کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Monday, April 30, 2007

فراز مسند خورشید

رمان تازه ای نوشته: نسیم خاکسار
کتاب چشم انداز پاریس 1385

آخرین رمان نسیم خاکسار«بادنماها و شلاق ها»، تقریبا ده سال پیش منتشرشد. دراین فاصله مقالات وداستان ها وسخنرانی ها وچند ترجمه خوب و خواندنی نیز درسایت ها و نشریات گوناگون منتشرکرده است. در کناراین فعالیتهای مستمر علاقمندی شخصی نسیم به مسائل جاری درارتباط با مشکلات ایران و جامعۀ ایرانی باعث شده که دربیشتر محافل درزمینه های اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی مشارکت فعالانه داشته باشد.
درگذشته دو دفتر شعر ازنسیم منتشر شده. طبع ومشی شاعرانه ش دراین رمان به چشم میخورد. وحالا بعد از ده سال رمان تازه ای توسط کتاب چشم انداز، دردسترس علاقمندان قرارداده که روایتگربخشی ازمعضلات پناهندگان به ویژه، نگرانی نویسنده ازمسائل امنیتی آن ها را توضیح میدهد.

قبل ازآغاز بررسی، یک نکته اساسی را باید درباره نویسنده یادآوری کنم تا مقولۀ فکری و دردی که همیشه او را آزار میدهد و دراین دفتر هم چشمگیر است روشن شود.
نسیم، خلاف برخی ازروشنفکران و نویسندگان با تغییر رژیم گرفتار تغییر مرام و عقیده نشد. همانگونه با شخصیت خود قائم به نفس ماند و ماند با قلم وافکارجستجوگرش. نه با جماعتی که اهل بده وبستان بودند قاطی شد ونه مانند آن چپ اندیش گذشته که ناگهان پشت زره زنگاربستۀ چکمه پوشان پناه گرفت و، " با اسامی خود ساخته"، مداح آثارخود شد! و نه مثل آن چپگرای سنتی که ازهول حلیم تو دیگ افتاد و بعد ازتخلیه، مثل بشقاب یکبار مصرف به دور انداخته شد.
نویسنده «فرازمسند خورشید» اما، منزلت و شرافت جامعه را میشناسد، درباورهای خود استوار است. با فضیلت قلم آشناست، دنبال رنگ و لعاب نمیرود. از دردها غافل نیست. طبقه خود را فراموش نکرده با دست پربه درون جامعه میغلتد. رودرروبا منادیان جهل واستبداد سخن میگوید صریح و روراست؛ با سرفرازی.

همو، طعم زندان را درهردورژِیم چشیده. درگذشته بهترین دوران جوانی اش را سال ها در زندان ساواک گذرانده. با اهل عمائم در محبس همنشین بوده با دستاربندان به بحث و فحص پرداخته. من، وقتی یاد داستانی میافتم که سالها پیش باعنوان «عروسی برای مردگان» از نسیم خواندم برخود میلرزم. طلبه ای در زندان به او گفته بود:
"من اگرجای شاه بودم همه زندانیان سیاسی را بدون محاکمه و دادگاه میسوزاندم وخاکستر شان را میگذاشنم توی ویترین. این همه هزینه برایشان هدر نمیرفت!" نقل به معنی - با چنین سابقه است که من، نسیم و معدود نویسندگانی که هشیارانه با عقل نقاد ذات حکومت ریا کاران غالب را نقد میکنند و مسئولیت فردی و مهمتر، مسئولیت قلم را درترازوی وجدان ملی محک آزمایش قرارمیدهند، حرمت میگذارم . حضورشان را پاس میدارم.
دلواپسیها و نگرانیهای دائمی نسیم ازاهل عمائم درغربت، ریشه درآن گذشته ها دارد که نمونه آن دربالا ذکرش رفت. همین نگرانی آزاردهنده درسراسررمان عمده ترین دلمشغولی نویسنده شده است که با معصومیت از رؤیاهای طفولیت و نوجوانی اش یاد میکند. درخواب و بیداری در گذشته خود سیرمیکند. از کابوسی که محاطش کرده، صدای کف زدن مرده های قبرستان کهنه آبادان را دراوترخت هلند میشنود. فریاد شوم کف زدن مردگان بارها در ذهن خواننده تکرار میشود.

بی مناسبت نیست باتوجه به جایگاه ویژه ای که نویسنده کتاب در اکثرآثارخود به پناهندگان اختصاص داده، بانگاهی گذرا به سرنوشت این کوچندگان اجباری، بررسی حاضررا دنبال کنم.
نسیم، چه دراین رمان وچه درآثار قبلی، برسلامتی و امنیت پناهندگان اهمیت میدهد. ترور مخالفان از طرف جمهوری اسلامی راز پوشیده ای نیست. واگرچه درحال حاضر کشتار مخالفان درخارج از کشورکم رنگ تر شده، نه به دلیل سربه راهی رژیم، بلکه بدان سبب که از مخالفان بالفعل و استخواندار رژیم کسی باقی نمانده. سرسختترین مخالفان با همان شیوه الموتیان و اسماعیلیان، یا ساده تر به شیوه استالنیستی محو و نابود شدند. و باقیمانده های کم نفس هم دراین سه دهه به تدریج یا به رحمت ایزدی پیوستند یا به سبب کهولت سن به آرامش و انزوا پناه بردند. هرچه بود رژِیم که ازسرآغاز، پایه های قدرت خود را با تزویر و سلاخی مردم بیپناه آبیاری میکرد خیالش راحت شد. ازهمه مهمتر این که در این سه دهه با تسلط به اوضاع، قدرتمداری شد وحضور خود را تثبیت کرد. تا جائی که امروزه درمنطقه همان نقشی را برعهده گرفته که آمریکا با مداخلات هدفدارش جهان را به آتش و خون کشانده است.

وحالا که نسل دوم پناهندگان در بیشتر سرزمین های میزبان چشم به دنیا گشوده و بزرگ شده اند ، ایران و حوادث وطن را با خاطرات روائی و نقل و قول ها میشناسند. هیچ علاقه ای نه به تاریخ کشور دارند و نه به خاکی که والدینشان ازآنجاست. فرهنگ ایران را هم در حد متعارف و رفتارهای خانواده میشناسند آن هم با بی تفاوتی و بی اعتنائی. جوان بزرگ شده درخارج درجامعه کشورمیزبان فرورفته اگرچه به او با چشم مهاجر و غریبه نگاه میکند و حس دو گانگی را درذهن و دل جوانش مینشاند، با این حال میزان دلبستگی او به ایران درحد هیچ است. براین باور هرچه درایران میگذرد برایش اهمیت چندانی ندارد. میخواهم بگویم که نسل دوم پناهندگان ایرانی در خارج از کشور دغدغه نسل اول را ندارد و با امیال و آمال آنها بیگانه است . گذشته او در سرزمین بیگانه کونه بسته نمیتوان به جبر او را به جایی که نمیشناسد علاقمند کرد. انتظار بیجاست. او از وطن والدینش هیچ نمیداند. اطلاعات او درحد شنیده هاست یا یکی دو سفری که در سنین مختلف به ایران کرده. اوبیشتر وابسته به فرهنگ کشورمیزبان است. حضورهزاران نفر ازاین گروه ها در مراکز مهم درزمینه های گوناگون علمی و سیاسی وفرهنگی وتجاری درکشورهای میزبان گواه این مدعاست. همین گروههای ایرانی تبار اند که امروزه در ارگان های مهم خارجیان در پست های حساس، درنقش مشاور و مـآموران خارجی با ایران آن میکنند که مآموران بیگانه برعهده دارند!
رژیم جمهوری اسلامی در چنین شرایط است که حذف مخالفین را مسکوت گذاشته است.


