جمعه عصر
مجموعۀ نوشته های جوانان
انتشارات با فکر تهران – 1384
200 صفحه
گردآورنده آزیتا بافکر
این کتاب چندی پیش توسط دوست عزیزی به دستم رسید . با تورقی کوتاه علاقمند شدم و کتاب را خواندم.
مقدمه ناشر از پیدایش فکرسالم وسازنده ارمغانی نوشکفته، که به تولد این دفتر انجامیده است، سخن میگوید. نوشته است:
« این کتاب نوشته های نوجوانانی شانزده الا هیجده ساله است که طی یک سال در جمعه عصرها نوشته شده.» از توضیحات بعدی چنین برمیآید که خانم آزیتا بافکر، عصرهر جمعه در نشستی که به منظور پرورش فکر و شیوه داستان نویسی تشکیل داده عده ای از جوانان را گرد هم آورده با تشویق آنها؛ یک کار پایه ای را پی ریخته است. ابتکار جالب خانم بافکر جای سپاس دارد که باید قدردانش بود دراین وانفسای انسانیت و درگیریهای روز مرگی، که زنی با درک مسئولیت بزرگ «مادر» ی از پرورش روح و اندیشه نوجوانان غافل نمانده است ؛ آنهم در جامعه ای سراسر آلوده به اوهام وخشونت و فساد و اعتیادهای گوناگون.
«جمعه عصر» تبیین رویاها، آرزوها، خواب وخیال ها و کابوس های نسلی است که خشونت، دروغ ، ریا و فساد اجتماعی بر هستی او سایه انداخته و فضایل عمومیِ رو به زوال را به طور دائم لمس میکند. فضای قصه و رؤیاها ها گرچه تنگ و تاریک است و شکننده، ولی اندیشه ای که در سکوت وسکون خفقان، پشت هزاران آرزو و خیال در حال جوانه زدن است وموجی از دگرگونیهای خاموش و فریا د نسلی سر در گریبان را به نمایش میگذارد؛ اخطار جدی ست.
در «همه رنگها دورهم جمع شدن» صحبت بر سر نبودن زرد اخرایی ست و برای رفع این مشکل رئیس رنگ ها، میگوید :
« ... من شما را جمع کرده ام که برای برطرف کردن این معضل راهکاری بیندیشید. با توجه به نظام کمونیستی و بسته شدن مرزهای وارداتی توانائی برای ورود این رنگ را نداریم.» یکی میگوید « ... یک صیغه محرمیت بین زرد و قهوه یی جاری کنیم ... اگر این دو نفر آمیزش کنند ما به مقصودمان خواهیم رسید. ... رئیس جلسه بلند و با اقتدار رو به زرد میکند و میگوید: با قهوه یی هم بستر شو. هرچه زودتر بهتر.» ص 22
طنزی تلخ و گزنده. رنگ زرد وارداتی از کشورهای کمونیستی . صیغه محرمیت بین رنگ ها، سخره گرفتن احکام اجباری مذهب، در همجوشی فاعل و سوژه، اقتدار"رئیس" برا ی هم بسترشدن رنگها، و سرانجام، نمایش قدرت غالب برجامعه، با زبانی ساده . در صفحه بعدی مردی از افتخار خود برای اعدام شدن به شیوه جدید، چنان ذوق زده شده که از « ... قرص هایی به رنگ آبی شب رنگ که دریک چشم بهمزدن» زندانی را به ابد میفرستد به دخترش که به احتمالی آن نیز با مادرش زندانی ست ، مینویسد: «دخترم من واقعا حس با شکوهی دارم. حسی شبیه حس کریستف کلمب در زمان کشف آمریکا.» ص 23 (این داستان "آخرین نامه یک اعدامی" به سهو یا به عمد در صفحه114 نیز تکرار شده است .
ستایش مرگ که در حکومت فقها، بخشی از فرهنگ را به خود اختصاص داده، گرچه دراینجا به طعنه به کار گرفته شده، اما، نمیتوان از حضور فزاینده و تآثیرات ویرانگر تبلیغات " مرگ پرستی" صرفنظر کرد و نادیده اش گرفت. فقراقتصادی و فرهنگی و چیرگی یآس و بی امیدی به فردا، وعده های لذت و رفاه درجهان نابودنی و نا نشدنی، بازار فریبکاران را داغ کرده و تمایل فرودستان را در پناه بردنِ شتاب آلود به آغوش مرگ سیاه هموار کرده است .
