شب بخیر رفیق
نوشته : احمد موسوی
نشر باران – استکهلم – چاپ اول 2005
من یک فدائی خلقم / که رنج اسارت را/ بردوش میهنم / از قامت خمیده انبوه مادران نشسته به غم / ازعمق هر شیار چهرۀ مردان رنج و کار/ از سوسوی نگاه تب آلود بیشمار کودک این سرزمین کهن/ از شانه های زخمی و خونین هر رفیق دربندم/ درلحظه لحظۀ خویش احساس کرده ام/ من بار رنج اسارت را / بر دوش میهنم/ در جام سرخ شقایق/ از شبنمی که به خون آغشته گشته است/ دیریست دیده ام. ا . م - صص 143
دریغم آمد که آغاز این بررسی را با سروده ای ازنویسنده کتاب که تبلور باورهای انسانی او و یادآور ذوق رو به کمالِ شاعرانه اش میباشد، شروع نکنم. پس چه بهترکه همین، مدخلی باشد برای معرفی کتابش.
دوران چیرگی دیکتاتوری ست وتاخت وتاز حاکمیت بلا منازع جمهوری اسلامی در ایران، وبالاگرفتن نشر خاطره نویسی بیشمار زندانیان سیاسی، هریک با کوله باری ازدردها و زخم های مزمن و چرکین، درحال انفجار خشم و کینۀ تحمیلی، انباشته ازحقارت و رنج غل و زنجیرجهل و جنون، دراسارت سوداگران که به بهانۀ رستگاری درسرای نابودۀ مجهول و مجعول، مردم را به بند کشیده اند وشگفتا که با ازسرگذراندن آن همه سالیانن خونین ِ قتل عام و سنگسار و جنایت های وحشیانۀ بدوی،هنوزلب تشننۀ خون درگسترش چوبه دارها هستند و چنان درشوکتِ قدرتِ پوشالی به جهل اند، که فریاد عاصیان را نمیشنوند وشعلۀ خشم زندانیان؛ این سرفرازان تاریخ را نمی بینند که جنایتکاران را به داوری فرا می خوانند.
«شب بخیررفیق» احمد موسوی، حکایت تازه ایست از همین مقوله. اززندگی درجهنم موعود جمهوری اسلامی که سال هاست هزاران انسان لبریزازامید را به بند کشیده به جرم گفتن واندیشیدن در راه گسستن بندهای بندگی. اما، پایداری و استقامت درمقابل غول استبداد وجهل مسلط هنوز در پسِ بیست و پنج شش سال زندان و خفقان و داروطناب و قتل عام ها، نه تنها از مقاومت ها ذره ای نکاسته بلکه، عاصیان به بند روز به روز آبدیده تر میشوند وسرشار ازتجربۀ مقاومت. و این یکی ازشگردهائیست که سرانجام متولیان بهشت و جهنم را از پای درمیآورد و نیروهای پایداری را جلا میزند. کتاب حاضرنمونۀ جالبیست ازمقاومت و تحمل یک زندانی صبور؛ با دلی سرشار از امید به زندگی و زیبائیهای جهان هستی.
ناگفته نماند که استقبال وعلاقۀ هموطنان خارج ازکشور به مطالعۀ ادبیات زندان نیز قابل تأمل است. ازطرفی میزان تمایلاتشان جهت کسب آگاهی ازفضای زندانیان سیاسی، ازطرف دیگر کمک و مساعدتیست برای کاهش فشار ازشانه های نحیف نویسنده. واقعیت این است که کمبود ناشران سالم و منصف ونبودِ موزع در کل، تنها وسیله ایکه به خاطر نفس فضیلت قلم، نویسنده را دراین غربت وامانده یاری میدهد، خریدهای تک جلدی هموطنانست که دربرخی موارد آزادگانی هم کمک میرسانند و جا دارد که ازآنها به نیکی یاد کنم.
چندی پیش دوست هنرمندم هادی خرسندی در حین اجرای برنامه خانم جوانی را که پشت میزی نشسته بود با چند جلد کتاب، به روی صحنه دعوت کرد. این خانم با گفتن اینکه هشت سال در زندان های جمهوری گذرانده است، حاضران را متآثر کرد. خیلی ها باچشمان اشکبار به سخنانش گوش دادند. کف زدن های ممتد حاضران درسالن، برای خانم فریبا مرزبان جلوه هائی ازهمدلی صادقانۀ هموطنان بود. لحظاتی بعد تماشاگران جلومیز کوچک او صف بستند و کتابش را خریدند. جا دارد که ازنیت خیر وصمیمانۀ آقای هادی خرسندی که بیشتر موارد، از این دردمندان جامعه یاد میکند و به یاریشان میشتابد با سپاس فراوان یاد کنم. امید است که شیوۀ ایشان سرمشقی باشد برای دیگر رسانه های قدرتمند ایرانی که با وجود امکانات بیشتر؛ کسر شأن خود میدانند که در این قبیل امور مشارکت کنند!
نویسنده کتاب حاضر، احمد موسوی، در دوران سلطنت فقها به جرم فعالیت سیاسی دستگیروبعد ازده سال زندان کشیدن آزاد میشود. اتهام اش طرفداری و عضویت درسازمان چریکهای فدائی – اقلیت – بوده. موسوی خلق و خوی لطیف و شاعرانه ای دارد بسی مطبوع؛ آشنا با ادبیات است و آن طوری که چند نمونه دراین کتاب به دست داده طبع شعری دارد که قابل توجه است.
«نخستین عیدی بود که من در زندان به سر میبردم. ساعت دو نیمه شب وقتی تازه میخواستیم بخوابم، آوای دلنشین یک زندانی دختر به گوش رسید که سرود تکامل برشت را میخواند ... هم زندانی سرود خوان ما «مهناز یوسفی» هوادار مجاهدین بود. یک بار به طور اتفاقی در دستشویی باهم روبه رو شدیم و چند جمله ای صحبت کردیم. ... تمام دوران زندان را تا قبل از اعدام در سلول های انفرادی به تنهائی و یا دونفره به سر برد. ... بعدها من در زندان رشت مدتی با پدر او هم بند و آشنا شدم. میگفت "بعد ازاعدام اجازه ندادند جنازه مهناز توی گورستان شهر دفن بشه و به ناچار اونو توی حیاط خانه دفن کردیم."» ص 23
از یک بازجوی توده ای به نام "احمد ادریسیان" نام میبرد که درلباس پاسداری به شکنجه وبازجوئی زندانیان میپردازد.
«نمیتوانستم بپذیرم یک توده ای در لباس پاسدار و بازجو رفقای مارا به شلاق میبندد و از آن ها اعتراف میگیرد ... و یا برخی از آن ها را به سوی جوخه اعدام بفرستد ... زندانیان حتا میدانستند که یک چشم او در جنگ آسیب دیده است. سال بعد به همراه رهبران حزب توده دستگیر شد و حبس ابد گرفت و درکشتار جمعی تابستان سال 1367 همراه با زندانیانی که برخی ازآن ها را خود بازجوئی و شکنجه کرده بود ، اعدام شد.» صص 6 – 25
موسوی درباره شخص دیگری نیز به نام ع - یعقوبی که ازهواداران سازمان بوده با نگاهی نه چندان متفاوت مینویسد: «در زندان های جمهوری اسلامی زندانیانی بوده اند که توبه کردند و به روسپیگری کشیده شدند. تا چند روزی به زندگی نکبت بار خود بیفزایند یا آسایش بیشتری به دست آورند. دراین جا میخواهم مکثی کوتاه داشته باشم روی یک زندانی تواب که مدتی در یک تشکیلات باهم کار مکردیم.» ص 68
و بعد مراحل سقوطِ تدریجیِ اورا شرح میدهد. تا میرسد به « ... یعقوبی لحظه به لحظه بیشتر درمنجلاب رذالت سقوط کرد. ... به این نتیجه رسیده بود که هیچ کدام از زندانیان انگیزۀ لازم را ندارند و اگر به او اجازه بدهند با کابل همه زندانیان را وادار به بریدن خواهد کرد تاجائی که بعدها دربازجویی زندانیان دستگیر شده رسما شرکت میکرد، برپیکرشان کابل میزد و به آن دسته از زندانیانی که سالم زندگی میکردند اهانت میکرد. ...» صص 2 - 71
بررسی این گونه عارضه های روحی و روانی در صلاحیت من نیست ولی روی این نکته باید تأمل کرد که تفکر حزبی و سازمانی عامل اصلی " سلب اندیشه" از فرد است و به یقین، "اطاعت" از پیامدهای آن. و اگر دراین محدوده بررسی شود شاید بتوان نقبی زد به حل مشکلات فکری . بستر اندیشه گری ایران، تنگتر از آن است که بتوان از وسعت فکرفردی و خرد جمعی؛ صحبتی به میان آورد. حتا اگر بحث و مداقۀ جدی دراین باره صورت گیرد، به احتمال قوی، زمین گیرشدنش درمرزعقل و خرد نقاد؛ تلنگری ست برای هوش آمدن و دنبال کردن افق های تازه . با چنین کارنامۀ کم بضاعت فکری و آلودگی های فرهنگی، چگونه میتوان از زیربار سنگینیِ سنت های جان سخت رها شد و دنبال تفکر انتقادی رفت. هنوزالفبای عقل نقاد به این فرهنگ راه نیافته است. انگار که خوابیم؛ به مانند اصحاب کهف!