آغاز رمان از دومزاحم بیجان شروع میشود، میز و دستگیره در.
«درمانده بودم درکارشان تا بالاخره به این نتیجه رسیدم دارند با من بازی میکنند و این درست وقتی بود که داشتم یکی را تعقیب میکردم بی آنکه متوجه شوم همانوقت خودم هم دارم تعقیب میشوم.» ص 8
اسدی مآمورساواک که درکمیته، سلیم بیداری را شکنجه وبازجوئی کرده بود، در هلند دیده شده. درهمان روزهاست جواد سهرابی که سلیم او را نمیشناسد، به سراغش رفته میخواهد قرار ملاقاتی با او بگذارد.
«راستش حوصله وراجیهایش را نداشتم . چند ماه پیش یکبارتوی یکی ازهمین برنامه های فرهنگی و سیاسی خودمان، توی روتردام دیده بودمش کیفی به دوش و کتابی زیر بغل. تازه به هلند پناهنده شده بود. همان یک دیدار بسم بود.» ص 16

سلیم، قهرمان داستان نسیم شخص آگاهی ست که ترفندهای حکومت رابه درستی میشناسد. با زیروبم سیاست های استبدادی آشناست. اختناق و سانسورغالب و زندان او را پخته و آبدیده کرده است. زبان بازجویان و عمله اکره شکنجه و زندان را میفهمد. فریب خورده ها و در تله گیرکرده ها را هم تمیزمیدهد. با اینکه از رفتار و کردارآن ها مشکوک است اما دل میسوزاند و همدلی خود را پنهان نمیکند.

شیده و شاهرخ از ایران گریخته اند. هردو با داشتن تجربه بازی درتئاتر. « شاهرخ البته کمی اهل این کار( نوشتن) بود. نوجوانیهایش یکی دو داستان کوتاه نوشته بود. و شیده اما اهل رقص بوده» ص 54 -53 درهلند با سلیم دررفت و امدند و یاردیگری دارند به نام مهدی. مهدی شغلش میکانیکی ماشین و اوهم ازپناهندگان است. حضوراین سه آفریده اصلی نسیم تا پایان رمان «فراز مسند خورشید»، نمونه ایست از یک اکثریت پناهنده دگر اندیش که به ضرورت بقای زندگی وحفظ جان خود به اجبار ترک وطن کرده ، چگونگی بار سنگین غربت و پناهندگی را بر دوش گرفته و در فضایی نامآنوس به زندگی تن داده با صبر و تحمل، دردهای غربت را روایت میکنند. رمان، دفتر مستندی از حال و اوضاع گذران انبوه پناهندگانی ست که نسیم خاکسار به نمایش گذاشته است.
سلیم در کتابخانه شهر کارمیکند. شکایتی از کارش ندارد. با همین چند دوست همفکروهم اندیش رفت و آمد دارد. تنهاست. گوشه چشمی به ادبیات و هنر وموسیقی و سینما دارد. از گروه معترضان است که ازایران گریخته و به هلند پناه آورده است .

با همسایه خود مارک روابط خوبی دارد. مارک زنش فوت کرده و یادگاری از او به جا مانده به نام دیکی. دیکی سگ پیری ست که مارک ناغافل پایش را میگذارد روی تن دیکی و حیوان وفادار جابجا میمیرد. مارک با احساس گناه از مرگ دیکی به شدت اظهار ندامت میکند. به قبرستان میروند. مارک دسته گلی را روی قبر ناشناخته ای میگذارد به یاد روح مادر سلیم که در ایران، و دور از سلیم فوت کرده است. سلیم، با این روایت تک سطری غم و اندوه پناهندگان و حسرتهای مادران، بیدادگری رژِیم را برجسته میکند.
صص 18- 117

نقش جواد سهرابی تورانداختن مخالفین حکومت است. انگار که خودش درتله گیر افتاده و برای نجات جان خود متعهد شده که عده ای را به دام آدمکشان حکومت بیندازد. سلیم، او را در صفحه 16 قبلا به خوانندگانش معرفی کرده است. از شنیدن خبرقتل افشین به شدت نگران میشود. دیدارهای بی موقع سهرابی، و نقش او دراین ماجرا، بیشتراو را به وحشت میاندازد.
«ببین سلیم تو افشین خرمی را که یادت می آد؟
- آره آن دوست شومن تون را میگی دیگه، همون که این اواخر کارش کمی گرفته بود؟
- آره
- شاهرخ گفت: دیروز جسدشو تو اتاق خوابش پیدا کردن.
توی آشپزخانه روی زمین نشستم.
شیده انگار تاحالا بغضش را فرو خورده باشد، زد زیر گریه و بریده بریده میان هق هق گریه گفت:
- نمی ... دونی ... چطور ... کشتنش ... بی شرفا ...
زور زدم تا ازجا پا شدم. رفتم کنارش نشستم و شانه هاش را دربغل گرفتم.
شاهرخ گفت: "بذار گریه کنه" و رفت توی آشپزخانه زیر سیگاری را آورد و سیگاری برای خودش روشن کرد.» ص 48
شیده دراثرقتل افشین خرمی بیمار شده و در بیمارستان بستری میشود.