در «یک اتفاق درشهر از سه دیدگاه»، نویسنده سر در گمی های اجتماعی فرهنگی درقالب کلمات تند و تیز، بزک و دوزک بازی های مرسوم را به باد انتقاد میگیرد. قرار شده که «به مناسبت دهه مبارک فجر سطح شهر با همکاری هنرمندان عزیز...» تزئین شود . پارچه های تبلیغاتی که قطعا روی آنها با تمثال رهبر راحل مزین بوده به اضافه شعارهای دشمن شکن و آبکی مرگ برفلان و زنده باد فلان نوشته شده، از روی پل آویزان کرده اند که باد آنها را برده انداخته پائین و درگوشه و کنار جاده. مامورشهرداری که پیرمرد هشتاد ساله ایست فریادش بلند شده :
« ... نکردن یه کم محکمشون کنن هرشب کنده میشه. اونوقت صًب باید چارساعت بپَربپَر کنیم و دوباره وصلشون کنیم. ...» و هنرمندی که معلوم است به سودای هایهوی های رایج به وطن برگشته نادم از کارخودش میگوید «... آخ دستم بشکنه اگه یه بار دیگه برای این مملکت طرح هنری بدم. این مملکت عوض نمیشه ... باید همونجا می موندم حد اقل می تونستم طرح روی قوطی آب معدنی بدم. » ص 55
درداستان « نامه یک کلاغ به معشوقه اش درنیویورک»
کلاغی ازایران به معشوق آمریکائی اش که کلاغی ساکن نیویورک است و قبلا درایران بوده ودیداری باهم داشته اند، نامه مینویسد. کلاغ ایرانی با زبانی عاشقانه، نرم و لطیف میگوید:
« عزیزکم آن روزی که اومدی منزل ما یادته؟ مادرم باهات بد حرف زد. می دونم. منظورم ... بد شد. ... ... داشتم برات کتاب "منطق الطیر" همراه با شرح و توضیح میخواندم و تو داشتی میگفتی جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو خراب نکرده ... خواب دیدم اومدم نیویورک. اول رفنم به نایت کلاب و حال دنیارو کردم. شبم یکی ازاون دختر آمریکائی های خوردنی منو برد خونه اش. صبح که شد اومدم لب پنجره و پریدم بیرون - هنور بهش فکر میکنم. چشام سیاهی میره - ... از خواب پریدم و تا شب قارقار کردم. الانم صدام گرفته و گرنه میخواستم برات کاست پرکنم و بفرستم . یه کتاب خریدم برات میفرستم ... یه سری حرکات ورزشیه که تو آپارتمانم میشه انجام داد فقط برای آنکه عضله های پات تحلیل نرن. می بوسمت . راستی درباره اون تیکه دختر آمریکائی یه میخواستم بگم من رو زمین خوابیدما. دوباره می بوسمت.صص3-64
زبان نامه ساده و پرمعناست . اشاره اش به خلقیات مادران ایرانیست که معاشقۀ فرزندان خود را برنمیتابندهمچنین طرح بی
اعتقادی به پرنده خیالی" منطق الطیر" ، ولو که در دیدگاه حکیمانۀ عطار، داستان پرآوازه "سیمرغ" در هاله ای از راز و رمزهای
ناگشوده، ادبیات عرفانی، تا به امروز بینظیر مانده، ولی نویسنده نامه که جوان ایرانی امروزیست، به این قبیل باورهای نهادینه شده
پوزخند میزند و آن هم از زبان کلاغ امریکائی میگوید " جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو
خراب نکرده ... " میخواهد بگوید او یعنی کلاغ آمریکائی خیال پرور نیست. تآکید درسنجش تفاوت ها دارد .شعور فردی و از همه
با اهمیت تر، تحول دو فرهنگ متفاوت را به رخ میکشد. میگوید آنکه با قدمت چندین هزار ساله با پرنده خیالی زیسته و میزید،
چشم به راه اسب سوار است ولی آن نه، عقل گراست. باسیصدسال سابقه حضور درتاریخ بشری سرگرم مکاشفه در کهکشانهاست.