یکی از آفت های بزرگی که در پی وقایع شهریور 1320، با گشودن دریچه های آزادی و آشنائی مردم با مقدماتِ مبانیِ دموکراسی، بر نواندیشان و به طورعام بر ذهن مردم در کلیت؛ چیره شد و گسترش پیدا کرد،
آزادی و دموکراسی از نوع روسی بود که درتاریخ سیاسی جهان به دوران استالییستی شهرت دارد. اینجا جای بحث و بازکردن این مسئله نیست ولی همین قدر بگویم که آن آزادی با همه محسناتی که برای توده های جهان درکشورهای تحت سلطه دیکتاتورها به ارمغان آورد؛ کال و نارس بود. در درون سیستم به ظاهر سوسیالیستی روسی؛ دیکتاتورهائی قد کشیدند که در اندک زمان، تنها پوستۀ بادکنکی از سوسیالیستی باقی ماند ومفهموم ش از ذات خالی شد. جمهوری های شوروی آلوده به فساد شدند. فسادی که به نابودی شوروی منجر شد دربستر دیکتاتوری استالینی رشد کرد و به بار نشست و در دوران گورباچف ثمرۀ شومش را به جهانیان عرضه کرد و مولود نوپای منحوس و خیره سری به نام تک قطبی به جهان چیره گردید. نویسنده کتاب به فراست این پدیده را دریافته و آگاهانه به توضیح و تحلیل پرداخته که درآینده به آن اشاره خواهم کرد.
با این نذکر، بعد از وقایع شهریور سال 20 آشنائی مردم ما با آزادی و دموکراسی از نوع روسی، جوانان و مشتاقان آزادی را از درک واقعیت و مفهوم درست دموکراسی باز داشت. و دمکراسی روسی الگوی جوانان شد که به فراوانی کتاب منتشر میکردند و با ترجمه های خوب با قیمت های نازل در شهرهای ایران دردسترس مردم قرار میدادند. نسل عطشان و پر از حرص مطالعه و دانستن و فهمیدن بعد ازشهریور بیست شتابان به سوی آن ادبیات هجوم میبرد وبا آغوش بازهرآنچه دلخواهش بود از انتشاراتی های مسکو و بادکوبه به فراوانی پیدا میکرد و میخواند. ارزانی و فراوانی کتاب درآن سالها موهبتی بود که بیشتر جوانان را معتاد کتابخوانی کرد و این از نادر پدیده های آن روزگاران بود که درشکل گیری حزب توده بزرگترین نویسندگان قرن را درآغوش آن ادبیات پرورش داد و پیش زمینه ای فراهم آورد برای آشنائی ایرانیها با ادبیات پیشرفتۀ غرب.
تسلط آن ادبیات با آثار تبعی اش، عده ای از سهل انگاران حزبی را به مرض "باری به هرجهت" گرفتار کرد. بنگرید به آثار طبری "کژراهه" – آقا بزرگ علوی و مخصوصا به: "روایت"ش و ازهمه چشمگیرتر با افکار مغشوش آقای بابک خسروی و آن بازجو وشکنجه گر توده ای نیز از دست پروردۀ همان پیشکسوتان سردر گم بوده است. اینکه چرا درپس قرنی بعد از انقلاب مشروطه با ازسرگذراندن تجربه های ناقص، و شعارهای تهییجی با آن همه حزب و سازمان و گروه های سیاسی، ننوانسته ایم به یک هویت سیاسی برسیم؛ قابل تأمل است. هنوز درراه "اندیشیدن سالم" با مشکلات فراوان روبه رو هستیم.
بگذریم که رشتۀ کلام دارد از دستم درمیرود.
با دیدن اسم آشنائی؛ موسوی مرا با خود به زندان های شمال میبرد. خیال پر میکشد وناگهان به یاد روزی میافتم که با ناهید و پدرش به ملاقات دکتر اکبرساعدی رفتیم به چالوس. نزدیک ظهر در زندان بودیم. ناهید باید بر میگشت به آمریکا و تصمیم گرفته بود که پدررانیز همراه خود ببرد. با برادرش خداحافظی کرد و اشگ ریخت. پدر اما حیرت زده وساکت درخود و انگاری نگاهِ خالی اش به گذشته ها بود. اکبر، سرحال میگفت و میخندید و سعی میکرد درد و رنج و سیاهی زندان را از چهره بزداید .با من و پدر و خواهرش شوخی میکرد. و بعد گفت نیمه شبی مرا بردند بالا سر دختر یکی از امامان جمعه برای مداوایش. حالا با حاج آقا دوست و رفیق شده ایم. پرسیدم دخترش بهتر شد یانه؟ گفت آری بهتر شد! وحالاعوض دختر پدرش با من دوست شده! و کلی خندیدیم. درمراجعت پدر میگفت: از روزی که این دو – غلامحسین و اکبر - وارد دبیرستان شدند، پایم به کلانتریهای تبریز باز شد تا زندان اوین برای ملاقات غلامحسین و امروز اکبر سر از
زندان چالوس درآورده؟ مگه دکتر نیست؟ مگه دکتر نباید یک زخمی و مجروح را معالجه کند؟ اگر هم نمیکرد که به عذاب وجدان دچار میشد. و آخرین بار که به ملاقاتش رفتم با خواهرم بودم. اکبر بازهم مثل گذشته سرحال میگفت و میخندید. گفتم شاید برای مدتی بروم مسافرت. پرسید طولانیست؟ با گفتن شاید، خنده برلبانش شگفت. گفت به غلام بگو مرا دیدی. به اهل و عیال سلام برسان. و دیگر ندیدم تا که موسوی مرا برد پیش او. امروز، غلامحسین درپرلاشز خوابیده و پدر در بهشت زهرا.
نویسنده کتاب ار یک دبیر ریاضی یاد میکند به نام "اسکندر" که دراثر فشارهای زندان به مرض روحی روانی گرفتار میشود و چندبار دست به خودکشی میزند. موسوی که 9 سال پس از آخرین ملاقاتش اورا در خیابان میبیند شرح حال اسفبارش را که چون دیوانگان با لباس ژولیده با "چهره بیفروغش سراسر درد بود و حسرت و شکست"
«اسکندررا از دوران دبیرستان میشناختم. دریک دبیرستان درس میخواندیم. گرایش مذهبی داشت و دکتر شریعتی مرادش بود. دبیر ریاضی بود ... کتابفروشی کوچکی دایر کرده بود و درکنار کتاب های مذهبی، آثار صمد بهرنگی زینت بخش کتابفروشی او بود. ... هرگز فکرنمیکردم سر از زندان دربیاورد. ... اسکندر همواره به خاطر دانش آموزانش اشک میریخت. عکس های دانش آموزانش بسیجی را که درحال رفتن به جبهه های جنگ بودند نگاه میکرد و میگریست میگفت "آنها درجنگ کشته میشن درحالی که من اینجا راحت نشسته ام" … نگهبانها شروع به کتک زدن او کردند یک ساعت بعد درحالی که خون از مچ دستش جای بود به سلول بازگشت. همان شب او را ازسلول ما بردند. یکبار دیگر هم درزندان دست به خودکشی زد اما بازهم موفق نشد. سرانجام به پنج سال حبس محکوم و پس از سه سال آزاد شد.» صص4 - 77
جمهوری اسلامی هزاران اسکندر دبیررا دیوانه کرده . برای نابودی اندیشه و برداشتن موانع نشرخرافات با تیغ آخته توحش و اوهام؛ هزاران اسکندر را به مسلخ فرستاده و رسالتش جز این نیست. بنگرید به کارنامۀ همین بیست و شش ساله اش، کوچکترین گامی دررشد فکر واندیشه برنداشته اند. با آن همه هیاهوهای دیوانه وار تحریکی و تهییجی؛ از خرد و خردورزی ذره ای درسراسر پیکرۀ این نظام منحوس نمیتوان پیدا کرد. فراوان دروغ و ریا و خدعه است که با پول باد آورده نفت در بوق و کرنا میدمند وبا چنگ و دندان از جهل و غفلت مردم پاسداری میکنند. موسوی، نویسنده کتاب، با درک مسائل بنیادی، انگشت روی این گرفتاری های قدیمی وکهنه میگذارد که داستان سراسرمبالغۀ تاریخ باستانی و ملت آریائی اش، سپری شده برای استتارغفلت و جهل بزرگ ازسوئی، نشستن به سوگواری کشته مردۀ بیگانگان با فرهنگ گسترده اش ازطرف دیگر، آن چنان مردم را مخبط کرده که زندگی درمنجلاب جهل وبیگانه پرستی را با جهان آرمانی همان فرهنگ؛ مشتاقانه پذیرا شده است.
آتش سوزی درزندان رشت یکی دیگر از فجایع ننگینی ست که موسوی جزئیات آن را شرح میدهد.