سهرابی، روزی که شیده دربیمارستان خوابیده، برای احوالپرسی با دسته گل و یک کتاب نقاشی به سراغ شیده میرود. قبلا نیز برای کنسرت سیما بینا چند بلیط برایشان داده. دوستی این شخص مشکوک باعث نگرانی بیشترسلیم میشود. سلیم اطمینان دارد که سهرابی با هدف شیطانی طبق طرح سازمان یافته ای دارد روی شاهرخ و شیده کار میکند.
سلیم که به دیدن شیده رفته وقتی دربیمارستان این خبرهارا میشنود میگوید:
شاهرخ هم بود؟- آره ساعت چار اومد این آقا. ده دیقه ای نشست و رفت چطو مگه؟
- هیچی .
شاهرخ گفت بچه بدی به نظرم نیامد.
- هیچ نگفت چکاره س. شماهارو چطور میشناسه. این بچه هایی که تازگیها پناهده میشن آدمای علاف توشون زیاده. برا هیمنه که شاید کمی تو فکر رفتم.
- فکر بد نکن ایران که بوده انگار دورو بر برو بچه های تئاتر شهر و کارگاه نمایش می چرخیده. خیلی از دوستان مارو میشناخت. دقیق ازشون خبر داشت.
- جدی؟
- شیده گفت آره بابا بیخود نگران نشو. ...
- شاهرخ گفت خیلی هم مهربان و مودب بود.
خندیدم. تلفنم رد و بدل کردین
- آره بابا. زیاد سخت نگیر. نخواستیم تماس بگیریم گوشی را برنمیداریم. خلاص. صص8 - 57
هرچه زمان میگذرد، وهر اندازه که رابطه سهرابی با شیده وشاهرخ بیشترمیشود، نگرانی و دلشوره سلیم نیز افزوده میشود.

دراین روزهاست که جمشید، غیرمنتطره سلیم را میبیند.
« ... به من که رسید قدمهایش را آرام کرد وایستاد: با تو کار داشتم.
- با من؟
- آره .
- از آره گفتنش معلوم بود تا بله را از من نگیرد رد نمیشود. توی این دوسالی که قاطی کرده بود فقط یکی دوبار به من بند کرده بود که یکی از دوستانت جائی درلرستان،مشغول فحش دادن به من است و ازمن میخواست به او بگویم که کاری به کارش نداشته باشد. نه دوستی در لرستان داشتم و نه کسی را میشناختم ...
گفت وقت داری باهم یه قهوه بخوریم. ...»
در قهوه خانه ای به قهوه خوردن مینشینند.
« ... یکباره سرش را آورد جلو و رو به من گفت:
- به اون خانمی که باش بودی بگو مواظب خودش باشه!
- جا خوردم، دست از هم زدن قهوه برداشتم و سیخ نگاهش کردم" چرا چه اتفاقی افتاده؟"
– تو آون اقاهه رو که که اون روز باتون بود خوب میشناسی؟
- کجا با ما بود؟
- تو همین کافه دیگه. سه تا بودین دیگه درسته؟
و بعد شروع کرد و جزء به جزء ظاهر جواد سهرابی را توصیف کرد ...»
جمشید، به جواد سهرابی مشکوک شده و او را تعقیب میکند. میخواهد سلیم را متوجه خطرکرده و مواظب او باشند. سلیم میپرسد:
- چرا گفتی اون خانم باید حواسش به خودش باشه؟
- آخه سه روز پیش او نو با همین آقا تو همین کافه دیدم.
- مطمئنی همون خانم بوده؟
- آره دیگه. من صورت کسی رو که یه بار ببینم فراموش نمی کنم.
بعد برای چند لحظه ساکت شد و گفت:
خانم خوبیه. برا همین نگرانش شدم.» صص100-97
سلیم بار دیگر جمشید را که در تعقیب شیده است میبیند واز اینکه سهرابی شیده را دنبال میکند، هردو نگرانی خود را باهم درمیان میگذارند. باقول و قراری تازه به بازی بیلیارد میروند. درحین بازی عکاس دوره گردی که ازمشتریهای کافه عکسبرداری میکرد بنا به پیشنهاد جمشید ازآن دو عکس میگیرد. جمشید میگوید:
« یادگار امروزمونه دیگه. پهلوت باشه.» ص 110

کابوس، لحظه ای سلیم را رها نمیکند، ملکه ذهنش شده. روزی که شیده و شاهرخ موفق شده اند نمایشی روی صحنه اجرا کنند خواب هولناکی میبیند :
« ... ... درست چند دقیقه قبل ازآن که پرده برود کنار، یکی پشت صحنه یک کارد بلندی را فرو کرد توی تن شیده. یکی هم توی تن جمشید. بعد که پرده رفت کنار، ما روی صحنه نعش آنها را دیدیم. ...» ص112

سلیم با تجربه سالهایی که موج مخالف کشیها درخارج بالا گرفته بود بابیم وهراس نهانی رنج میبرد. روایتی که درکتابخانه محل کارش برای او پیش آمده را نقل میکند:
« ... ... ناگهانی سرم را بلند کردم و برگشتم به عقب. جوانی روبرویم ایستاده بود کاپشن سبزی تنش بود و کلاه پشمی بافتنی و شتری رنگی سرش را تاروی گوشها و قسمتی از پیشانی او را میپوشاند. دست دراز کرده اش را برای زدن به شانه ام، چون بی معنا بود آن را دراز کند، تند عقب کشید و سیخ نگاهم کرد. آمدم به هلندی به او بگویم کاری دارد که خودش به فارسی درآمد سلام عرض میکنم.
جواب سلامش را دادم.
- آقای سلیم بیداری؟
برای یک لحظه گیج شدم .
- آره بفرمائید .
- اجازه میدین یه چند دقیقه در خدمتتون باشم .
- کی به شما گفت من سلیم بیداری هستم؟
- کمی دستپاچه شد بعد رویش را برگرداند و یکی از همکارهایم را از دور نشانم داد. آرام شدم .
- خوب بفرمایین چی میخواین؟
نگاهی کرد به دور و برش. دنبال جائی برای نشستن بود.
- اخه باید کمی، آره باید کمی توضیح بدهم کمی وقت میگیره. نمیشه با چند کلمه.
- دنبال کتاب یا مجله خاصی میگردین؟
- نه با خود شما کار دارم. یه کار خصوصی س.»
خلاصه کلام اینکه درادامه صحبت و توضیحات بیربط طرف، وقتی سلیم میپرسد کجا زندگی میکنید؟
« این بار افتاد به تته پته بعد گفت توی یه ده زندگی میکنه. اسمش عجیب و غریبه تو خاطرم نمیمونه و توی جیب های کاپشنش را گشت و کاغذی درآورد. از روی آن اسم ده را خواند. نمی شناختم.»
طرف آمده پیش سلیم به این بهانه که میخواهد اطلاعات مهمی از درون سفارت ایران به او بدهد. سلیم میپرسد خبرای مهمت چیه؟ میگوید:
«ازهمین سفارت اینجا، مثلا کلی خبر میرسید به داخل. من چون قاطیشون شده بودم از بعضی کاراشون خبردار شدم. مثلا از کارای همین دوستان شما خانم شیده پرتو و آقای شاهرخ مهابادی، سفارت اینجا کلی به داخل خبر میفرستاد. شاید دوستانتون بخوان اینارو بدونن.»
سلیم ردش میکند و میگوید:
«متاسفم. من نمیتونم کمکت کنم. دوستان منم هم فکر نمیکنم میلی به قاطی شدن تو این کارا داشته باشن. و راهم را کشیدم رفتم. ... تحفه فرستادند برای ما. ... آنجا قاطی حکومت اینحا مآمور خفیه پااندار، کلاش. ... » ص38 – 137