کشورهایی که زیر ساطور پلیس سیاسی هستند، هنرمندان ، با آفرینش های هنری و ادبیات استعاره ای جامعه را شگفت زده میکنند. آنها، با عرضه کردن طرح و نقاشی و تمثیل و قصه و متل های ساده و عوامانه به جدال سانسور و اختناق حاکم میروند . با خود سانسوری، زبانی مردمی در رنگ های مختلف با مفاهیم گوناگون، وارد عرصۀ ادبیات و فرهنگ عامه میکنند. باچنین شیوه ایست که زهرخفقان اجتماعی گرفته میشود ومردم زبان زمانه را یاد میگیرند و دراین رود همیشه جاری زندگی میراث های فرهنگی را به آیندگان وا میگذارند.
در«نامه به یک نفر در سه سنً مختلف» افکار انسان در سه مرحله عمر با زبانی مناسب باشرایط سنٌَُِی، مورد بگو مگو ست. واگر درمیانه عمر تغییراتی پیش آمده، ولی درمرحله سوم که بخش پایانی زندگی را نمایندگی میکند، رجعت به مرحله اول یادآور تعادل و رابطه افکاروخلق وخوی انسان با دوران نخست است. اخلاق و عادات برخی ازسالمندان شبیه دوران بچگی هایش میشود. در نامه سومی آمده است «نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره پیدایت کردم. این همه سال ... احساس بد بختی میکنم. دیگه چیزی نمونده. دستام لرزه گرفتن. من واقعا بهت احتیاج دارم. فقط میخوام کنارم باشی و باهام تلویزیون ...» ص 68.
در«نامه به او که میتواند و جوانش.» یکی از نوچه های آل کاپن از زندان به او نامه مینویسد :
« ... همه این پفیوزها، اینجا جمع شدن، همشون خیال میکنن خلافکارن. ... خلافکارِ تو زندون به چه درد جامعه میخوره؟» و ازش میخواهد که او را از زندان بیاره بیرون. و آل کاپون پاسخ میده « هی برنارد اولا که جدا جوًَ گرفتتِت و خیال میکنی خیلی آدمی. من هفتیر کش، گانگستر و قفل بازکن کم تو دست و بالم نیست. دراومدن از هلفدونی بسته به جًَُنٌم ِ ِخودته. حالیته چی میگم. اگه جنم نشون دادی یالله منتطرتم.
انگار که نویسنده، دراین داستان کوتاهِ چند خطی، آل کاپون های جامعه که به اقتصاد کشور چنگ انداخته اند و با اختلاس و غارتهای چندین میلیونی هنوز برکرسی قدرت هستند و میخواهند درآمد نفت را برسر سفره های مردم ببرند، معرفی کرده است. آنها که جنم داشتند و دارند، با آن همه اختلاس و محکومیت های سنگین دربیرون راست راست راه میروند و برقدرت اند، آنها که جنم ندارند و به جرم آفتابه دزدی به بند اند، سالهای سال باید در سلول های زندان بسر ببرند. دراین داستان کوتاه، « تقدیر و ارادۀ انسان» رو در روی هم در جدال اند.
در ص 73 داستان تک صفحه ای بدون عنوان آمده است. « یه دختر کوچولو بوده که سرش نسبت به تنه اش گنده تر بوده برای همین وقتی بالا رو نگاه میکرده سرش سنگینی میکرده میافتاده از پشت روی زمین و نمیتونسته بلند شه . همسالاش اصلا تحویلش نمیگرفتن چون تا زانوهاشوهم نبوده، مثلا تا مچ پاشون بوده. برای همین هیچ دوستی نداشته. ... » تا اینکه با وزغی آشنا میشه ولی اونم محلش نمیذازه میپره به یه برکه. دختره به انتظازش مینشه درکنار برکه. تا قطره آبی یه نوک دماغ دختره میچکه و یکهو سرش را بالا میکنه و ستاره های آسمان را میبینه. « وبعد از اون همون طوری اونجا میمونه.» بی دلیل نخواهد بود بگویم این قصه بخشی از تکامل جانوران را یادآور میشود. و همین طور است که میتوان با ظن وگمان از طریق این قصه ها به نوعی کشف و شهود راه پیدا کرد. البته نوید بسیار خوشایندی ست در پرورش افکار جوانانی که گرفتار خود سانسوری دستاربندان هستند و در جو حاکم نمیتوانند آمال و آرزوهای فکری و هرآنچه را که دراندیشه شان میگذرد، با زبان صریح بیان کنند.