« ... زندانیان متوجه میشوند آتش و دود دورتا دور ساختمان را فرا گرفته است و تنها داخل اتاق ها از آتش در امان اند. پاسداران و مسئولین زندان نه تنها در زندان را باز نمی کنند، بلکه زندانیانی راهم که میخواهند درآهنی را ازجا بکنند، با تهدید به تیراندازی مجبور به فاصله گرفتن از در میکنند .... نیروی دریائی درلحظه های نخست آتش سوزی خواهان بازکردن درزندان میشود و به سپاه پیشنهاد میکند برای جلوگیری از فرار زندانیان با نیروهای خودش اطراف زندان را محاصره کند. اما سپاه مخالفت میکند. ... بعد ازگسترش آتش در تمامی ساختمان زندان مأموران آتش نشانی فرا میرسند زندان درمحاصره سپاه قرار میگیرد. ... رضا و حمید برای انتقال زندانیان ازحال رفته دیگر درتکاپو هستند. ... سقف اتاق بزرگی فرو میریزد وراه خروج بسته میشود ..... انتقال زخمی ها، از حال رفته ها و جان باختگان به بیمارستان آغاز میشود. ... اسامی جان باختگان دهان به دهان درمیان خانواده ها پخش ."رضا سپهری آزاد"، "حمید ارس" "میراحمد موسوی" ، "عزیزصالح زاده"، "قدرت مروی"، "بهروز"، و "بختیار" جان باختگان آـش سوزی هستند.» صص2- 84
وقتی این بخش «شب بخیر رفیق!» را میخواندم یاد آتش سوزی سینما رکس آبادان افتادم که نمونه ای بود از فجایع و مظالم کوره های آدم سوزی فاشیستهای هیتلری. راستی چه تفاوتیست بین نازیهای آدمکش هیتلری با ملایان آدمخوار این کشور باستانی! درآن آتش سوزی مهیب – سینما رکس آبادان - که در تابستان 1357 در آستانه انقلاب اتفاق افتاد و بعدها اسنادش از قول پایوران اسلامی منتشر شد، نمونه ای از شقاوت و بیرحمی مغول وار ملایان را به مردم ایران برملا کرد که متأسفانه درآن هیاهوهای پرشور انقلابی، تمیز سره ازناسره را مشکل کرده بود.
درقزل حصار و دیگر زندان ها از محدودیتهای زندان مینویسد: « ... پس ازباز کردن چشم بندها دیدیم چهار زندانی دیگر درگوشه ای از اتاق نشسته اند، که با جمع 19 نفری ما، 23 نفر شدیم در اتاق 6 متر طول و 5/2 عرض داشت. صص 89 « ... اولین چیزی که پس از واردشدن به بند نظر هر زندانی ای را به خود جلب میکرد کثرت زندانیان و عدم گنجایش زندان برای پذیرش آن همه زندانی بود. درسه طرف یک اتاق کمتر ار25متری تخت های سه طبقه برای 18 نفر کارگذاشته بودند. درکف اتاق که حدود 12 متربود 18 نفر دیگری باید میخوابیدیم؛ زیرهرتخت چهارنفر ... صبح ها بیدارشدن مان شبیه آمدن سوسکها از سوراخ هایشان بود ... ص 92 « ... تعداد زندانیان بند به 700 نفر رسیده بود. 44 نفر دریک اتاق میخوابیدیم» ص 95. « وجود پنج نفر درسلولی به ابعاد 2 در80/ 1قدرت حرکت را ازما گرفته بود. ...» ص 217
موسوی، با حسرتی تکان دهنده، - از آزادی زندانیان سیاسی - که تنها از دردِ دل پردرد یک زندانیِ سیاسی برمیآید و مخاطبینش را باخود به پشت میله ها میکشاند؛ مینویسد:
: ُظی هشتادسال تنها دوبار آزادی زندانیان سیاسی را تجربه کرده ایم: شهریور 1320 و پائیز و زمستان سال 1357. باقی جز شکنجه و کشتار نبوده است. ص 119
نگاه تیز موسوی روان زندان و زندانیان را میکاود. از دلپریشی های جوانان با تأسف و حسرت، روایت های تلخی دارد. ازحاج داود، دژخیم زندان به نفرت یاد میکند.« حاج داود، رذل ترین وبی شخصیت ترین ومنفور ترین چهره ای است که من در طول ده سال زندان دیده ام. آزار و شکنجه زندانیان برای او تفریح بود.» ص 127 از خوشرقصی های توابان درنقش جاسوس و سخن چین و شکنجه گر، « ... من دراتاق 18 روی تخت نشسته بودم و راهرورا تماشا میکردم. یک زندانی توده ای برای گرفتن کتاب وارد اتاق 17 شد. کتاب را گرفت و بیرون آمد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که نگهبان تواب جلوی اورا گرفت و سئوالی کرد. اما بدون اینکه منتظر شنیدن پاسخ بماند چند سیلی برگوش او نواخت. ازتخت پائین آمدم. به کنار نرده اتاق رسیده بودم که منوچهر از جلوی اتاق 22 خودرا به آنها رساند همه از اتاق ها بیرون آمدند. بند ازحالت عادی خارج شد ... بین نگهبان تواب "مورچه خوار" و هادی درگیری پیش آمد و هادی مشتی به او زد .چهره او غرق خون شد ... به کمک نگهبان های تواب بچه هارا شناسائی کردند ... و بیست نفررا به زیر هشت و ازآن جا به قرنطینه بردند. بعضی ها بعد از یک ماه به بند برگشتند عده ای سه ماه ماندند. منوچهر پس ازبازگشت به بند آنقدر آهسته حرف میزد که من نمیتوانستم بشنوم. ... » ص 146. نویسنده ضعف و زبونی و بی ارادگی انسان ها را به سادگی توصیف میکند. به عریانی، نقش نیروی مسلط وقدرت باد کرده بیمایگان را در حصارزندان با اسیران دربند؛ و مهم تر از همه، اهرم های جهنمی دنائت و رذالت را درراه شکستن اراده و لهیدن شخصیت انسانها نشان میدهد.از زندانیانی اسم میبرد که تنها به جرم خندیدن یا چند دقیقه صحبت کردن با رفیقی، مجبورشان میکنند که چندین شبانه روز زیر هشت سرپا بایستند. نویسنده، با شرح رنج های فیزیکی این شکنجۀ زجر آور، پیامدهای عصبی و روانی را که بیشتر زندانیان را گرفتار کرده و تا مرز جنون پیش برده است؛ به مخاطبینش منتقل میکند.
«آرامائیس داربیانس هوادار اقلیت بود. زندانی دیگر، ابراهیم خوش گفتار که درشهریور سال 1361 همراه با صدور معصومی و حسن عزیزیان اززندان فرار کرده بود. ... علت دستگیری آرامائیس کمک به ابراهیم بود.
... ابراهیم وضعیت روحی و جسمی نامطلوبی داشت. بیماری سل داشت و به دلیل فشارهای شدید فوق العاده لاغر شده بود ... صدای سرفه های شدید او مرتب به گوش میرسید. درهمان شرایط اسفبار به سوی جوخه اعدام فرستاده شد؛ بدون اینکه خانواده اش تا آخرین لحظه از وجود او درزندان انزلی باخبر باشند.» ص .180. آرامائیس نیر که از هواداران اقلیت بود به جرم کمک به ابراهیم، درقتل عام 1367 در زندان رشت به دار آویخته شد. ص 360
نویسنده، جائی اشاره ای دارد به رفتار یک زندانبان به نام "محمدی" . « ... غروب هنگام رفتن ما به دستشوئی گفت : "چرا فکرمیکنین همه کسانی که زندانی ین مثل شما هستن؟ دراینجا زندانیانی هستن که علیه شما گزارش میدن مواظب باشین. ... اگه میخواین علیه من به دادستان گزارش بدن دریچه رو براتون باز میکنم اما اگر میخواین اینجا بمونم نمیتونم این کارو بکنم. به من گفتن دریچه سلول شما نباید باز باشه." ...»
بازهم اشاره میکند به برخوردهای زندانیان، که نمیتوان این اخلاق های آزادگی راکه ریشه درعمق دارد وانسانیت ، نادیده اش انگاشت و با تمارض وچشم پوشی از کنارش گذشت.
« ... تعدادی از زندانیان مجاهد، از جمله منصور عباسی، ضدچپ بودند. منصور مقاوم و جسور بود اما دیدگاه ضد چپ را رهبری میکرد. رفقای کمونیست ما نیز به خاطر زخم هائی که درگوهر دشت از زندانیان مجاهد خورده بودند، موضع ضدمجاهد پیدا کرده بودند. آنها میخواستند شرایط گوهر دشت را به بند ما نیز تعمیم دهند غافل ازاینکه ما سال ها درزندان انزلی فارغ از مواضع سازمانی درکنار یکدیگر زندگی کرده بودیم.» ص 207.
نویسنده از یک زندانی به نام ضیائی یاد میکند .