مهدی، که مدتها برای پیدا کردن اسدی ساواکی تلاش میکرد بالاخره رد پای او را گیر میاورد.
« ... دفعه دوم خبر برو بچه های خانقاه راداد. دوستانش با او تماس گرفته بودند و گفته بودند که از اسدی بودن او مطمئن شده اند. خودش را سرهنگ سابق ارتش به آنها معرفی کرده بود با یک اسم عوضی.» ص 148
روز موعود همگی به آن خانه میروند.
«... بعد با آقا آقا گفتن دونفر که دم در ایستاده بودند یکی پیداشد. همه جلو پاش بلند شدند. فهمیدیم پیریامرشد آنهاست. دوتا اززنها رفتند جلو دستش را بوسیدند. آقا رفت بالای مجلس نشست. قیافه و سر و وضعش که هیچ پخی نبود. ... یک ساعتی نشستیم. از اسدی خبری نشد. وسطهای تنفس بحث و فحص دو قسمتی آقا درباره جهاد اکبر و جهاد اصغر، ما از اتاق زدیم بیرون ...» ص150
اسدی نمیآید و آن عده دستخالی برمیگردند.

خواب های سلیم که بستر«کابوس» های مستمر اوست ، از زبان همسلولش آن هم از قول شاهرخ شنیدنی ست:
«شاهرخ گفت: همون روزائی که حرف این آقا برای اولین بارپیش اومد، سلیم یکبار از قول همسلولش گفت: ذلت و فلاکتی که پدراسدی ازخودش نشون میداد روح اونو همون بچگی ویران کرده بود. من هنوز هم به اون حرف فکر میکنم.» ص 153
نسیم درسیمای سلیم روی بزرگترین مسئله آموزشی اطفال درخانواده ها انگشت گذاشته و سرچشمه کابوس ها و آشفتگیهای اخلاقی و روانی را مطرح میکند که با توجه به آرای روانکاوان، سنت شکل گیری کابوس وترس وبیم را به رفتارهای اوان زندگی انسان ربط میدهند.
سلیم درهلند زندگی میکند اما با خوابهایش مدام در آبادان و آن حوالی درگشت و گذارست. در حین عبور از جنگلی در اوترخت، درختی میبیند و شب همان درخت به خوابش میآید.
« یک شب همین درخت را توی خواب دیدم. توی خواب برده بودم و کاشته بودمش توی همان قبرستان کهنه روبروی خانه مان. و من که دوازده ساله بودم داشتم نگاهش میکردم که صدای کف زدن مردگان برخاست. فرارکردم. صدا ازمیان شاخه های درخت میآمد. ودرخت سوگواربود . به سوگواری میگریست و از هربرگش ناله برمیخاست.» ص 172

شاهرخ با شرح سرگذشت خود وخانواده اش، اشاره ای دارد به روزهای عزاداری در کمیجان همدان که زاده آنجاست و چگونه از تمرین کمونچه سر از گروه تعزیه خونا در میاره.
«و باز ودکا ریخت: اینطوری شد که من هنر پیشه شدم. بگم نقش اولم چه بود؟
ریاحی بالای سر من داشت از امام حسین طلب توبه میکرد. صدای حر ریاحی هنوز توی گوشم است. دستش را گذاشت بیخ گوشش و گفت :
حیف نمیشه صدارو مثل او کش داد و خواند:
من همان حرم که ره را برتو شاها بسته ام
در رهت بنشسته ام
قلب اطفال و عیالات تورا بشکسته ام
خاطرت را خسته ام
بودم اندر غفلت و درخواب غفلت بسته ام
دست ازجان شسته ام
توبه التوبه، پشیمان زین گناهم سیدی
بی پناهم سیدی.
و از لیوانش نوشید: اگه بهت بگم ازهمین نقشم چقدر کیف میکردم باور نمیکنی. ... ....
این هم خاک هنرمند کش کمیجان. خاک کمیجان. ... تا خواستم ببینم دنیا دست کیه و هنر و زیبائی چه معنا میده درازم کرد روی خودش مثل مرده تا حر ریاحی بالای سرم یا سیدی بخونه و توبه توبه کنه.
و زانو زد برخاک و علفها را کنار زد و مشتی گل و خاک درآورد. بو کرد و هی گفت توبه خاک و هی گفت زمین و هی گفت خاک بدبخت کمیجان و هی نعش شد روی خاک و هی یاسیدی خواند که من را هم مثل خودش به زاری انداخت.» ص 89 - 186

عده ای که مراسم تعزیه امام حسین را بخشی از فرهنگ ایرانی معرفی میکنند، پر اشتباه نمیکنند. باید اذعان کرد که گریستن به سرگذشت فاجعه کربلا، دربین ملت ما چنان جا افتاده که ازفرهنگ ملی نمیتوان منفک ش کردولو ندبه وگریستن توامان بامیگساری باشد! استمراروارتکاب به اینگونه اعمال متضاد، گواهی ازوابستگی وعلاقه دیرینه مردمی ست به فرهنگ مهاجم که در هماهنگی با مذهب بیگانه بهم جوش خورده است.