داستانی که در ص 99 و 100 آمده یکی از بهترین داستان های این دفتر است، در گسترۀ خیال و واقعیت در بیان حادثه ای تاریخی، که وقوع آن درهرگوشه از جهان میتواند اتفاق بیفتد ، روایت میشود. نویسنده با ابزار و زبان این رشته داستان ها آشناست ، در طراحی و آفرینش فضایی که بتواند مخاطبین خود را جذب کند موفق شده با ایجاد فضایی هماهنگ، خشونت و بهشت، را کنار هم بگذارد. کالسکه نشین با دست های خونالود با افتخار رو به بهشت میرود. اعتقاد دارد. با آمریت میگوید برو بهشت. داستان میگوید پایان کار جنایتکاران به بهشت منتهی میشود. جنایت و آمریت با بهشت و بهشتیان است. فصلی از چیرگی استبداد مذهبی، فقیه که بر قدرت نشسته وقتی بطور پنهان و دور از انظار، سربریده را زیر نور ماه به برکه میاندازد ، به بهشت میرود. صدای درون برکه اگر چه وهم و خیال است، فریاد و تلاطمی را تداعی میکند از سرهای بریده دیگر که درآن برکه انباشته شده اند . برکه، فاجعه تاریخ و سرهای بریدۀ پنهانی را فریاد میکشد. و یادآور ضجه های مادران وداغدیدگان در لعنت آبادهای وطن.
دراین داستان یک صفحه ای، صحنۀ خشونت و قتل با آرایشی کاملا هماهنگ، در برابر خواننده گشوده میشود. فضای دلهره آور جغد و شمایل درختان و ... چکیده ای از یک سرگذشت خونین قدرت، به طور پوشیده، نوای رکوئیم "مرثیه" را در رگهای خواننده ترزیق میکند.
به این صحنه که یادآور آثار زنده یاد «غلامحسین ساعدی» است دقت شود :
« صدای جغد میآمد. درختان که شمایل عجیبی پیدا کرده بودند . به کالسکه ران گفت کنار اون برکه نگهدار. ... باد درمیان درختان میوزید و صدای مغشوشی به وجود میآورد. ... دستش را درون کالسکه کرد و یک سر بریده را درآورد. سریک مرد بود با چشم های باز و سبیل کلفت قطره های خون به زمین چکید. به طرف برکه حرکت کرد ... صدای پریدن چیزی درآب موجب شد که تکان سریعی بخورد. ... دستش را عقب برد و سر را درون آب انداخت. به آن قسمت خیره شد دراطراف موجهایی دایره وار پدید میآمدند ... آب درآن قسمت قرمز شده بود. خوب که نگاه کرد تصویر ماه را از میان سرخی تشخیص داد ... به کالسکه ران گفت "حرکت کن به سوی بهشت".»
هریک ازاین داستان ها، دنیایی حرف و حدیث دارد. انگار فریاد بغضی ست گره خورده درگلوی ملتی دردمند، درحال انفجار .
در«دیالوگ با سیب یا پرتقال»
در دادگاه زنی را به جرم مرگ شوهرش محاکمه میکنند. رئیس دادگاه از متهم میخواهد یک باردیگه جریان کشته شدن شوهرش را شرخ بدهد.
«بله از دستش عصبانی شدم یه ظرف میوه بغلم بود که توش سیب و پرتقال بود، منم یه میوه ازتوش برداشتم، پرت کردم طرفش، خورد توسرش، مرد!
سیب یا پرتقال؟
مهمه؟
بله سرکارخانم، مهمه.
پیوندی بود، نصفش سیب بود نصفش پرتقال»
زن محکوم به اعدام میشود. زن اعتراض میکند . رئیس دادگاه اعتراض زن را قبول داره ولی میگوید :
« اگه ایرادی دیده میشه به دلیل نقص کار ماست. شرمنده سرکار خانم، شمارو تا چند ساعت دیگه برای اعدام آماده میکنن. ... آماده شین خانم محترم، چوبه دار انتظار شمارو میکشه.» و زن محکوم، مطیعانه می پرسد :
از کدوم طرف باید رفت.»
آلت قتل دراین جا یک میوه پیوندی ست که به طنز گرفته شده ولی مهم، ایراد به قانون است که رئیس دادگاه میپذیرد و میگوید « ... اگه ایرادی دیده میشه، به دلیل نقص کار ماست...»
امید این که خانم آزیتا بافکر، با ادامۀ کار، چراغ این محفل سازنده را پرنورتر کند. به یقین رشد و شکوفائی افکار سالم جوانان به این قبیل آموزش های بنیادی شدیدا نیازمند است، با چراغ بان های دلسوزی چون خانم آزیتا .
