میکنند. البته، با اندکی تأملِ منصفانه در مشکلات و پیچیدگیهای اجتماعی، میتوان اعتراف کرد که مدعای بیجا و بدون علت نیست.
دربلوای "الم" ی ها گرفتار میشوند. دکترعلفی و حاجیه بانو و شیخ حسین و غلام گاریچی و حسن قهوه چی و ... دستگیر میشوند . باغ میسوزد.
و یعقوب و مهربانو را دیده بودند در راه عشق آباد ... کدام عشق آباد؟
و کتاب به پایان میرسد.


نقش بازیگران و رابطه های فیمابین این اثر، روایتِ جماعتی ست که اکثریتِ عوام و ساده دلش ، خیرو شرزندگی خودرا نمیدانند. مرز بین دوستی و دشمنی، محبت وخشونت را نمیشناسند. گرچه انگشت شمار اقلیتِ با شعور سطحی میخواهند برای پیشرفتِ مردم کاری بکنند، اما، آن ها نیز چنان درچنبرۀ رقابتهای حقیرانه گرفتارند که دو پیشنماز رند، با کمک حکومت، با رفتارهای آمرانه آن اندک نفراتِ دلسوزرا نیز مانند عوام زیرنفوذ خود میگیرند.

سکوت و حوادث هرازگاهی، بخشی ازطبیعت دولت آبادی هاست. دردو دستگی کنار هم و خیلی هم راحت زندگی میکنند. حتی برخوردهای دو پیشنمازرا اهمیت نمیدهند. در بیخبری محض، روزمرگی را ادامه میدهند. دربستر این سکوت و سکون یک نواخت های طولانی ست که ریشۀ نابخردیها و غفلت ها عمیق تر و محکم تر میشود. همانگونه حقیقت و خیال. و فسانه ورؤیا و کابوس ها. و، پختگیِ راوی با تمثیلات زبانی، استفادۀ از سنت های مذهبی گرفته تا سیاسی و تاریخی. و عجبا که در تبیین همۀ این تضادها، نوعی هماهنگی روائی حضوردارد که توانائیِ راوی را برای مخاطبین توضیح میدهد.

از منظر تفکر غالبِ طرح توطئه"، نفی عقلانیت دراین اثر، درذهن خواننده سایه میافکند. اما درنگاهی دیگر طرح عادت های اجتماعی وکشف آسیب های فرهنگی، با قدرتِ زبانِ تمثیلی دربستر داستان درجریان است، اساسی ترین مسئله ای که درفرهنگ اجتماعی کم سابقه است. اصولا درسرتاسر تاریخ ایران، یادآوری آسیب های ویرانگری که به هردلیل، مانع رشدِ فکر واندیشه ها بوده، کمتر به چشم میخورد. اما فراوان اند کتاب ها از پیروان معاد ومیقات که درخشکاندن فکر و اندیشۀ جامعه نقش بنیادی داشته اند و دارند. وجه غالب «کدام عشق آباد»، نقد تاریخ اجتماعی ست که نویسنده روی دایره ریخته است و فرهنگی که حضور دارد با آدم ها وعادت ها و شیوه های جاری. همگی قابل لمس و رؤیت اند. خان سالار و همسرش ملا محمد و فرشاد و بانو، ملاعلی و کبیر، غلام گاریچی و کوکب و ... حتی الم وسرالاسرار، غار و فرستاده با - سنت های قرآنی - مصلحت اندیشی، که روایت شیعی اش "تقیه" است، با تلفیقی ازعادت ها مزمن که دراین مجموعه آمده، بخشی از بدنۀ فرهنگی را شکل داده که در فلاکتِ امروزی جامعۀ ایران به بار نشسته است.
با این حال، نمیتوان برخی اشکالات را نادیده گرفت و ازکنار روایت های ماورائی داستان و اشاره به مضمون های افسانه ای و مذهبی به سادگی گذشت. پیچیدگی های روائی به ضرب و زور فکر گشوده میشود وهشیاری نویسنده را که
در خواب و بیداری، شک و یقین، واقعیت و خیال، حتی کابوسِ برخی آفریده ها را چنان ماهرانه نقل میکند که تمیزِ موقعیتِ فردی نقش آفرینان، درتنِ واحدی تبلور مییابد و، گاه همگانی میشود. اضافه کنم که نمیدانم سیف، از کدام منظر این حادثه را دیده و بازبان تمثیلی به تدوین ش همت گماشته، اما این را میدانم ازهردیدگاهی که منظور نظرش بوده مخاطب خود را دارد.
به یقین رمان "کدام عشق آباد"، اثری ست ماندنی درادبیات تبعیدی ها، که به بار مثبت "ادبیات ایران درتبعید" افزوده است.

در بررسی این اثر، از متن کتاب که درسایت نویسنده است سود بردم.