مارک، خبر پیداشدن جسد دو نفر را به سلیم میدهد. تلویزیون چند بارعکس مقتولین را
نشان داده و ازمردم خواسته است که درصورت آشنائی پلیس را مطلع کنند. آن دو با هم به اداره پلیس میروند .عکس جواد سهرابی و آن دیگری جمشید است.
عکس خودم و جمشید را ازتوی جیبم درآوردم و گذاشتم جلوش.
- مال پنج شش ماه پیش است.
بعد من را صدا زدند و بردند به اتاقی دیگر:
- میدانستی هردوشان توی قاچاق مواد مخدر بودن!
- دروغه .
- تو جیب جفتشون مقداری هروئین پیدا کردن و کاغذائی که نشون میده تو خرید و فروش مواد دست داشتن.
- دروغه کار این حکومت گهه. من میدونم. بار اولشون نیست. خودشون اونارو کشته ن. اون جسد اولی مآمورشون بوده. ترسیده بودن افشا بشن! چند جای دیگه هم اینکارو کردن .... ... صص 07 - 205
شیده و شاهرخ موفق میشوند نمایش خود را دریک سالن بزرگ و خوب اجرا نمایند. نمایش دوزبانه است فارسی – هلندی. داستان خروس زری و پیرهن پری اثراحمد شاملو که نسیم در ص 157 به تمرین آن توسط شاهرخ اشاره کرده است.
«سالن شلوغ بود خانواده های ایرانی و افغانی و تاجیکی با بچه هایشان وتعدادی هلندی. ... ... درسالن که باز شد رفتیم تو. سالن نمایش جای نسبتا بزرگی بود. چهار مجسمه سنگی از الهه های یونانی چسبیده به دیوار در دو طرفش بود. ازبلند گو موسیقی شادی پخش میشد ... ... وقتی پرده بالا رفت یک سمت صحنه دست راست نمای جلوی یک کلبه پیدا بود. پوشیده از برگهای درخت ... ... شیده با دوبال بر شانه و لباسی رنگ به رنگ که خودش طرحش را ریخته بود و نی لبکی کنار لبش. پرید وسط صحنه بالها و پرهای بلندی که درموهایش فرو کرده بود به او سیمای یک پری افسانه ای میداد. همه را با حرکاتش و صدائی که از نی لبکش درآورد خنداند. ... ... ... نمایش که تمام شد و مردم کف زدند و برایشان گل بردند، رفتم بالا و پشت صحنه دوتائی شان را دربغل گرفتم. اشکم درآمده بود. برای شوقشان. برای قناعتشان به همین اندک که دراختیارشان گذاشته بودند. ... » صص16 - 215
نسیم ازپاکی و صفای انسانی غافل نیست. این نکته را دریافته که دراین غربت اجباری، بسا لبخندی به یک هموطن، به یک هنرمند که حرفی برای گفتن دارد ، دل اورا شاد میکند دردهای غربت و آوارگی را تسکین میدهد.
در یک روز آفتابی، سلیم، اسدی را می بیند.
«یک باره از فاصله ای نزدیک به خودم اسدی را دیدم که بی پالتو و بی شاپو با پیراهنی آستین کوتاه سلانه سلانه از دور به طرفم میآید. خودش بود. بااینکه موهایش سفید شده بود او را زود شناختم. … با دیدن من یکباره ایستاد و زانوهایش شروع کرد به لرزیدن. هیچ تکانی نخوردم … ... راه را برایش باز گذاشته بودئم تا بگذرد. اسدی اول سرش را پائین انداخت، بعد بلند کرد. نگاهی کرد به من، چانه اش را خاراند و با همان زانوهای لرزان سلانه سلانه از جلوم گذشت. … خودش مطمئن شده بود دیگر کاری به کارش ندارم. ازدر بار کافه ای، همان بغلش لغزید تو. ... » صص18 - 217 و رمان به پایان میرسد.نسیم، در«فرازمسند خورشید»، نقش عوامل رژِیم درخارج ازکشوررا به درستی توصیف کرده. ازشگردهای کهنه شده آدمکشان پرده برداشته. با گشودن فصلی دیگر، وجدان آلوده به سوداگری جهانی را به چالش گرفته است.

Monday, April 16, 2007

جمعه عصر

مجموعۀ نوشته های جوانان
انتشارات با فکر تهران – 1384
200 صفحه
گردآورنده آزیتا بافکر


این کتاب چندی پیش توسط دوست عزیزی به دستم رسید . با تورقی کوتاه علاقمند شدم و کتاب را خواندم.
مقدمه ناشر از پیدایش فکرسالم وسازنده ارمغانی نوشکفته، که به تولد این دفتر انجامیده است، سخن میگوید. نوشته است:
« این کتاب نوشته های نوجوانانی شانزده الا هیجده ساله است که طی یک سال در جمعه عصرها نوشته شده.» از توضیحات بعدی چنین برمیآید که خانم آزیتا بافکر، عصرهر جمعه در نشستی که به منظور پرورش فکر و شیوه داستان نویسی تشکیل داده عده ای از جوانان را گرد هم آورده با تشویق آنها؛ یک کار پایه ای را پی ریخته است. ابتکار جالب خانم بافکر جای سپاس دارد که باید قدردانش بود دراین وانفسای انسانیت و درگیریهای روز مرگی، که زنی با درک مسئولیت بزرگ «مادر» ی از پرورش روح و اندیشه نوجوانان غافل نمانده است ؛ آنهم در جامعه ای سراسر آلوده به اوهام وخشونت و فساد و اعتیادهای گوناگون.
«جمعه عصر» تبیین رویاها، آرزوها، خواب وخیال ها و کابوس های نسلی است که خشونت، دروغ ، ریا و فساد اجتماعی بر هستی او سایه انداخته و فضایل عمومیِ رو به زوال را به طور دائم لمس میکند. فضای قصه و رؤیاها ها گرچه تنگ و تاریک است و شکننده، ولی اندیشه ای که در سکوت وسکون خفقان، پشت هزاران آرزو و خیال در حال جوانه زدن است وموجی از دگرگونیهای خاموش و فریا د نسلی سر در گریبان را به نمایش میگذارد؛ اخطار جدی ست.
در «همه رنگها دورهم جمع شدن» صحبت بر سر نبودن زرد اخرایی ست و برای رفع این مشکل رئیس رنگ ها، میگوید :
« ... من شما را جمع کرده ام که برای برطرف کردن این معضل راهکاری بیندیشید. با توجه به نظام کمونیستی و بسته شدن مرزهای وارداتی توانائی برای ورود این رنگ را نداریم.» یکی میگوید « ... یک صیغه محرمیت بین زرد و قهوه یی جاری کنیم ... اگر این دو نفر آمیزش کنند ما به مقصودمان خواهیم رسید. ... رئیس جلسه بلند و با اقتدار رو به زرد میکند و میگوید: با قهوه یی هم بستر شو. هرچه زودتر بهتر.» ص 22
طنزی تلخ و گزنده. رنگ زرد وارداتی از کشورهای کمونیستی . صیغه محرمیت بین رنگ ها، سخره گرفتن احکام اجباری مذهب، در همجوشی فاعل و سوژه، اقتدار"رئیس" برا ی هم بسترشدن رنگها، و سرانجام، نمایش قدرت غالب برجامعه، با زبانی ساده . در صفحه بعدی مردی از افتخار خود برای اعدام شدن به شیوه جدید، چنان ذوق زده شده که از « ... قرص هایی به رنگ آبی شب رنگ که دریک چشم بهمزدن» زندانی را به ابد میفرستد به دخترش که به احتمالی آن نیز با مادرش زندانی ست ، مینویسد: «دخترم من واقعا حس با شکوهی دارم. حسی شبیه حس کریستف کلمب در زمان کشف آمریکا.» ص 23 (این داستان "آخرین نامه یک اعدامی" به سهو یا به عمد در صفحه114 نیز تکرار شده است .
ستایش مرگ که در حکومت فقها، بخشی از فرهنگ را به خود اختصاص داده، گرچه دراینجا به طعنه به کار گرفته شده، اما، نمیتوان از حضور فزاینده و تآثیرات ویرانگر تبلیغات " مرگ پرستی" صرفنظر کرد و نادیده اش گرفت. فقراقتصادی و فرهنگی و چیرگی یآس و بی امیدی به فردا، وعده های لذت و رفاه درجهان نابودنی و نا نشدنی، بازار فریبکاران را داغ کرده و تمایل فرودستان را در پناه بردنِ شتاب آلود به آغوش مرگ سیاه هموار کرده است .
در «یک اتفاق درشهر از سه دیدگاه»، نویسنده سر در گمی های اجتماعی فرهنگی درقالب کلمات تند و تیز، بزک و دوزک بازی های مرسوم را به باد انتقاد میگیرد. قرار شده که «به مناسبت دهه مبارک فجر سطح شهر با همکاری هنرمندان عزیز...» تزئین شود . پارچه های تبلیغاتی که قطعا روی آنها با تمثال رهبر راحل مزین بوده به اضافه شعارهای دشمن شکن و آبکی مرگ برفلان و زنده باد فلان نوشته شده، از روی پل آویزان کرده اند که باد آنها را برده انداخته پائین و درگوشه و کنار جاده. مامورشهرداری که پیرمرد هشتاد ساله ایست فریادش بلند شده :
« ... نکردن یه کم محکمشون کنن هرشب کنده میشه. اونوقت صًب باید چارساعت بپَربپَر کنیم و دوباره وصلشون کنیم. ...» و هنرمندی که معلوم است به سودای هایهوی های رایج به وطن برگشته نادم از کارخودش میگوید «... آخ دستم بشکنه اگه یه بار دیگه برای این مملکت طرح هنری بدم. این مملکت عوض نمیشه ... باید همونجا می موندم حد اقل می تونستم طرح روی قوطی آب معدنی بدم. » ص 55

