کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, February 09, 2007

آزاده خانم و نویسنده اش -بخش پایانی

در رمان « آزاده خانم و نویسنده اش» آزاده خانم بارها و بارها ظاهر میشود. همه جا حضور دارد. آنجا که شریفی دراستانبول شاعر است «دیسه» ص 346 دختری است از «ماتهائوزن» بیرون آمده ص 354. پایش را سگ گاز گرفته ص 392، «اورفه» هم شاعر بوده ، «اوری دیسه» نخستین شاعر جهان را مار میزند و میکشد. ص376 اورفه ص394 به دنیای ارواح میرود. ولی موفق به بازگرداندن زن نمیشود. آزاده خانم از «اوری دیسه» موفق تر است. بعد از مرگش برمیگردد. در زمانی که زندگی شخصی شریفی هم به خطر میافتد و کم مانده که زنش را از دست بدهد، برمیگردد با آن عطر غریب خودش و با جادوی خاص خود اورا به سوی زندگی برمیگرداند. ولی درهمان زمان از طریق جهان شمن ها شریفی را به سراغ کشف شمن مؤنث میفرستد. شمن ها اجداد کهن پیغمبران ترک هستند. شریفی دراعماق دوزخ، پدرسالار بزرگ، یعنی پدر زن خود را ، با عشق خود مغلوب میکند. اورفه نتوانسته خدای سرزمین ارواح را مغلوب کند و زنش را پس بگیرد. شریفی موفق میشود از دست شمن پیرسالار، «شمنگا» را نجات بدهد. ص 535
آزاده خانم درعین حال شهرزاد قصه گوست. آزاده درگذشته به طبقه عوام میگفتند. چئتر آزاد، یعنی شخصیتی از طبقۀ آزاده، یعنی طبقه اشراف و غیر درباری. شهرزاد – قصه گوی هزار و یک شب – بی شباهت به مادر شریفی نیست که در تبریز شهرت نقالی دارد. نقال مرد علی پهلوان است. نقال زن زهرا سلطان خانم و یا یکی از بدل های شهرزاد قصه گو. همۀ مردم نقال و قصه گو وقصه پرداز و رمان نویس، قصه گویی را از شهرزاد و هزارو یک شب یاد گرفته اند. درآغاز هزار و یک شب، پیش از آمدن شهرزاد، شهریار و برادرش، زنهاشان را میکشتند. شهرزاد با قصه هایش شهریاررا رام میکند. حسّ زن کشی را دراو ازبین میبرد. ولی قرنها بعد در تهران، فیاض و برادرش زن و بچه هایشان را میکشند. اسماعیل شاهرودی هم میخواست با کارد زنش را بکشد. پدرسالاری، زن کشی و فرزند کشی، هنوزپایان نیافته است و ادامه دارد. ادامه اش را دربیب اوغلی می بینیم. که زنانش میمیرند و به علت همان تعلیمی تعلیمی سمبول آلت مردانه و احلیلمداری است. نویسنده علیه احلیلمداری درمیآید، چون که الهامش آزاده خانم است. آزاده خانم در زمان ما مفهوم دیگری پیدا میکند. زنی آزاده، زنی رها شده ازقید و بندها. قید و بند زمان و مکان. آزاد از مرگ و زندگی. زن مرگ ناپذیر است. چون میزاید. سخاوت شهرزاد و آزاده خانم را درمادر شریفی هم میبینیم. درنتیجه شهرزاد به صورت نه یک بعدی بلکه چند بعدی ساخته میشود. سه زن زیبا : آزاده خانم، دیسه، شمنکا، این هرسه دروجود یکدیگرند. سه زن دیگر : زهراسلطان، گلناز و آزاده خانم، زن بیب اوغلی و زن های دیگر در زنِِ اصلی رمان جمع میشوند، و یکی میشوند. زن سه چشم یعنی این. شهرزاد به نویسنده قصه نویسی یاد میدهد. همانطور که مادر شریفی به او قصه گویی یاد داده است.