« ... ضیائی 47 سال داشت و به جرم ارتباط با نمایندگان "بختیار" دستگیر شده بود ... ناراحتی قلبی داشت و درگرمای شدید اوایل تابستان، حالت خفگی پیدا میکرد. بعضی شب ها ساعت ها بیدار میماندیم و اورا باد میزدیم تا بتواند بخوابد. بعد ازخوابیدن "دشمن طبقاتیمان" ما هم میتوانستیم کمی استراحت کنیم.» ص 220 . ازاین رفتارهای انسانی فارغ از وابستگی های سیاسی و عقاید سازمانی و گروهی، که اساس فکر روی روابط انسانی دور میزند؛ دراین کتاب به وفور میتوان یافت. از اختلافات درونی مجاهدین نیز دربین زندانیان مجاهد پیش امده و به سه گروه تقسیم شده اند مطالب تازه ای دراختیار خوانندگان میگذارد و با طعنۀ تلخی از "ششمین پیامبر اولولعزم" یاد میکند. به این روایت مستند دقت کنید :
«... نیمه دوم اسفند بود. مجاهدین خود را برای برگزاری مراسم مبعث آماده میکردند. زندانیان چپ را نیز دعوت کرده بودند ... شعر و مقاله خوانده شد. کیک تقسیم شد و درپایان مقاله "تبیین بعثت و رسالت پیامبران" ... خوانده شد مقاله از شرح رسالت پیامبران از حضرت آدم آغاز شد و با ذکر اسامی پنج پیامبر اولوالعزم پایان یافت. البته از مسعود رجوی نیز بعد از پیامبر اسلام نام برده شد. هنوز دردام اندیشه بیرحمانه ای که خمینی رابه عنوان "امام" برتارک ملتی نشانده بود، اسیر بودیم که ششمین پیامبر اولی العزم را نیزبه ما معرفی میکردند.» ص 232.
انگاری که شیفتگان وعاشقان سینه چاک رهبری دراین سرزمین، مردم را صغیرومحجورمیپندارند ویا خدای ناکرده درناصیت شان داغ ننگی خورده ازعدم بلوغِ مطلق که به کمتر از "امام" و "پیامبر" شدن رضایت نمیدهند و به مقامی کمتر ازآن قانع نیستند. حیرت آور اینکه مدعیان این گونه مقامات الهی نسب، خونخوارتر از همگنان از آب درمیآیند. نمونه مستندش امام خمینی بود که با وعده های سرخرمن به امامت رسید ونه تنها دریک سرزمین رو به رشد و پیشرفت ، حمام خون بپا کرد؛ بلکه منطقه را به ویرانی و آشوب کشانید.
با پذیرش قطعنامه 598 و خاتمه جنگ ایران و عراق، کشتار زندانیان سیاسی در زندان ها، به منظور رهائی رژیم از مطالبات انبوه جماعتی که به بند کشیده شده اند، آغاز میشود و این تراژدی بزرگ اجتماعی ایران؛ در عصر نکبت بار اسلامی، توسط شخص خمینی به اجرا درمیآید.
موسوی، قتل عام وحشیانۀ زندانیان سیاسی را که از نقل و انتقال و جابجائی زندانیان حس کرده ، چنین روایت میکند:
« ... موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور درنماز جمعه 7 مرداد خواستار قتل عام زندانیان شده بود. با این همه هنوز نمیتوانستیم باورکنیم زندانیان بیگناه اعدام شده اند. نگهبان ها گاه به صورت سربسته تهدیدی میکردند و بعنوان نمونه درمقابل اعتراض ما به مشکلات بند پاسخ میدادند "شکرکنید که هنوز زنده هستید. کاری نکنید که شما را هم پیش دوستانتان بفرستیم. ... یک ماه بعد هنگامی که مشغول قدم زدن در راهروی بند بودیم، ازما خواستند به اتاق هایمان برویم. بعد از دوساعت اجازه دادند بیرون بیائیم. همه پنجره های اتاق 10 با پتو پوشانده شده بود دور ازچشم نگهبان داخل اتاق را نگاه کردیم. همه ساک های بچه ها را در داخل اتاق چیده بودند. تصور اینکه همه بچه هارا اعدام کرده باشند مارا دچار خفقان کرده بود. ... چطور ممکن بود آن ها را بدون اینکه بتوانند فریادی برکشند، دور از تمام معیارهای انسانی، دور از تمام قوانین بین المللی به قربانگاه فرستاده باشند. چنین جنون و جنایتی درخیال هم نمی گنجید.» ص 51- 250
اعلام خبر مرگ خمینی، شروع سینه زنی و عزاداری و رفتارهای هیستریک زندانبابان و توابان و حوادث جنبی از قبیل اجباری شدن لباس فرم و کوتاه کردن موی سر و ... مسائلی ست که نویسنده درتبیین و تشریح روانشناختی زندانبان و زندانی، خواننده را با فضای خفقان آور زندان های جمهوری اسلامی آشنا میکند.
دراین کتاب، گذشته از حوادث زندان، صفحات 276 تا اویل 281 از خواندتی ترین تحلیل های سیاسی دوران گورباچف است. اگرچه ممکن است با برخی نطراتش - مثلا آنجا که مینویسد: «... ازآنجا که بورژوازی طی قرون متمادی سلطه ایدئولوژِی، فرهنگ و اهرم های سرکوب را درجامعه گسترده است ... – ص 278 مخالفت کرد، چرا که بورژوازی درمراحلی دستاوردهای مؤثر وجالبی هم داشته و نباید نا دیده گرفت. با این حال، نویسنده در بررسی «پروسترویکا» و«گلاسنوست» گورباچف که سرانجام ش به فروپاشی نظام شوروی انجامید، موفق است و همو با نگرشی نقادانه، سیاست های غلط جمهوری های شوروی و شیوه های
تصمیم گیری رهبران حزبی را زیر ذره بین میبرد. و با اشاره به نارسائی ها و محرومیت های فزاینده که در تضاد با آرمان های سوسیالیستی بوده و به ویژه تصمیمات تدوین شدۀ حزبی با نیازهای اساسی جمهوری های آسیائی همخوانی نداشته، ذکر میکند وبقول آلبر کامو «مارکسیسم به تصلب جریان های فکری دچارشد حتا به ابزارسرکوب بدل گردید.»، سیاست محیلانه گورباچف را به باد انتقاد میگیرد و مینویسد:
«گورباچف خود را پشت "گلاسنوست" و "پروستریکای" خود پنهان کرده بود. او به نفی اصول سوسیالیسم و کمونیسم رسیده بود . اما ریاکارانه تلاش میکرد نظرات خود را قدم به قدم آشکارکند و اگرچه گورباچف نه یک فرد که نماینده تفکری بود که از دهه ها پیش شکل گرفته بود، اما سهم او خیانت کارانه تر بود. ...»
فروپاشی شوروی و تک قطبی شدن جهان بزرگترین ضایعۀ سیاسی قرن بود. درست است که ظاهرا میلیونها انسان از یوغ استبداد «دیکتاتوری پرولتاریا» نجات پیدا کردند، اما،
1- موانع تحقق آزادی و دموکراسی درجمهوریهای سابق شوروی هنوز حل نشده. حتا میتوان گفت پیشزمینه هایش نیز فراهم نیست. همان دبیران سابق حزب کمونیست و یا سران حکومت ودست پروردگان دوران استالین، در رژیم های نوپا مقدرات مردم را با نام دیگری به دست گرفتند. یعنی فقط اسم کرسی ها و منصب ها عوض شد یک جا به جائی کلیشه وار پر از فساد.
2 - فروپاشی شوروی به تک قطبی شدن جهان منجر گردید و این بزرگترین ضایعه ای بود که جهان سرمایه داری را قدرت بلامنازع جهان کرد. هنوزخیلی زود است که آثار ویرانگر تک قطبی شدن جهان وبهم خوردن موازنه قدرت و تعادل نیروها را زیر ذره بین برد و با مو شکافی وارسید. تکرار فاجعۀ عراق با پیشزمینه هائی با رنگ دیگر، لجام گسیختگی کارتلهای نیرومند سرمایه داری رادرگوشه وکنار جهان، به نمایش خواهد گذاشت. به نظر میرسد که موسوی این معضل بزرگ را به خوبی دریافته است.
موسوی پس از ده سال از زندان آزاد میشود
«بچه ها دورم حلقه زدند. درآغوش کشیدن ها شروع شد. سال ها زندانیان دیگررا بدرقه کرده و دور ازچشم اغیار برایشان خوانده بودم: "تو و دوستی خدارا/ گر از این کویر وحشت/ به سلامتی گذشتی/ به شکوفه ها به باران / برسان سلام مارا"
به مافان رسیدیم ... غروب به ایوان رفتم ویاد رفقایم افتادم. یاد رنج هائی که کشیده بودیم. یادآنها که جان باخته بودند. دلتنگی و تنهائی حانم را فشرد. دلم میخواست همان تنگ غروب به زندان برگردم و بگویم : شب بخیر رفقا من برگشتم.» ص 328 و خاطره های زندان موسوی تمام میشود. من نیز خسته بادلی پرازرنج های زندان این نسل سربلند تباه شده «شب بخیر رفیق» را می بندم.
شب ازنیمه گذشته. اما چیزی در دلم میجوشه وبالا میآید. خواب از چشمم گریخته است. زیر آسمان پرستاره آن شب لندن – که کمتر اتفاق میافتد -، موسوی مرا از زندان ها و سلول های و بندها عبور میدهد با هزاران جوان دربند در میان فریاد و ضجه های دلاوران این سرزمین نفرین شدۀ همیشه خونین. پیمانه ام خالی شده میخواهم فریاد بکشم و جهان خفته و خواب آلود را از جهنمی که در وطنم بیداد میکند باخبر کنم. به صدای زنگ تلفن بیدار میشوم . صدای بغض آلودی میگوید: نازی نوی قطار در ایستگاه کینگز کراس سوخت!
لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.comwww.ketabedastan.blogspot.com
نشر باران – استکهلم – چاپ اول 2005
من یک فدائی خلقم / که رنج اسارت را/ بردوش میهنم / از قامت خمیده انبوه مادران نشسته به غم / ازعمق هر شیار چهرۀ مردان رنج و کار/ از سوسوی نگاه تب آلود بیشمار کودک این سرزمین کهن/ از شانه های زخمی و خونین هر رفیق دربندم/ درلحظه لحظۀ خویش احساس کرده ام/ من بار رنج اسارت را / بر دوش میهنم/ در جام سرخ شقایق/ از شبنمی که به خون آغشته گشته است/ دیریست دیده ام. ا . م - صص 143
دریغم آمد که آغاز این بررسی را با سروده ای ازنویسنده کتاب که تبلور باورهای انسانی او و یادآور ذوق رو به کمالِ شاعرانه اش میباشد، شروع نکنم. پس چه بهترکه همین، مدخلی باشد برای معرفی کتابش.
دوران چیرگی دیکتاتوری ست وتاخت وتاز حاکمیت بلا منازع جمهوری اسلامی در ایران، وبالاگرفتن نشر خاطره نویسی بیشمار زندانیان سیاسی، هریک با کوله باری ازدردها و زخم های مزمن و چرکین، درحال انفجار خشم و کینۀ تحمیلی، انباشته ازحقارت و رنج غل و زنجیرجهل و جنون، دراسارت سوداگران که به بهانۀ رستگاری درسرای نابودۀ مجهول و مجعول، مردم را به بند کشیده اند وشگفتا که با ازسرگذراندن آن همه سالیانن خونین ِ قتل عام و سنگسار و جنایت های وحشیانۀ بدوی،هنوزلب تشننۀ خون درگسترش چوبه دارها هستند و چنان درشوکتِ قدرتِ پوشالی به جهل اند، که فریاد عاصیان را نمیشنوند وشعلۀ خشم زندانیان؛ این سرفرازان تاریخ را نمی بینند که جنایتکاران را به داوری فرا می خوانند.
«شب بخیررفیق» احمد موسوی، حکایت تازه ایست از همین مقوله. اززندگی درجهنم موعود جمهوری اسلامی که سال هاست هزاران انسان لبریزازامید را به بند کشیده به جرم گفتن واندیشیدن در راه گسستن بندهای بندگی. اما، پایداری و استقامت درمقابل غول استبداد وجهل مسلط هنوز در پسِ بیست و پنج شش سال زندان و خفقان و داروطناب و قتل عام ها، نه تنها از مقاومت ها ذره ای نکاسته بلکه، عاصیان به بند روز به روز آبدیده تر میشوند وسرشار ازتجربۀ مقاومت. و این یکی ازشگردهائیست که سرانجام متولیان بهشت و جهنم را از پای درمیآورد و نیروهای پایداری را جلا میزند. کتاب حاضرنمونۀ جالبیست ازمقاومت و تحمل یک زندانی صبور؛ با دلی سرشار از امید به زندگی و زیبائیهای جهان هستی.
ناگفته نماند که استقبال وعلاقۀ هموطنان خارج ازکشور به مطالعۀ ادبیات زندان نیز قابل تأمل است. ازطرفی میزان تمایلاتشان جهت کسب آگاهی ازفضای زندانیان سیاسی، ازطرف دیگر کمک و مساعدتیست برای کاهش فشار ازشانه های نحیف نویسنده. واقعیت این است که کمبود ناشران سالم و منصف ونبودِ موزع در کل، تنها وسیله ایکه به خاطر نفس فضیلت قلم، نویسنده را دراین غربت وامانده یاری میدهد، خریدهای تک جلدی هموطنانست که دربرخی موارد آزادگانی هم کمک میرسانند و جا دارد که ازآنها به نیکی یاد کنم.
چندی پیش دوست هنرمندم هادی خرسندی در حین اجرای برنامه خانم جوانی را که پشت میزی نشسته بود با چند جلد کتاب، به روی صحنه دعوت کرد. این خانم با گفتن اینکه هشت سال در زندان های جمهوری گذرانده است، حاضران را متآثر کرد. خیلی ها باچشمان اشکبار به سخنانش گوش دادند. کف زدن های ممتد حاضران درسالن، برای خانم فریبا مرزبان جلوه هائی ازهمدلی صادقانۀ هموطنان بود. لحظاتی بعد تماشاگران جلومیز کوچک او صف بستند و کتابش را خریدند. جا دارد که ازنیت خیر وصمیمانۀ آقای هادی خرسندی که بیشتر موارد، از این دردمندان جامعه یاد میکند و به یاریشان میشتابد با سپاس فراوان یاد کنم. امید است که شیوۀ ایشان سرمشقی باشد برای دیگر رسانه های قدرتمند ایرانی که با وجود امکانات بیشتر؛ کسر شأن خود میدانند که در این قبیل امور مشارکت کنند!
نویسنده کتاب حاضر، احمد موسوی، در دوران سلطنت فقها به جرم فعالیت سیاسی دستگیروبعد ازده سال زندان کشیدن آزاد میشود. اتهام اش طرفداری و عضویت درسازمان چریکهای فدائی – اقلیت – بوده. موسوی خلق و خوی لطیف و شاعرانه ای دارد بسی مطبوع؛ آشنا با ادبیات است و آن طوری که چند نمونه دراین کتاب به دست داده طبع شعری دارد که قابل توجه است.
«نخستین عیدی بود که من در زندان به سر میبردم. ساعت دو نیمه شب وقتی تازه میخواستیم بخوابم، آوای دلنشین یک زندانی دختر به گوش رسید که سرود تکامل برشت را میخواند ... هم زندانی سرود خوان ما «مهناز یوسفی» هوادار مجاهدین بود. یک بار به طور اتفاقی در دستشویی باهم روبه رو شدیم و چند جمله ای صحبت کردیم. ... تمام دوران زندان را تا قبل از اعدام در سلول های انفرادی به تنهائی و یا دونفره به سر برد. ... بعدها من در زندان رشت مدتی با پدر او هم بند و آشنا شدم. میگفت "بعد ازاعدام اجازه ندادند جنازه مهناز توی گورستان شهر دفن بشه و به ناچار اونو توی حیاط خانه دفن کردیم."» ص 23
از یک بازجوی توده ای به نام "احمد ادریسیان" نام میبرد که درلباس پاسداری به شکنجه وبازجوئی زندانیان میپردازد.
«نمیتوانستم بپذیرم یک توده ای در لباس پاسدار و بازجو رفقای مارا به شلاق میبندد و از آن ها اعتراف میگیرد ... و یا برخی از آن ها را به سوی جوخه اعدام بفرستد ... زندانیان حتا میدانستند که یک چشم او در جنگ آسیب دیده است. سال بعد به همراه رهبران حزب توده دستگیر شد و حبس ابد گرفت و درکشتار جمعی تابستان سال 1367 همراه با زندانیانی که برخی ازآن ها را خود بازجوئی و شکنجه کرده بود ، اعدام شد.» صص 6 – 25
موسوی درباره شخص دیگری نیز به نام ع - یعقوبی که ازهواداران سازمان بوده با نگاهی نه چندان متفاوت مینویسد: «در زندان های جمهوری اسلامی زندانیانی بوده اند که توبه کردند و به روسپیگری کشیده شدند. تا چند روزی به زندگی نکبت بار خود بیفزایند یا آسایش بیشتری به دست آورند. دراین جا میخواهم مکثی کوتاه داشته باشم روی یک زندانی تواب که مدتی در یک تشکیلات باهم کار مکردیم.» ص 68
و بعد مراحل سقوطِ تدریجیِ اورا شرح میدهد. تا میرسد به « ... یعقوبی لحظه به لحظه بیشتر درمنجلاب رذالت سقوط کرد. ... به این نتیجه رسیده بود که هیچ کدام از زندانیان انگیزۀ لازم را ندارند و اگر به او اجازه بدهند با کابل همه زندانیان را وادار به بریدن خواهد کرد تاجائی که بعدها دربازجویی زندانیان دستگیر شده رسما شرکت میکرد، برپیکرشان کابل میزد و به آن دسته از زندانیانی که سالم زندگی میکردند اهانت میکرد. ...» صص 2 - 71
بررسی این گونه عارضه های روحی و روانی در صلاحیت من نیست ولی روی این نکته باید تأمل کرد که تفکر حزبی و سازمانی عامل اصلی " سلب اندیشه" از فرد است و به یقین، "اطاعت" از پیامدهای آن. و اگر دراین محدوده بررسی شود شاید بتوان نقبی زد به حل مشکلات فکری . بستر اندیشه گری ایران، تنگتر از آن است که بتوان از وسعت فکرفردی و خرد جمعی؛ صحبتی به میان آورد. حتا اگر بحث و مداقۀ جدی دراین باره صورت گیرد، به احتمال قوی، زمین گیرشدنش درمرزعقل و خرد نقاد؛ تلنگری ست برای هوش آمدن و دنبال کردن افق های تازه . با چنین کارنامۀ کم بضاعت فکری و آلودگی های فرهنگی، چگونه میتوان از زیربار سنگینیِ سنت های جان سخت رها شد و دنبال تفکر انتقادی رفت. هنوزالفبای عقل نقاد به این فرهنگ راه نیافته است. انگار که خوابیم؛ به مانند اصحاب کهف!