درداستان « نامه یک کلاغ به معشوقه اش درنیویورک»
کلاغی ازایران به معشوق آمریکائی اش که کلاغی ساکن نیویورک است و قبلا درایران بوده ودیداری باهم داشته اند، نامه مینویسد. کلاغ ایرانی با زبانی عاشقانه، نرم و لطیف میگوید:
« عزیزکم آن روزی که اومدی منزل ما یادته؟ مادرم باهات بد حرف زد. می دونم. منظورم ... بد شد. ... ... داشتم برات کتاب "منطق الطیر" همراه با شرح و توضیح میخواندم و تو داشتی میگفتی جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو خراب نکرده ... خواب دیدم اومدم نیویورک. اول رفنم به نایت کلاب و حال دنیارو کردم. شبم یکی ازاون دختر آمریکائی های خوردنی منو برد خونه اش. صبح که شد اومدم لب پنجره و پریدم بیرون - هنور بهش فکر میکنم. چشام سیاهی میره - ... از خواب پریدم و تا شب قارقار کردم. الانم صدام گرفته و گرنه میخواستم برات کاست پرکنم و بفرستم . یه کتاب خریدم برات میفرستم ... یه سری حرکات ورزشیه که تو آپارتمانم میشه انجام داد فقط برای آنکه عضله های پات تحلیل نرن. می بوسمت . راستی درباره اون تیکه دختر آمریکائی یه میخواستم بگم من رو زمین خوابیدما. دوباره می بوسمت.صص3-64
زبان نامه ساده و پرمعناست . اشاره اش به خلقیات مادران ایرانیست که معاشقۀ فرزندان خود را برنمیتابندهمچنین طرح بی
اعتقادی به پرنده خیالی" منطق الطیر" ، ولو که در دیدگاه حکیمانۀ عطار، داستان پرآوازه "سیمرغ" در هاله ای از راز و رمزهای
ناگشوده، ادبیات عرفانی، تا به امروز بینظیر مانده، ولی نویسنده نامه که جوان ایرانی امروزیست، به این قبیل باورهای نهادینه شده
پوزخند میزند و آن هم از زبان کلاغ امریکائی میگوید " جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو
خراب نکرده ... " میخواهد بگوید او یعنی کلاغ آمریکائی خیال پرور نیست. تآکید درسنجش تفاوت ها دارد .شعور فردی و از همه
با اهمیت تر، تحول دو فرهنگ متفاوت را به رخ میکشد. میگوید آنکه با قدمت چندین هزار ساله با پرنده خیالی زیسته و میزید،
چشم به راه اسب سوار است ولی آن نه، عقل گراست. باسیصدسال سابقه حضور درتاریخ بشری سرگرم مکاشفه در کهکشانهاست.
کشورهایی که زیر ساطور پلیس سیاسی هستند، هنرمندان ، با آفرینش های هنری و ادبیات استعاره ای جامعه را شگفت زده میکنند. آنها، با عرضه کردن طرح و نقاشی و تمثیل و قصه و متل های ساده و عوامانه به جدال سانسور و اختناق حاکم میروند . با خود سانسوری، زبانی مردمی در رنگ های مختلف با مفاهیم گوناگون، وارد عرصۀ ادبیات و فرهنگ عامه میکنند. باچنین شیوه ایست که زهرخفقان اجتماعی گرفته میشود ومردم زبان زمانه را یاد میگیرند و دراین رود همیشه جاری زندگی میراث های فرهنگی را به آیندگان وا میگذارند.

در«نامه به یک نفر در سه سنً مختلف» افکار انسان در سه مرحله عمر با زبانی مناسب باشرایط سنٌَُِی، مورد بگو مگو ست. واگر درمیانه عمر تغییراتی پیش آمده، ولی درمرحله سوم که بخش پایانی زندگی را نمایندگی میکند، رجعت به مرحله اول یادآور تعادل و رابطه افکاروخلق وخوی انسان با دوران نخست است. اخلاق و عادات برخی ازسالمندان شبیه دوران بچگی هایش میشود. در نامه سومی آمده است «نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره پیدایت کردم. این همه سال ... احساس بد بختی میکنم. دیگه چیزی نمونده. دستام لرزه گرفتن. من واقعا بهت احتیاج دارم. فقط میخوام کنارم باشی و باهام تلویزیون ...» ص 68.

در«نامه به او که میتواند و جوانش.» یکی از نوچه های آل کاپن از زندان به او نامه مینویسد :
« ... همه این پفیوزها، اینجا جمع شدن، همشون خیال میکنن خلافکارن. ... خلافکارِ تو زندون به چه درد جامعه میخوره؟» و ازش میخواهد که او را از زندان بیاره بیرون. و آل کاپون پاسخ میده « هی برنارد اولا که جدا جوًَ گرفتتِت و خیال میکنی خیلی آدمی. من هفتیر کش، گانگستر و قفل بازکن کم تو دست و بالم نیست. دراومدن از هلفدونی بسته به جًَُنٌم ِ ِخودته. حالیته چی میگم. اگه جنم نشون دادی یالله منتطرتم.
انگار که نویسنده، دراین داستان کوتاهِ چند خطی، آل کاپون های جامعه که به اقتصاد کشور چنگ انداخته اند و با اختلاس و غارتهای چندین میلیونی هنوز برکرسی قدرت هستند و میخواهند درآمد نفت را برسر سفره های مردم ببرند، معرفی کرده است. آنها که جنم داشتند و دارند، با آن همه اختلاس و محکومیت های سنگین دربیرون راست راست راه میروند و برقدرت اند، آنها که جنم ندارند و به جرم آفتابه دزدی به بند اند، سالهای سال باید در سلول های زندان بسر ببرند. دراین داستان کوتاه، « تقدیر و ارادۀ انسان» رو در روی هم در جدال اند.