اما، درباره زبان این رمان گفتنی زیاد است وباید گفت. ولو به اختصار. اغلب رمان های فارسی با یک زبان نوشته شده اند. بوف کور ازاول تا آخر یک زبان دارد و یک لحن. تنگسیر هم همین طور. مدیرمدرسه، حاجی آقا هم، چشمهایش هم، درسنگ صبور این قضیه بهم میخورد. رمان از قول آدم های گوناگون نوشته میشود. دولت آبادی درکلیدر یک زبان به کاربرده. همه زبان های بومی را با آن همه آفریده های گوناگونش، به سود زبان ادبی نادیده گرفته. براهنی در رازهای سرزمین من و در همین آزاده خانم و نویسنده اش، از ده ها زبان سود جسته است. شخص آزاده خانم زبان چند گانه دارد. شعر و طنز و ادبی به کار میبرد. همان طوردیگر قهرمانان، گاه ترکی غلیظ تبریزی دارند. گاه زبان ترکی فارسی و گاه کُردی سورانی و ترکی اویغوری و زبان و لهجۀ تهرانی وزبان زرگری! ... حتا به جرآت میتوان گفت آن جا که شریفی را از شهادت مجید شریفی آگاهش میکنند، با کمیته و مسجد و پامنبری های شهدا سر و کار پیدا میکند به جبهه میرود تا جنازه فرزند موهومش را پیدا کند، زبانش عوض میشود. زبان جبهۀ جنگ و شهادت و عمله و اکره قبرستان را به کار میگیرد. مادر با زبان آدم هایی حرف میزند که معلوم است اختلال مشاعر دارد. یا در نامه م ، م خطاب به دکتر شریفی شرح مشاعره در جبهه جنگ : «آن شب که شود اذالسماء الفطرت - وان روز دگر اذالنجوم انکدرت» ص 178 به ظاهر طنز است اما میرساند که زبان قرآنی و شعر و بلاغت ادبی و آهنگ موسیقائی ِ شعر با تلفیقی زیباشناسانه به کار رفته است که این نوآوری در رمان نویسی را باید جدی گرفت. چند صفحه بعد، با زبان دیگری رو به رو میشویم که درعین فصاحت از تاریخ و تمدن واخلاق جهانی و عرف و سنن خودی، ازتاریکی و جهالت و انقراضِ خِرد جمعی به کنایت صحبت میکند. سه جنازه را به عنوان عصارۀ فلاکت های قومی در زمان های گذشته گواه میآورد : «سردش شد. رفت توی ماشین دررا بست. چنین چیزی غیر ممکن بود. تمدن دقیقا به همین یک مسئله مربوط میشد. ازمصر تا قلمرو آزتکها و از آنجا تا تبت، تا همان کتاب مردگان، و تا آن جنازۀ ساده ای که به دوش گرفته میشد و تا آن هفت قدمی که هرکسی پشت جنازه و با جنازه میرفت و تا آن زمین گذاشتن تابوت و بعد بلند کردن و راه افتادن درقبرستان، همه اینها، این احترامی که به سفر آخردرهمۀ جهان قائل شده بودند، آن سوم و هفتم و چهلم و سال خودی و آن چهل و نه روز کتاب مردگان، همه نشانۀ تمدن بود. انسان یعنی موجودی که مرده را به حال خود رها نمیکند و برای آن زبان، رمز، زمان وآئین تعیین میکند. همه شهرهای جهان درتاریکی مطلق فرو رفته بودند و آسمان به کلی ناپیدا بود ، و او آخرین بازمانده قومی منقرض شده بود که از همۀ تمدن های نابوده شده به آینده خبر میداد و این سه جوان شکلاتی شده دربالا نمونه هائی بودند که او نشان دهد که چیزی در زمان گذشته وجود داشته است . ...» صص188- 178 .