یکی از آفت های بزرگی که در پی وقایع شهریور 1320، با گشودن دریچه های آزادی و آشنائی مردم با مقدماتِ مبانیِ دموکراسی، بر نواندیشان و به طورعام بر ذهن مردم در کلیت؛ چیره شد و گسترش پیدا کرد،
آزادی و دموکراسی از نوع روسی بود که درتاریخ سیاسی جهان به دوران استالییستی شهرت دارد. اینجا جای بحث و بازکردن این مسئله نیست ولی همین قدر بگویم که آن آزادی با همه محسناتی که برای توده های جهان درکشورهای تحت سلطه دیکتاتورها به ارمغان آورد؛ کال و نارس بود. در درون سیستم به ظاهر سوسیالیستی روسی؛ دیکتاتورهائی قد کشیدند که در اندک زمان، تنها پوستۀ بادکنکی از سوسیالیستی باقی ماند ومفهموم ش از ذات خالی شد. جمهوری های شوروی آلوده به فساد شدند. فسادی که به نابودی شوروی منجر شد دربستر دیکتاتوری استالینی رشد کرد و به بار نشست و در دوران گورباچف ثمرۀ شومش را به جهانیان عرضه کرد و مولود نوپای منحوس و خیره سری به نام تک قطبی به جهان چیره گردید. نویسنده کتاب به فراست این پدیده را دریافته و آگاهانه به توضیح و تحلیل پرداخته که درآینده به آن اشاره خواهم کرد.
با این نذکر، بعد از وقایع شهریور سال 20 آشنائی مردم ما با آزادی و دموکراسی از نوع روسی، جوانان و مشتاقان آزادی را از درک واقعیت و مفهوم درست دموکراسی باز داشت. و دمکراسی روسی الگوی جوانان شد که به فراوانی کتاب منتشر میکردند و با ترجمه های خوب با قیمت های نازل در شهرهای ایران دردسترس مردم قرار میدادند. نسل عطشان و پر از حرص مطالعه و دانستن و فهمیدن بعد ازشهریور بیست شتابان به سوی آن ادبیات هجوم میبرد وبا آغوش بازهرآنچه دلخواهش بود از انتشاراتی های مسکو و بادکوبه به فراوانی پیدا میکرد و میخواند. ارزانی و فراوانی کتاب درآن سالها موهبتی بود که بیشتر جوانان را معتاد کتابخوانی کرد و این از نادر پدیده های آن روزگاران بود که درشکل گیری حزب توده بزرگترین نویسندگان قرن را درآغوش آن ادبیات پرورش داد و پیش زمینه ای فراهم آورد برای آشنائی ایرانیها با ادبیات پیشرفتۀ غرب.
تسلط آن ادبیات با آثار تبعی اش، عده ای از سهل انگاران حزبی را به مرض "باری به هرجهت" گرفتار کرد. بنگرید به آثار طبری "کژراهه" – آقا بزرگ علوی و مخصوصا به: "روایت"ش و ازهمه چشمگیرتر با افکار مغشوش آقای بابک خسروی و آن بازجو وشکنجه گر توده ای نیز از دست پروردۀ همان پیشکسوتان سردر گم بوده است. اینکه چرا درپس قرنی بعد از انقلاب مشروطه با ازسرگذراندن تجربه های ناقص، و شعارهای تهییجی با آن همه حزب و سازمان و گروه های سیاسی، ننوانسته ایم به یک هویت سیاسی برسیم؛ قابل تأمل است. هنوز درراه "اندیشیدن سالم" با مشکلات فراوان روبه رو هستیم.
بگذریم که رشتۀ کلام دارد از دستم درمیرود.
با دیدن اسم آشنائی؛ موسوی مرا با خود به زندان های شمال میبرد. خیال پر میکشد وناگهان به یاد روزی میافتم که با ناهید و پدرش به ملاقات دکتر اکبرساعدی رفتیم به چالوس. نزدیک ظهر در زندان بودیم. ناهید باید بر میگشت به آمریکا و تصمیم گرفته بود که پدررانیز همراه خود ببرد. با برادرش خداحافظی کرد و اشگ ریخت. پدر اما حیرت زده وساکت درخود و انگاری نگاهِ خالی اش به گذشته ها بود. اکبر، سرحال میگفت و میخندید و سعی میکرد درد و رنج و سیاهی زندان را از چهره بزداید .با من و پدر و خواهرش شوخی میکرد. و بعد گفت نیمه شبی مرا بردند بالا سر دختر یکی از امامان جمعه برای مداوایش. حالا با حاج آقا دوست و رفیق شده ایم. پرسیدم دخترش بهتر شد یانه؟ گفت آری بهتر شد! وحالاعوض دختر پدرش با من دوست شده! و کلی خندیدیم. درمراجعت پدر میگفت: از روزی که این دو – غلامحسین و اکبر - وارد دبیرستان شدند، پایم به کلانتریهای تبریز باز شد تا زندان اوین برای ملاقات غلامحسین و امروز اکبر سر از
زندان چالوس درآورده؟ مگه دکتر نیست؟ مگه دکتر نباید یک زخمی و مجروح را معالجه کند؟ اگر هم نمیکرد که به عذاب وجدان دچار میشد. و آخرین بار که به ملاقاتش رفتم با خواهرم بودم. اکبر بازهم مثل گذشته سرحال میگفت و میخندید. گفتم شاید برای مدتی بروم مسافرت. پرسید طولانیست؟ با گفتن شاید، خنده برلبانش شگفت. گفت به غلام بگو مرا دیدی. به اهل و عیال سلام برسان. و دیگر ندیدم تا که موسوی مرا برد پیش او. امروز، غلامحسین درپرلاشز خوابیده و پدر در بهشت زهرا.
نویسنده کتاب ار یک دبیر ریاضی یاد میکند به نام "اسکندر" که دراثر فشارهای زندان به مرض روحی روانی گرفتار میشود و چندبار دست به خودکشی میزند. موسوی که 9 سال پس از آخرین ملاقاتش اورا در خیابان میبیند شرح حال اسفبارش را که چون دیوانگان با لباس ژولیده با "چهره بیفروغش سراسر درد بود و حسرت و شکست"
«اسکندررا از دوران دبیرستان میشناختم. دریک دبیرستان درس میخواندیم. گرایش مذهبی داشت و دکتر شریعتی مرادش بود. دبیر ریاضی بود ... کتابفروشی کوچکی دایر کرده بود و درکنار کتاب های مذهبی، آثار صمد بهرنگی زینت بخش کتابفروشی او بود. ... هرگز فکرنمیکردم سر از زندان دربیاورد. ... اسکندر همواره به خاطر دانش آموزانش اشک میریخت. عکس های دانش آموزانش بسیجی را که درحال رفتن به جبهه های جنگ بودند نگاه میکرد و میگریست میگفت "آنها درجنگ کشته میشن درحالی که من اینجا راحت نشسته ام" … نگهبانها شروع به کتک زدن او کردند یک ساعت بعد درحالی که خون از مچ دستش جای بود به سلول بازگشت. همان شب او را ازسلول ما بردند. یکبار دیگر هم درزندان دست به خودکشی زد اما بازهم موفق نشد. سرانجام به پنج سال حبس محکوم و پس از سه سال آزاد شد.» صص4 - 77
جمهوری اسلامی هزاران اسکندر دبیررا دیوانه کرده . برای نابودی اندیشه و برداشتن موانع نشرخرافات با تیغ آخته توحش و اوهام؛ هزاران اسکندر را به مسلخ فرستاده و رسالتش جز این نیست. بنگرید به کارنامۀ همین بیست و شش ساله اش، کوچکترین گامی دررشد فکر واندیشه برنداشته اند. با آن همه هیاهوهای دیوانه وار تحریکی و تهییجی؛ از خرد و خردورزی ذره ای درسراسر پیکرۀ این نظام منحوس نمیتوان پیدا کرد. فراوان دروغ و ریا و خدعه است که با پول باد آورده نفت در بوق و کرنا میدمند وبا چنگ و دندان از جهل و غفلت مردم پاسداری میکنند. موسوی، نویسنده کتاب، با درک مسائل بنیادی، انگشت روی این گرفتاری های قدیمی وکهنه میگذارد که داستان سراسرمبالغۀ تاریخ باستانی و ملت آریائی اش، سپری شده برای استتارغفلت و جهل بزرگ ازسوئی، نشستن به سوگواری کشته مردۀ بیگانگان با فرهنگ گسترده اش ازطرف دیگر، آن چنان مردم را مخبط کرده که زندگی درمنجلاب جهل وبیگانه پرستی را با جهان آرمانی همان فرهنگ؛ مشتاقانه پذیرا شده است.
آتش سوزی درزندان رشت یکی دیگر از فجایع ننگینی ست که موسوی جزئیات آن را شرح میدهد.