در ص 73 داستان تک صفحه ای بدون عنوان آمده است. « یه دختر کوچولو بوده که سرش نسبت به تنه اش گنده تر بوده برای همین وقتی بالا رو نگاه میکرده سرش سنگینی میکرده میافتاده از پشت روی زمین و نمیتونسته بلند شه . همسالاش اصلا تحویلش نمیگرفتن چون تا زانوهاشوهم نبوده، مثلا تا مچ پاشون بوده. برای همین هیچ دوستی نداشته. ... » تا اینکه با وزغی آشنا میشه ولی اونم محلش نمیذازه میپره به یه برکه. دختره به انتظازش مینشه درکنار برکه. تا قطره آبی یه نوک دماغ دختره میچکه و یکهو سرش را بالا میکنه و ستاره های آسمان را میبینه. « وبعد از اون همون طوری اونجا میمونه.» بی دلیل نخواهد بود بگویم این قصه بخشی از تکامل جانوران را یادآور میشود. و همین طور است که میتوان با ظن وگمان از طریق این قصه ها به نوعی کشف و شهود راه پیدا کرد. البته نوید بسیار خوشایندی ست در پرورش افکار جوانانی که گرفتار خود سانسوری دستاربندان هستند و در جو حاکم نمیتوانند آمال و آرزوهای فکری و هرآنچه را که دراندیشه شان میگذرد، با زبان صریح بیان کنند.

داستانی که در ص 99 و 100 آمده یکی از بهترین داستان های این دفتر است، در گسترۀ خیال و واقعیت در بیان حادثه ای تاریخی، که وقوع آن درهرگوشه از جهان میتواند اتفاق بیفتد ، روایت میشود. نویسنده با ابزار و زبان این رشته داستان ها آشناست ، در طراحی و آفرینش فضایی که بتواند مخاطبین خود را جذب کند موفق شده با ایجاد فضایی هماهنگ، خشونت و بهشت، را کنار هم بگذارد. کالسکه نشین با دست های خونالود با افتخار رو به بهشت میرود. اعتقاد دارد. با آمریت میگوید برو بهشت. داستان میگوید پایان کار جنایتکاران به بهشت منتهی میشود. جنایت و آمریت با بهشت و بهشتیان است. فصلی از چیرگی استبداد مذهبی، فقیه که بر قدرت نشسته وقتی بطور پنهان و دور از انظار، سربریده را زیر نور ماه به برکه میاندازد ، به بهشت میرود. صدای درون برکه اگر چه وهم و خیال است، فریاد و تلاطمی را تداعی میکند از سرهای بریده دیگر که درآن برکه انباشته شده اند . برکه، فاجعه تاریخ و سرهای بریدۀ پنهانی را فریاد میکشد. و یادآور ضجه های مادران وداغدیدگان در لعنت آبادهای وطن.
دراین داستان یک صفحه ای، صحنۀ خشونت و قتل با آرایشی کاملا هماهنگ، در برابر خواننده گشوده میشود. فضای دلهره آور جغد و شمایل درختان و ... چکیده ای از یک سرگذشت خونین قدرت، به طور پوشیده، نوای رکوئیم "مرثیه" را در رگهای خواننده ترزیق میکند.
به این صحنه که یادآور آثار زنده یاد «غلامحسین ساعدی» است دقت شود :
« صدای جغد میآمد. درختان که شمایل عجیبی پیدا کرده بودند . به کالسکه ران گفت کنار اون برکه نگهدار. ... باد درمیان درختان میوزید و صدای مغشوشی به وجود میآورد. ... دستش را درون کالسکه کرد و یک سر بریده را درآورد. سریک مرد بود با چشم های باز و سبیل کلفت قطره های خون به زمین چکید. به طرف برکه حرکت کرد ... صدای پریدن چیزی درآب موجب شد که تکان سریعی بخورد. ... دستش را عقب برد و سر را درون آب انداخت. به آن قسمت خیره شد دراطراف موجهایی دایره وار پدید میآمدند ... آب درآن قسمت قرمز شده بود. خوب که نگاه کرد تصویر ماه را از میان سرخی تشخیص داد ... به کالسکه ران گفت "حرکت کن به سوی بهشت".»

هریک ازاین داستان ها، دنیایی حرف و حدیث دارد. انگار فریاد بغضی ست گره خورده درگلوی ملتی دردمند، درحال انفجار .
در«دیالوگ با سیب یا پرتقال»
در دادگاه زنی را به جرم مرگ شوهرش محاکمه میکنند. رئیس دادگاه از متهم میخواهد یک باردیگه جریان کشته شدن شوهرش را شرخ بدهد.
«بله از دستش عصبانی شدم یه ظرف میوه بغلم بود که توش سیب و پرتقال بود، منم یه میوه ازتوش برداشتم، پرت کردم طرفش، خورد توسرش، مرد!
سیب یا پرتقال؟
مهمه؟
بله سرکارخانم، مهمه.
پیوندی بود، نصفش سیب بود نصفش پرتقال»
زن محکوم به اعدام میشود. زن اعتراض میکند . رئیس دادگاه اعتراض زن را قبول داره ولی میگوید :
« اگه ایرادی دیده میشه به دلیل نقص کار ماست. شرمنده سرکار خانم، شمارو تا چند ساعت دیگه برای اعدام آماده میکنن. ... آماده شین خانم محترم، چوبه دار انتظار شمارو میکشه.» و زن محکوم، مطیعانه می پرسد :
از کدوم طرف باید رفت.»
آلت قتل دراین جا یک میوه پیوندی ست که به طنز گرفته شده ولی مهم، ایراد به قانون است که رئیس دادگاه میپذیرد و میگوید « ... اگه ایرادی دیده میشه، به دلیل نقص کار ماست...»

امید این که خانم آزیتا بافکر، با ادامۀ کار، چراغ این محفل سازنده را پرنورتر کند. به یقین رشد و شکوفائی افکار سالم جوانان به این قبیل آموزش های بنیادی شدیدا نیازمند است، با چراغ بان های دلسوزی چون خانم آزیتا .

Saturday, April 14, 2007

کتابسوزانی سفارشی....