انتشارات با فکر تهران – 1384
200 صفحه
گردآورنده آزیتا بافکر
این کتاب چندی پیش توسط دوست عزیزی به دستم رسید . با تورقی کوتاه علاقمند شدم و کتاب را خواندم.
مقدمه ناشر از پیدایش فکرسالم وسازنده ارمغانی نوشکفته، که به تولد این دفتر انجامیده است، سخن میگوید. نوشته است:
« این کتاب نوشته های نوجوانانی شانزده الا هیجده ساله است که طی یک سال در جمعه عصرها نوشته شده.» از توضیحات بعدی چنین برمیآید که خانم آزیتا بافکر، عصرهر جمعه در نشستی که به منظور پرورش فکر و شیوه داستان نویسی تشکیل داده عده ای از جوانان را گرد هم آورده با تشویق آنها؛ یک کار پایه ای را پی ریخته است. ابتکار جالب خانم بافکر جای سپاس دارد که باید قدردانش بود دراین وانفسای انسانیت و درگیریهای روز مرگی، که زنی با درک مسئولیت بزرگ «مادر» ی از پرورش روح و اندیشه نوجوانان غافل نمانده است ؛ آنهم در جامعه ای سراسر آلوده به اوهام وخشونت و فساد و اعتیادهای گوناگون.
«جمعه عصر» تبیین رویاها، آرزوها، خواب وخیال ها و کابوس های نسلی است که خشونت، دروغ ، ریا و فساد اجتماعی بر هستی او سایه انداخته و فضایل عمومیِ رو به زوال را به طور دائم لمس میکند. فضای قصه و رؤیاها ها گرچه تنگ و تاریک است و شکننده، ولی اندیشه ای که در سکوت وسکون خفقان، پشت هزاران آرزو و خیال در حال جوانه زدن است وموجی از دگرگونیهای خاموش و فریا د نسلی سر در گریبان را به نمایش میگذارد؛ اخطار جدی ست.
در «همه رنگها دورهم جمع شدن» صحبت بر سر نبودن زرد اخرایی ست و برای رفع این مشکل رئیس رنگ ها، میگوید :
« ... من شما را جمع کرده ام که برای برطرف کردن این معضل راهکاری بیندیشید. با توجه به نظام کمونیستی و بسته شدن مرزهای وارداتی توانائی برای ورود این رنگ را نداریم.» یکی میگوید « ... یک صیغه محرمیت بین زرد و قهوه یی جاری کنیم ... اگر این دو نفر آمیزش کنند ما به مقصودمان خواهیم رسید. ... رئیس جلسه بلند و با اقتدار رو به زرد میکند و میگوید: با قهوه یی هم بستر شو. هرچه زودتر بهتر.» ص 22
طنزی تلخ و گزنده. رنگ زرد وارداتی از کشورهای کمونیستی . صیغه محرمیت بین رنگ ها، سخره گرفتن احکام اجباری مذهب، در همجوشی فاعل و سوژه، اقتدار"رئیس" برا ی هم بسترشدن رنگها، و سرانجام، نمایش قدرت غالب برجامعه، با زبانی ساده . در صفحه بعدی مردی از افتخار خود برای اعدام شدن به شیوه جدید، چنان ذوق زده شده که از « ... قرص هایی به رنگ آبی شب رنگ که دریک چشم بهمزدن» زندانی را به ابد میفرستد به دخترش که به احتمالی آن نیز با مادرش زندانی ست ، مینویسد: «دخترم من واقعا حس با شکوهی دارم. حسی شبیه حس کریستف کلمب در زمان کشف آمریکا.» ص 23 (این داستان "آخرین نامه یک اعدامی" به سهو یا به عمد در صفحه114 نیز تکرار شده است .
ستایش مرگ که در حکومت فقها، بخشی از فرهنگ را به خود اختصاص داده، گرچه دراینجا به طعنه به کار گرفته شده، اما، نمیتوان از حضور فزاینده و تآثیرات ویرانگر تبلیغات " مرگ پرستی" صرفنظر کرد و نادیده اش گرفت. فقراقتصادی و فرهنگی و چیرگی یآس و بی امیدی به فردا، وعده های لذت و رفاه درجهان نابودنی و نا نشدنی، بازار فریبکاران را داغ کرده و تمایل فرودستان را در پناه بردنِ شتاب آلود به آغوش مرگ سیاه هموار کرده است .