« ... زندانیان متوجه میشوند آتش و دود دورتا دور ساختمان را فرا گرفته است و تنها داخل اتاق ها از آتش در امان اند. پاسداران و مسئولین زندان نه تنها در زندان را باز نمی کنند، بلکه زندانیانی راهم که میخواهند درآهنی را ازجا بکنند، با تهدید به تیراندازی مجبور به فاصله گرفتن از در میکنند .... نیروی دریائی درلحظه های نخست آتش سوزی خواهان بازکردن درزندان میشود و به سپاه پیشنهاد میکند برای جلوگیری از فرار زندانیان با نیروهای خودش اطراف زندان را محاصره کند. اما سپاه مخالفت میکند. ... بعد ازگسترش آتش در تمامی ساختمان زندان مأموران آتش نشانی فرا میرسند زندان درمحاصره سپاه قرار میگیرد. ... رضا و حمید برای انتقال زندانیان ازحال رفته دیگر درتکاپو هستند. ... سقف اتاق بزرگی فرو میریزد وراه خروج بسته میشود ..... انتقال زخمی ها، از حال رفته ها و جان باختگان به بیمارستان آغاز میشود. ... اسامی جان باختگان دهان به دهان درمیان خانواده ها پخش ."رضا سپهری آزاد"، "حمید ارس" "میراحمد موسوی" ، "عزیزصالح زاده"، "قدرت مروی"، "بهروز"، و "بختیار" جان باختگان آـش سوزی هستند.» صص2- 84
وقتی این بخش «شب بخیر رفیق!» را میخواندم یاد آتش سوزی سینما رکس آبادان افتادم که نمونه ای بود از فجایع و مظالم کوره های آدم سوزی فاشیستهای هیتلری. راستی چه تفاوتیست بین نازیهای آدمکش هیتلری با ملایان آدمخوار این کشور باستانی! درآن آتش سوزی مهیب – سینما رکس آبادان - که در تابستان 1357 در آستانه انقلاب اتفاق افتاد و بعدها اسنادش از قول پایوران اسلامی منتشر شد، نمونه ای از شقاوت و بیرحمی مغول وار ملایان را به مردم ایران برملا کرد که متأسفانه درآن هیاهوهای پرشور انقلابی، تمیز سره ازناسره را مشکل کرده بود.
درقزل حصار و دیگر زندان ها از محدودیتهای زندان مینویسد: « ... پس ازباز کردن چشم بندها دیدیم چهار زندانی دیگر درگوشه ای از اتاق نشسته اند، که با جمع 19 نفری ما، 23 نفر شدیم در اتاق 6 متر طول و 5/2 عرض داشت. صص 89 « ... اولین چیزی که پس از واردشدن به بند نظر هر زندانی ای را به خود جلب میکرد کثرت زندانیان و عدم گنجایش زندان برای پذیرش آن همه زندانی بود. درسه طرف یک اتاق کمتر ار25متری تخت های سه طبقه برای 18 نفر کارگذاشته بودند. درکف اتاق که حدود 12 متربود 18 نفر دیگری باید میخوابیدیم؛ زیرهرتخت چهارنفر ... صبح ها بیدارشدن مان شبیه آمدن سوسکها از سوراخ هایشان بود ... ص 92 « ... تعداد زندانیان بند به 700 نفر رسیده بود. 44 نفر دریک اتاق میخوابیدیم» ص 95. « وجود پنج نفر درسلولی به ابعاد 2 در80/ 1قدرت حرکت را ازما گرفته بود. ...» ص 217
موسوی، با حسرتی تکان دهنده، - از آزادی زندانیان سیاسی - که تنها از دردِ دل پردرد یک زندانیِ سیاسی برمیآید و مخاطبینش را باخود به پشت میله ها میکشاند؛ مینویسد:
: ُظی هشتادسال تنها دوبار آزادی زندانیان سیاسی را تجربه کرده ایم: شهریور 1320 و پائیز و زمستان سال 1357. باقی جز شکنجه و کشتار نبوده است. ص 119
نگاه تیز موسوی روان زندان و زندانیان را میکاود. از دلپریشی های جوانان با تأسف و حسرت، روایت های تلخی دارد. ازحاج داود، دژخیم زندان به نفرت یاد میکند.« حاج داود، رذل ترین وبی شخصیت ترین ومنفور ترین چهره ای است که من در طول ده سال زندان دیده ام. آزار و شکنجه زندانیان برای او تفریح بود.» ص 127 از خوشرقصی های توابان درنقش جاسوس و سخن چین و شکنجه گر، « ... من دراتاق 18 روی تخت نشسته بودم و راهرورا تماشا میکردم. یک زندانی توده ای برای گرفتن کتاب وارد اتاق 17 شد. کتاب را گرفت و بیرون آمد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که نگهبان تواب جلوی اورا گرفت و سئوالی کرد. اما بدون اینکه منتظر شنیدن پاسخ بماند چند سیلی برگوش او نواخت. ازتخت پائین آمدم. به کنار نرده اتاق رسیده بودم که منوچهر از جلوی اتاق 22 خودرا به آنها رساند همه از اتاق ها بیرون آمدند. بند ازحالت عادی خارج شد ... بین نگهبان تواب "مورچه خوار" و هادی درگیری پیش آمد و هادی مشتی به او زد .چهره او غرق خون شد ... به کمک نگهبان های تواب بچه هارا شناسائی کردند ... و بیست نفررا به زیر هشت و ازآن جا به قرنطینه بردند. بعضی ها بعد از یک ماه به بند برگشتند عده ای سه ماه ماندند. منوچهر پس ازبازگشت به بند آنقدر آهسته حرف میزد که من نمیتوانستم بشنوم. ... » ص 146. نویسنده ضعف و زبونی و بی ارادگی انسان ها را به سادگی توصیف میکند. به عریانی، نقش نیروی مسلط وقدرت باد کرده بیمایگان را در حصارزندان با اسیران دربند؛ و مهم تر از همه، اهرم های جهنمی دنائت و رذالت را درراه شکستن اراده و لهیدن شخصیت انسانها نشان میدهد.از زندانیانی اسم میبرد که تنها به جرم خندیدن یا چند دقیقه صحبت کردن با رفیقی، مجبورشان میکنند که چندین شبانه روز زیر هشت سرپا بایستند. نویسنده، با شرح رنج های فیزیکی این شکنجۀ زجر آور، پیامدهای عصبی و روانی را که بیشتر زندانیان را گرفتار کرده و تا مرز جنون پیش برده است؛ به مخاطبینش منتقل میکند.
«آرامائیس داربیانس هوادار اقلیت بود. زندانی دیگر، ابراهیم خوش گفتار که درشهریور سال 1361 همراه با صدور معصومی و حسن عزیزیان اززندان فرار کرده بود. ... علت دستگیری آرامائیس کمک به ابراهیم بود.
... ابراهیم وضعیت روحی و جسمی نامطلوبی داشت. بیماری سل داشت و به دلیل فشارهای شدید فوق العاده لاغر شده بود ... صدای سرفه های شدید او مرتب به گوش میرسید. درهمان شرایط اسفبار به سوی جوخه اعدام فرستاده شد؛ بدون اینکه خانواده اش تا آخرین لحظه از وجود او درزندان انزلی باخبر باشند.» ص .180. آرامائیس نیر که از هواداران اقلیت بود به جرم کمک به ابراهیم، درقتل عام 1367 در زندان رشت به دار آویخته شد. ص 360
نویسنده، جائی اشاره ای دارد به رفتار یک زندانبان به نام "محمدی" . « ... غروب هنگام رفتن ما به دستشوئی گفت : "چرا فکرمیکنین همه کسانی که زندانی ین مثل شما هستن؟ دراینجا زندانیانی هستن که علیه شما گزارش میدن مواظب باشین. ... اگه میخواین علیه من به دادستان گزارش بدن دریچه رو براتون باز میکنم اما اگر میخواین اینجا بمونم نمیتونم این کارو بکنم. به من گفتن دریچه سلول شما نباید باز باشه." ...»
بازهم اشاره میکند به برخوردهای زندانیان، که نمیتوان این اخلاق های آزادگی راکه ریشه درعمق دارد وانسانیت ، نادیده اش انگاشت و با تمارض وچشم پوشی از کنارش گذشت.
« ... تعدادی از زندانیان مجاهد، از جمله منصور عباسی، ضدچپ بودند. منصور مقاوم و جسور بود اما دیدگاه ضد چپ را رهبری میکرد. رفقای کمونیست ما نیز به خاطر زخم هائی که درگوهر دشت از زندانیان مجاهد خورده بودند، موضع ضدمجاهد پیدا کرده بودند. آنها میخواستند شرایط گوهر دشت را به بند ما نیز تعمیم دهند غافل ازاینکه ما سال ها درزندان انزلی فارغ از مواضع سازمانی درکنار یکدیگر زندگی کرده بودیم.» ص 207.
نویسنده از یک زندانی به نام ضیائی یاد میکند .