کتابسوزانی سفارشی و
داوری های نا بخردانه
اخیرا دریکی ازسایت های ایران خبری منتشرشد که حکایت ازکتاب سوزانی در تبریز داشت. ازآنجائی که بنا به تجربۀ زندگی آبشخور اینگونه کارهای وحشیانه و ضد بشری را ازطرف نهادهای سازمان یافتۀ دولتی میدانم که برای تخریب روابط فرهنگی و تفرقه اندازی بین اقوام و ملیتهای ایرانی هرازگاهی مورد بهره برداری حکومت قرارمیگیرد، مسئله را زیاد جدی نگرفتم و به هیاهوی هوچیان وپادوهای فرهنگی که دراینگونه موارد با یادی ازافتخارات باستانی، به هرسازی میرقصند و آب به آسیاب دشمن میریزند، اهمیتی قائل نشدم. عید قربان، برای گفتن تبریک به چند نفراز بستگان درتبریز بهانه ای شد برای صحت و سقم این "هیاهوی بسیار برای هیچ" .
با چند نفری تماس گرفتم اظهار بی اطلاعی کردند. آخرین امیدم سیروس بود که دنبال این جورکارها به هرسوراخی سرمیزند. پیدایش کردم. موضوع را با او در میان گذاشتم. مجال نداد تا آدرس سایتی که خبررا منتشر کرده بگویم. به طعنه گفت:«عکسها را به دقت نگاه کن یکبار دیگرخبررا درست بخوان. آخرشب بهت زنگ میزنم.»
این بارعکس ها را با دقت بیشتری نگاه کردم. تصاویر، رنگی و بسیارحرفه ای، نه امضایی داشت و نه نشانی. عکسبرداری در فضائی امن و خلوت صورت گرفته بود. متن را مجددا خواندم. درپاراگراف 2 خبر این بود:
« اخیرا عکس های متعددی از به آتش کشیده شدن کتاب های شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ، سعدی، متون ادب فارسی و نیزکوروش توسط تجزیه طلبان درسایت های اینترنتی منتشر شده است.»
هرچه دنبال آدرس سایتهای تجزیه طلبان گشتم پیدا نکردم. دو روزتلاش کردم نتوانستم. تصمیم گرفتم از فرستنده خبر بپرسم. سایت تبریزنیور ایمیل را نپذیرفت. گویا فیلتر شده. البته یک طرفه!
سیروس گفت :
" دروغ وشایعه و استیصال است. باورمکن. توطئه راه افتاده به زودی صدای واویلا ازجائی بلند میشود."
گوشی را گذاشت.
پس فکر توطئه تازه برای درگیریها و سرگرمی مردم در راه است. نشانی های خبر با راز و رمز و آدرس غلط دادن ها بی حکمت نیست؟ طرح توطئه را تآیید میکند. شگردی که دیر زمانیست مردم با آن آشناهستند. مسئله را باید جدی گرفت. به ویژه که درخارج نیز عوامل کافی چه با جیره چه بی جیره و مواجب حضور فعال دارند که در قالب اپوزیسیون، مجری نیات اند برای جوّسازی. هوچیگرانی بیعارو فریب خورده که رفتارهایشان را نمیشود ساده تلقی کرد. دنبالۀ خبرجعلی را وفاداران به ظاهر فرهنگ ملی و باستانی درخارج ازکشوراجرا میکنند! آب به آسیاب دشمن میریزند.
ادامه خبررا میخوانم:
« ... آرم و امضاهایی که از ارگان تجزیه طلبان به شمار میروند درپشت زمینه و زیر هر عکس دیده شده که ابتدا توسط این گروه منتشر شده است.»
خیلی گشتم در"پشت زمینه و زیرهرعکس" نشانی یا امضائی پیدا کنم موفق نشدم.
اگرخبر درست بود، قطعا شرف حرفه ای روزنامه نگاری ایجاب میکرد که آدرس سایت های تجزیه طلبان قید شود. همچنین با برجسته کردن حروف میشد نام و نشانی از امضاء ها را توضیح داد.
اینکه: حکومت مایل است درمقابله با گرفتاریهائی که درپیش روی خود دارد، سرگرمی و خوراک تازه ای برای عوام راه بیندازد، نباید تردید کرد. بدون شک شایعۀ کتاب سوزانی تبریز دنبالۀ طرح «نمنه» و آبشخورهردو یکی ست.

هنوز درپس سال ها، فاجعۀ کتابسوزانی تبریز را فراموش نکرده ام. اول بار بود میدیدم. زمستان 1325 بعد ازیورش فاتحانه ارتش طفرنمون به آذربایجان! بود کتاب های ترکی را جمع کردند در وسط حیاط مدارس به آتش کشیدند. دست زدند، رقصیدند و شادمانی ها کردند. درحیاط دبیرستان شاهدخت ، دانشسرا. درمدارس محله ها، دراستانداری. تیمسارهاشمی به همه شان سرکشی میکرد و تبریک میگفت. چندی بعد در تهران درخیابان ژاله محلی که حزب سومکا بود، قران سوزانی را دیدم. با گریه و نفرت رفیقی که مرا آنجا برده بود ترکش کردم. مدتی بعد از انقلاب 57 بود، درمسجدی درشمال تهران هیجده گونی کتاب سوزاندند و خاکستر آن را به چاه مستراح مسجد ریختند این کارننگین رادرداستانی آوردم. در جمهوری اسلامی، خانواده ها ازترس تکفیر وزندان، کتاب ها را توی چاه ها و فاضلاب ها سرازیرکردند. آتش زدند. درحکومت ناب محمدی، بچه های معصوم مدارس را تحریک میکردند وکتابخانه ها و کتابفروشیها را آتش میزدند؟ به فتوای چه کسی اوباشان کتابخانه ها را به آتش میکشیدند ؟ این حوادث ننگین در تهران و شهرهای بزرگ ، پیش چشم های ناباورانه مردم رخ میداد و کسی را جرئت اعتراض نبود.
فراموش کردنِ دردهای مشترک، توهین به هموطنان، زمینه های بالابردن موج خشونت، از فاجعۀ ویرانی خانه موروثی، و رودرروئی خونین این خانواده کهنسال خبرمیدهد. بها دادن به یک خبردروغ، وبراساس آن راه انداختنِ شتابزدۀ بگو مگو های تکراری تعصب آمیزقومی، سیمای زشت وعقب ماندگی فرهنگی را به نمایش میگذارد. به آرزوی قدرت حاکم، درتوجیه واستمرارسلطنت فقها درمنظرجهان متمدن، یاری میرساند.
باهمۀ نفرتی که ازعمل وحشیانۀ کتابسوزانی دارم و کتابسوزانی را با هر نیت و بهانه ای که باشد محکوم میکنم ، اندوه عمیق خود را از پَستی ونقش ویرانگرانۀ کسانی که بدون حس مسئولیت و درک فاجعه، احساسات ملی را سپرتعصبات و رسوائی فرهنگی خود کرده اند؛ پنهان نمیکنم. همچنانکه با تمام ارادت و حرمتی که به دانش کسروی دارم، هرگزکاربسیاربسیار زشت کتابسوزانی اش را فراموش نکرده ام .