هماهنگی زبان با فضای حادثه و موقعیت قهرمانان، نخستین ابزارهنری هرداستان نویس است. براهنی این کاررا به نحو شایسته ای به کار گرفته است. حادثه ای در سال 1324 درتبریزرا، که روایتی از مظلومیت جماعتی بی پشت و پناه است، با زبان شاعرانه با جمله های شکسته بیان میکند: « ... و بعد ناگهان دید که پدرش با پاهای باز انگار زیر نور متمرکزی ایستاده است و قطرات سرخ از تتش میرود و تنش سفیدِ سفید ئ در میانِ بخور عرق، میریزد رویِ ... و فهمید که دیگر خودش نیست بیب اوغلی – پدر خم که شد دید آزاده خانم دراو ایستاده و پس از آن همیشه یکی را دو تا دید و دوتا را یکی. که وَ که دید همّۀ اینها شش یا هفت سال پیشتر اتفاق افتاده و پیش از آن که برای آزاده خانم و آن را دیرتر دید دیرتر که برایِ همه اتفاق میافتد. برای ِ . صص 232 – 231. در پاسگاه ازگل مردی حرف میزند که اختلال مشاعر دارد. زبانش درهم برهم است ومعلوم نیست چه میگوید. چند کلمه فارسی و ترکی بقیه اش پرت و پلا و خواننده نمیتواند جلو خنده اش را بگیرد. ص 302. تمرین و تقلید زبان دیوانگان کار هنر پیشه های ماهر است که نویسنده در هنر تقلید بهرۀ فراوان دارد. یا آنجا که بازجوی ساواک حرف میزند معلوم است که زبان، زبان دریده و از آنِ آدم های بیحیای شکنجه گر است :
«پدرسوخته فکر میکنی با خر طرفی؟ یعنی تیمسار شادان اشتباه کرده؟ میدم ناختای پاتو میکشن.» ص 452
تصاویر متن کتاب هریک به گونه ای طنز تلخی دارد. روایتگر دردها ست. دردهائی که دراثر ممارست، حالت عرف پیدا کرده. بخشی از فرهنگ شده. قانون شده. همۀ آزاده خانم ها در پوشش چادر و بتوله، و برخی مانند کیسۀ سیاه، به آنها معتاد شده اند در هاله ای از غم و درد سنگین . تنها مادر است که شادمانه میخندد به ظاهر. ص 300
یادداشت فهرست ضمیمه درپایان کتاب، از کارهای بسیار نیک است که براهنی آغاز کرده (اگر هم دیگران کرده اند راقم این سطور اطلاع ندارد.) به نظر میرسد نخستین بار است که چنین اقدامی صورت میگیرد. توضیح بسیار مناسبی هم داده که امید است سرمشقی باشد براِی آنان که هرگونه تآثیر پذیری و الگو برداری ازدیگر نویسندگان را صادقانه متذکر شوند. این قبیل یاد آوری ها افزون بر ارائۀ فضیلت انسانی، احترام به حقوق اهل قلم را نیز در بر میگیرد.
نویسنده سرگرم کاویدن است. ازخود شروع میکند. درقالب شریفی و دکتررضا ومترجم وشوهر و پدر فرو میرود. به هریک روح مستقلی میدهد. جدا ازهم اند و تنیده درهم. به ناگهان بریده میشود و به حادثۀ دیگری میپیوندد به کشفی تازه و تجلی روح دیگری. دراین پرش های زمانی و مکانی فاصلۀ مرگ و زندگی ازبین میرود. همانطور که فاصله بین رمان نویسی و تئوری. همان طور فاصلۀ بین زن و مرد. در شریفی رگه هائی از آزاده خانم را میبینی. بیب اوغلی دربیداری ترکی حرف میزند ولی در رؤیا فارسی . در رؤیاست که اشاراتی دارد به قصه نویسانی مانند هدایت و چوبک و ... صص 124 - 108. به دلیل اینکه راویان این ها زن ها را به کشتن میدهند راوی هدایت پیرمرد خنزر پنزری دو زن را میکشد. در واقع کاری که شهریار در هزارو یک شب پس از شنیدن قصه های شهرزاد به انجام آن موفق نشده. راوی بوف کور موفق به انجام آن شده است .