« ... ضیائی 47 سال داشت و به جرم ارتباط با نمایندگان "بختیار" دستگیر شده بود ... ناراحتی قلبی داشت و درگرمای شدید اوایل تابستان، حالت خفگی پیدا میکرد. بعضی شب ها ساعت ها بیدار میماندیم و اورا باد میزدیم تا بتواند بخوابد. بعد ازخوابیدن "دشمن طبقاتیمان" ما هم میتوانستیم کمی استراحت کنیم.» ص 220 . ازاین رفتارهای انسانی فارغ از وابستگی های سیاسی و عقاید سازمانی و گروهی، که اساس فکر روی روابط انسانی دور میزند؛ دراین کتاب به وفور میتوان یافت. از اختلافات درونی مجاهدین نیز دربین زندانیان مجاهد پیش امده و به سه گروه تقسیم شده اند مطالب تازه ای دراختیار خوانندگان میگذارد و با طعنۀ تلخی از "ششمین پیامبر اولولعزم" یاد میکند. به این روایت مستند دقت کنید :
«... نیمه دوم اسفند بود. مجاهدین خود را برای برگزاری مراسم مبعث آماده میکردند. زندانیان چپ را نیز دعوت کرده بودند ... شعر و مقاله خوانده شد. کیک تقسیم شد و درپایان مقاله "تبیین بعثت و رسالت پیامبران" ... خوانده شد مقاله از شرح رسالت پیامبران از حضرت آدم آغاز شد و با ذکر اسامی پنج پیامبر اولوالعزم پایان یافت. البته از مسعود رجوی نیز بعد از پیامبر اسلام نام برده شد. هنوز دردام اندیشه بیرحمانه ای که خمینی رابه عنوان "امام" برتارک ملتی نشانده بود، اسیر بودیم که ششمین پیامبر اولی العزم را نیزبه ما معرفی میکردند.» ص 232.
انگاری که شیفتگان وعاشقان سینه چاک رهبری دراین سرزمین، مردم را صغیرومحجورمیپندارند ویا خدای ناکرده درناصیت شان داغ ننگی خورده ازعدم بلوغِ مطلق که به کمتر از "امام" و "پیامبر" شدن رضایت نمیدهند و به مقامی کمتر ازآن قانع نیستند. حیرت آور اینکه مدعیان این گونه مقامات الهی نسب، خونخوارتر از همگنان از آب درمیآیند. نمونه مستندش امام خمینی بود که با وعده های سرخرمن به امامت رسید ونه تنها دریک سرزمین رو به رشد و پیشرفت ، حمام خون بپا کرد؛ بلکه منطقه را به ویرانی و آشوب کشانید.
با پذیرش قطعنامه 598 و خاتمه جنگ ایران و عراق، کشتار زندانیان سیاسی در زندان ها، به منظور رهائی رژیم از مطالبات انبوه جماعتی که به بند کشیده شده اند، آغاز میشود و این تراژدی بزرگ اجتماعی ایران؛ در عصر نکبت بار اسلامی، توسط شخص خمینی به اجرا درمیآید.
موسوی، قتل عام وحشیانۀ زندانیان سیاسی را که از نقل و انتقال و جابجائی زندانیان حس کرده ، چنین روایت میکند:
« ... موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور درنماز جمعه 7 مرداد خواستار قتل عام زندانیان شده بود. با این همه هنوز نمیتوانستیم باورکنیم زندانیان بیگناه اعدام شده اند. نگهبان ها گاه به صورت سربسته تهدیدی میکردند و بعنوان نمونه درمقابل اعتراض ما به مشکلات بند پاسخ میدادند "شکرکنید که هنوز زنده هستید. کاری نکنید که شما را هم پیش دوستانتان بفرستیم. ... یک ماه بعد هنگامی که مشغول قدم زدن در راهروی بند بودیم، ازما خواستند به اتاق هایمان برویم. بعد از دوساعت اجازه دادند بیرون بیائیم. همه پنجره های اتاق 10 با پتو پوشانده شده بود دور ازچشم نگهبان داخل اتاق را نگاه کردیم. همه ساک های بچه ها را در داخل اتاق چیده بودند. تصور اینکه همه بچه هارا اعدام کرده باشند مارا دچار خفقان کرده بود. ... چطور ممکن بود آن ها را بدون اینکه بتوانند فریادی برکشند، دور از تمام معیارهای انسانی، دور از تمام قوانین بین المللی به قربانگاه فرستاده باشند. چنین جنون و جنایتی درخیال هم نمی گنجید.» ص 51- 250
اعلام خبر مرگ خمینی، شروع سینه زنی و عزاداری و رفتارهای هیستریک زندانبابان و توابان و حوادث جنبی از قبیل اجباری شدن لباس فرم و کوتاه کردن موی سر و ... مسائلی ست که نویسنده درتبیین و تشریح روانشناختی زندانبان و زندانی، خواننده را با فضای خفقان آور زندان های جمهوری اسلامی آشنا میکند.
دراین کتاب، گذشته از حوادث زندان، صفحات 276 تا اویل 281 از خواندتی ترین تحلیل های سیاسی دوران گورباچف است. اگرچه ممکن است با برخی نطراتش - مثلا آنجا که مینویسد: «... ازآنجا که بورژوازی طی قرون متمادی سلطه ایدئولوژِی، فرهنگ و اهرم های سرکوب را درجامعه گسترده است ... – ص 278 مخالفت کرد، چرا که بورژوازی درمراحلی دستاوردهای مؤثر وجالبی هم داشته و نباید نا دیده گرفت. با این حال، نویسنده در بررسی «پروسترویکا» و«گلاسنوست» گورباچف که سرانجام ش به فروپاشی نظام شوروی انجامید، موفق است و همو با نگرشی نقادانه، سیاست های غلط جمهوری های شوروی و شیوه های
تصمیم گیری رهبران حزبی را زیر ذره بین میبرد. و با اشاره به نارسائی ها و محرومیت های فزاینده که در تضاد با آرمان های سوسیالیستی بوده و به ویژه تصمیمات تدوین شدۀ حزبی با نیازهای اساسی جمهوری های آسیائی همخوانی نداشته، ذکر میکند وبقول آلبر کامو «مارکسیسم به تصلب جریان های فکری دچارشد حتا به ابزارسرکوب بدل گردید.»، سیاست محیلانه گورباچف را به باد انتقاد میگیرد و مینویسد:
«گورباچف خود را پشت "گلاسنوست" و "پروستریکای" خود پنهان کرده بود. او به نفی اصول سوسیالیسم و کمونیسم رسیده بود . اما ریاکارانه تلاش میکرد نظرات خود را قدم به قدم آشکارکند و اگرچه گورباچف نه یک فرد که نماینده تفکری بود که از دهه ها پیش شکل گرفته بود، اما سهم او خیانت کارانه تر بود. ...»
فروپاشی شوروی و تک قطبی شدن جهان بزرگترین ضایعۀ سیاسی قرن بود. درست است که ظاهرا میلیونها انسان از یوغ استبداد «دیکتاتوری پرولتاریا» نجات پیدا کردند، اما،
1- موانع تحقق آزادی و دموکراسی درجمهوریهای سابق شوروی هنوز حل نشده. حتا میتوان گفت پیشزمینه هایش نیز فراهم نیست. همان دبیران سابق حزب کمونیست و یا سران حکومت ودست پروردگان دوران استالین، در رژیم های نوپا مقدرات مردم را با نام دیگری به دست گرفتند. یعنی فقط اسم کرسی ها و منصب ها عوض شد یک جا به جائی کلیشه وار پر از فساد.
2 - فروپاشی شوروی به تک قطبی شدن جهان منجر گردید و این بزرگترین ضایعه ای بود که جهان سرمایه داری را قدرت بلامنازع جهان کرد. هنوزخیلی زود است که آثار ویرانگر تک قطبی شدن جهان وبهم خوردن موازنه قدرت و تعادل نیروها را زیر ذره بین برد و با مو شکافی وارسید. تکرار فاجعۀ عراق با پیشزمینه هائی با رنگ دیگر، لجام گسیختگی کارتلهای نیرومند سرمایه داری رادرگوشه وکنار جهان، به نمایش خواهد گذاشت. به نظر میرسد که موسوی این معضل بزرگ را به خوبی دریافته است.
موسوی پس از ده سال از زندان آزاد میشود
«بچه ها دورم حلقه زدند. درآغوش کشیدن ها شروع شد. سال ها زندانیان دیگررا بدرقه کرده و دور ازچشم اغیار برایشان خوانده بودم: "تو و دوستی خدارا/ گر از این کویر وحشت/ به سلامتی گذشتی/ به شکوفه ها به باران / برسان سلام مارا"
به مافان رسیدیم ... غروب به ایوان رفتم ویاد رفقایم افتادم. یاد رنج هائی که کشیده بودیم. یادآنها که جان باخته بودند. دلتنگی و تنهائی حانم را فشرد. دلم میخواست همان تنگ غروب به زندان برگردم و بگویم : شب بخیر رفقا من برگشتم.» ص 328 و خاطره های زندان موسوی تمام میشود. من نیز خسته بادلی پرازرنج های زندان این نسل سربلند تباه شده «شب بخیر رفیق» را می بندم.
شب ازنیمه گذشته. اما چیزی در دلم میجوشه وبالا میآید. خواب از چشمم گریخته است. زیر آسمان پرستاره آن شب لندن – که کمتر اتفاق میافتد -، موسوی مرا از زندان ها و سلول های و بندها عبور میدهد با هزاران جوان دربند در میان فریاد و ضجه های دلاوران این سرزمین نفرین شدۀ همیشه خونین. پیمانه ام خالی شده میخواهم فریاد بکشم و جهان خفته و خواب آلود را از جهنمی که در وطنم بیداد میکند باخبر کنم. به صدای زنگ تلفن بیدار میشوم . صدای بغض آلودی میگوید: نازی نوی قطار در ایستگاه کینگز کراس سوخت!
لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.comwww.ketabedastan.blogspot.com
0 Comments:
Post a Comment
<< Home