در «یک اتفاق درشهر از سه دیدگاه»، نویسنده سر در گمی های اجتماعی فرهنگی درقالب کلمات تند و تیز، بزک و دوزک بازی های مرسوم را به باد انتقاد میگیرد. قرار شده که «به مناسبت دهه مبارک فجر سطح شهر با همکاری هنرمندان عزیز...» تزئین شود . پارچه های تبلیغاتی که قطعا روی آنها با تمثال رهبر راحل مزین بوده به اضافه شعارهای دشمن شکن و آبکی مرگ برفلان و زنده باد فلان نوشته شده، از روی پل آویزان کرده اند که باد آنها را برده انداخته پائین و درگوشه و کنار جاده. مامورشهرداری که پیرمرد هشتاد ساله ایست فریادش بلند شده :
« ... نکردن یه کم محکمشون کنن هرشب کنده میشه. اونوقت صًب باید چارساعت بپَربپَر کنیم و دوباره وصلشون کنیم. ...» و هنرمندی که معلوم است به سودای هایهوی های رایج به وطن برگشته نادم از کارخودش میگوید «... آخ دستم بشکنه اگه یه بار دیگه برای این مملکت طرح هنری بدم. این مملکت عوض نمیشه ... باید همونجا می موندم حد اقل می تونستم طرح روی قوطی آب معدنی بدم. » ص 55
درداستان « نامه یک کلاغ به معشوقه اش درنیویورک»
کلاغی ازایران به معشوق آمریکائی اش که کلاغی ساکن نیویورک است و قبلا درایران بوده ودیداری باهم داشته اند، نامه مینویسد. کلاغ ایرانی با زبانی عاشقانه، نرم و لطیف میگوید:
« عزیزکم آن روزی که اومدی منزل ما یادته؟ مادرم باهات بد حرف زد. می دونم. منظورم ... بد شد. ... ... داشتم برات کتاب "منطق الطیر" همراه با شرح و توضیح میخواندم و تو داشتی میگفتی جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو خراب نکرده ... خواب دیدم اومدم نیویورک. اول رفنم به نایت کلاب و حال دنیارو کردم. شبم یکی ازاون دختر آمریکائی های خوردنی منو برد خونه اش. صبح که شد اومدم لب پنجره و پریدم بیرون - هنور بهش فکر میکنم. چشام سیاهی میره - ... از خواب پریدم و تا شب قارقار کردم. الانم صدام گرفته و گرنه میخواستم برات کاست پرکنم و بفرستم . یه کتاب خریدم برات میفرستم ... یه سری حرکات ورزشیه که تو آپارتمانم میشه انجام داد فقط برای آنکه عضله های پات تحلیل نرن. می بوسمت . راستی درباره اون تیکه دختر آمریکائی یه میخواستم بگم من رو زمین خوابیدما. دوباره می بوسمت.صص3-64
زبان نامه ساده و پرمعناست . اشاره اش به خلقیات مادران ایرانیست که معاشقۀ فرزندان خود را برنمیتابندهمچنین طرح بی
اعتقادی به پرنده خیالی" منطق الطیر" ، ولو که در دیدگاه حکیمانۀ عطار، داستان پرآوازه "سیمرغ" در هاله ای از راز و رمزهای
ناگشوده، ادبیات عرفانی، تا به امروز بینظیر مانده، ولی نویسنده نامه که جوان ایرانی امروزیست، به این قبیل باورهای نهادینه شده
پوزخند میزند و آن هم از زبان کلاغ امریکائی میگوید " جد ما کاملا واقعگرا بوده و دنبال این پرنده های رؤیائی نرفته و زندگیشو
خراب نکرده ... " میخواهد بگوید او یعنی کلاغ آمریکائی خیال پرور نیست. تآکید درسنجش تفاوت ها دارد .شعور فردی و از همه
با اهمیت تر، تحول دو فرهنگ متفاوت را به رخ میکشد. میگوید آنکه با قدمت چندین هزار ساله با پرنده خیالی زیسته و میزید،
چشم به راه اسب سوار است ولی آن نه، عقل گراست. باسیصدسال سابقه حضور درتاریخ بشری سرگرم مکاشفه در کهکشانهاست.
کشورهایی که زیر ساطور پلیس سیاسی هستند، هنرمندان ، با آفرینش های هنری و ادبیات استعاره ای جامعه را شگفت زده میکنند. آنها، با عرضه کردن طرح و نقاشی و تمثیل و قصه و متل های ساده و عوامانه به جدال سانسور و اختناق حاکم میروند . با خود سانسوری، زبانی مردمی در رنگ های مختلف با مفاهیم گوناگون، وارد عرصۀ ادبیات و فرهنگ عامه میکنند. باچنین شیوه ایست که زهرخفقان اجتماعی گرفته میشود ومردم زبان زمانه را یاد میگیرند و دراین رود همیشه جاری زندگی میراث های فرهنگی را به آیندگان وا میگذارند.
در«نامه به یک نفر در سه سنً مختلف» افکار انسان در سه مرحله عمر با زبانی مناسب باشرایط سنٌَُِی، مورد بگو مگو ست. واگر درمیانه عمر تغییراتی پیش آمده، ولی درمرحله سوم که بخش پایانی زندگی را نمایندگی میکند، رجعت به مرحله اول یادآور تعادل و رابطه افکاروخلق وخوی انسان با دوران نخست است. اخلاق و عادات برخی ازسالمندان شبیه دوران بچگی هایش میشود. در نامه سومی آمده است «نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره پیدایت کردم. این همه سال ... احساس بد بختی میکنم. دیگه چیزی نمونده. دستام لرزه گرفتن. من واقعا بهت احتیاج دارم. فقط میخوام کنارم باشی و باهام تلویزیون ...» ص 68.
در«نامه به او که میتواند و جوانش.» یکی از نوچه های آل کاپن از زندان به او نامه مینویسد :
« ... همه این پفیوزها، اینجا جمع شدن، همشون خیال میکنن خلافکارن. ... خلافکارِ تو زندون به چه درد جامعه میخوره؟» و ازش میخواهد که او را از زندان بیاره بیرون. و آل کاپون پاسخ میده « هی برنارد اولا که جدا جوًَ گرفتتِت و خیال میکنی خیلی آدمی. من هفتیر کش، گانگستر و قفل بازکن کم تو دست و بالم نیست. دراومدن از هلفدونی بسته به جًَُنٌم ِ ِخودته. حالیته چی میگم. اگه جنم نشون دادی یالله منتطرتم.
انگار که نویسنده، دراین داستان کوتاهِ چند خطی، آل کاپون های جامعه که به اقتصاد کشور چنگ انداخته اند و با اختلاس و غارتهای چندین میلیونی هنوز برکرسی قدرت هستند و میخواهند درآمد نفت را برسر سفره های مردم ببرند، معرفی کرده است. آنها که جنم داشتند و دارند، با آن همه اختلاس و محکومیت های سنگین دربیرون راست راست راه میروند و برقدرت اند، آنها که جنم ندارند و به جرم آفتابه دزدی به بند اند، سالهای سال باید در سلول های زندان بسر ببرند. دراین داستان کوتاه، « تقدیر و ارادۀ انسان» رو در روی هم در جدال اند.
در ص 73 داستان تک صفحه ای بدون عنوان آمده است. « یه دختر کوچولو بوده که سرش نسبت به تنه اش گنده تر بوده برای همین وقتی بالا رو نگاه میکرده سرش سنگینی میکرده میافتاده از پشت روی زمین و نمیتونسته بلند شه . همسالاش اصلا تحویلش نمیگرفتن چون تا زانوهاشوهم نبوده، مثلا تا مچ پاشون بوده. برای همین هیچ دوستی نداشته. ... » تا اینکه با وزغی آشنا میشه ولی اونم محلش نمیذازه میپره به یه برکه. دختره به انتظازش مینشه درکنار برکه. تا قطره آبی یه نوک دماغ دختره میچکه و یکهو سرش را بالا میکنه و ستاره های آسمان را میبینه. « وبعد از اون همون طوری اونجا میمونه.» بی دلیل نخواهد بود بگویم این قصه بخشی از تکامل جانوران را یادآور میشود. و همین طور است که میتوان با ظن وگمان از طریق این قصه ها به نوعی کشف و شهود راه پیدا کرد. البته نوید بسیار خوشایندی ست در پرورش افکار جوانانی که گرفتار خود سانسوری دستاربندان هستند و در جو حاکم نمیتوانند آمال و آرزوهای فکری و هرآنچه را که دراندیشه شان میگذرد، با زبان صریح بیان کنند.
داستانی که در ص 99 و 100 آمده یکی از بهترین داستان های این دفتر است، در گسترۀ خیال و واقعیت در بیان حادثه ای تاریخی، که وقوع آن درهرگوشه از جهان میتواند اتفاق بیفتد ، روایت میشود. نویسنده با ابزار و زبان این رشته داستان ها آشناست ، در طراحی و آفرینش فضایی که بتواند مخاطبین خود را جذب کند موفق شده با ایجاد فضایی هماهنگ، خشونت و بهشت، را کنار هم بگذارد. کالسکه نشین با دست های خونالود با افتخار رو به بهشت میرود. اعتقاد دارد. با آمریت میگوید برو بهشت. داستان میگوید پایان کار جنایتکاران به بهشت منتهی میشود. جنایت و آمریت با بهشت و بهشتیان است. فصلی از چیرگی استبداد مذهبی، فقیه که بر قدرت نشسته وقتی بطور پنهان و دور از انظار، سربریده را زیر نور ماه به برکه میاندازد ، به بهشت میرود. صدای درون برکه اگر چه وهم و خیال است، فریاد و تلاطمی را تداعی میکند از سرهای بریده دیگر که درآن برکه انباشته شده اند . برکه، فاجعه تاریخ و سرهای بریدۀ پنهانی را فریاد میکشد. و یادآور ضجه های مادران وداغدیدگان در لعنت آبادهای وطن.
دراین داستان یک صفحه ای، صحنۀ خشونت و قتل با آرایشی کاملا هماهنگ، در برابر خواننده گشوده میشود. فضای دلهره آور جغد و شمایل درختان و ... چکیده ای از یک سرگذشت خونین قدرت، به طور پوشیده، نوای رکوئیم "مرثیه" را در رگهای خواننده ترزیق میکند.
به این صحنه که یادآور آثار زنده یاد «غلامحسین ساعدی» است دقت شود :
« صدای جغد میآمد. درختان که شمایل عجیبی پیدا کرده بودند . به کالسکه ران گفت کنار اون برکه نگهدار. ... باد درمیان درختان میوزید و صدای مغشوشی به وجود میآورد. ... دستش را درون کالسکه کرد و یک سر بریده را درآورد. سریک مرد بود با چشم های باز و سبیل کلفت قطره های خون به زمین چکید. به طرف برکه حرکت کرد ... صدای پریدن چیزی درآب موجب شد که تکان سریعی بخورد. ... دستش را عقب برد و سر را درون آب انداخت. به آن قسمت خیره شد دراطراف موجهایی دایره وار پدید میآمدند ... آب درآن قسمت قرمز شده بود. خوب که نگاه کرد تصویر ماه را از میان سرخی تشخیص داد ... به کالسکه ران گفت "حرکت کن به سوی بهشت".»
هریک ازاین داستان ها، دنیایی حرف و حدیث دارد. انگار فریاد بغضی ست گره خورده درگلوی ملتی دردمند، درحال انفجار .
در«دیالوگ با سیب یا پرتقال»
در دادگاه زنی را به جرم مرگ شوهرش محاکمه میکنند. رئیس دادگاه از متهم میخواهد یک باردیگه جریان کشته شدن شوهرش را شرخ بدهد.
«بله از دستش عصبانی شدم یه ظرف میوه بغلم بود که توش سیب و پرتقال بود، منم یه میوه ازتوش برداشتم، پرت کردم طرفش، خورد توسرش، مرد!
سیب یا پرتقال؟
مهمه؟
بله سرکارخانم، مهمه.
پیوندی بود، نصفش سیب بود نصفش پرتقال»
زن محکوم به اعدام میشود. زن اعتراض میکند . رئیس دادگاه اعتراض زن را قبول داره ولی میگوید :
« اگه ایرادی دیده میشه به دلیل نقص کار ماست. شرمنده سرکار خانم، شمارو تا چند ساعت دیگه برای اعدام آماده میکنن. ... آماده شین خانم محترم، چوبه دار انتظار شمارو میکشه.» و زن محکوم، مطیعانه می پرسد :
از کدوم طرف باید رفت.»
آلت قتل دراین جا یک میوه پیوندی ست که به طنز گرفته شده ولی مهم، ایراد به قانون است که رئیس دادگاه میپذیرد و میگوید « ... اگه ایرادی دیده میشه، به دلیل نقص کار ماست...»
امید این که خانم آزیتا بافکر، با ادامۀ کار، چراغ این محفل سازنده را پرنورتر کند. به یقین رشد و شکوفائی افکار سالم جوانان به این قبیل آموزش های بنیادی شدیدا نیازمند است، با چراغ بان های دلسوزی چون خانم آزیتا .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home