به هم ریختن مکان و زمان، ترکیب و تنیدن آفریده های نویسنده در همدیگر، عدم تشخیص هویت و حذف جنسیت زن و مرد، توجهش به اندیشۀ انسان و عنایتش به هزار و یک شب، تخیلات اورا تا بی نهایت پیش میبرد. آزاده خانم میگوید: « تو قصۀ مرا مینویسی و فراموش میکنی که موقع نوشتن قصۀ من، من خودم دارم قصه ای را مینویسم که درآن تو داری قصۀ مردی را مینویسی که درآن من دارم قصه ای را که تو درآن قصۀ مردی را مینویسی مینویسم. ص 203. خود نیز شرحه شرحه میشود خود را شرحه شرحه میکند تا در مخلوقاتش رَوَد و میرود وناگهان به مثابه یگانه ای در گستردگیِ تازه اش که نشان درگذشته دارد، ظاهر میشود؛ در یک حلقۀ اتصال اورا میبینی. همه جا حضورش ملموس است. با همین شیوه روابط تنگاتنگی با اطرافیان دارد در ذهن ها نفوذ میکند، در خیال تک تک شان میغلتد. نفس یک روح را درشخصیت های گوناگون میدمد. از یک روح چند شخصیت میسازد. برجسته میکند. اما این بدان معنا نیست که روح تک است و قایم بذات. هر روح از امتزاج چندین روح آفریده شده. درخواب و بیداری درتلاش اند. تا تصورات ذهنی آفریده هارا در آینۀ خیال نویسنده ثبت کنند و درآمیزند. و هموست که درامتداد خواب ها و آرزوها، زمان و مکان را با تصویر و کلام در مینوردد. با زبانی گاه پیچیده و هذیان آلود ، اما قابل درک و فهم، گاهی نرم و لطیف آن چنان که آرامش میدهد، آرامت میکند. آرام میشوی و میخندی. واین همه شگفتی را از واقعیت و خیال، خواب و بیداری، خاطره و تجربه به نمایش میگذارد و تو همه را میبینی که در ذهن و خیالت بال و پر گشوده اند.
نویسنده درتجلی پاکی انسان تلاش سرسختانه ای دارد. بیرون کشیدن انسان از منجلاب و انتقال آن به جای امن و هوای پاک و سالم هدف اوست. آزاده خانم را از جبرپدر سالاری، شمنکا را از جهنم شمن و بیرون کشیدن دیسه از ژرفای تاریکیهای خدای زیر زمین، و آوردنش به روی زمین، آوردن شهرزاد از اعماق تاریخ و فراهم آوردن موقعیت کنونی به او. و شهرزادی که با قصه هایش به جهان درس قصه نویسی داده، بازآفریده میشود تا دنیا را پر از قصه کند؛ همان طور است نقش پسردائی که در بچگی کثافت تاریخی را از جنازۀ علی پهلوان کنار زده میخواهد کثافت را از هرانسانِ ستمدیده بزداید و چون نمیتواند خودسوزی را برمیگزیند؛ برای اعتراض به تاریخ .
از نکات جالب عنوان دراز کتاب است. خصوصا « ... یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی» اما آن زمان که در متن رمان فرو میروی، با نکات دردناک فرهنگی، درمصافی. از کج اندیشی ها و سیاه فکریهای غالب درمانده میشوی وقتی که نویسنده نمایشی از کتابسوزان دولتی را روایت میکند .
در سال 1325، بهانۀ کتابسوزان، ترکی بودن کتاب هاست. درسال 33 پس از کودتای سیا، سقوط دکتر مصدق و درآستانۀ کشف سازمان نظامی حزب توده، باز مسئله، مسئلۀ کتاب است. شکل گیری فکری ِ پسردایی شریفی بعدی دراین سال هاست. اما اصل ماجرا کتابخوانی جوانان شهر است که در فاصلۀ سال های 32 – 1320 با آن خو گرفته اند. علاقۀ رو به گسترش مردم به مطالعه چنان چشمگیر شده که اطراف کتابخانه ها و کتابفروشی ها، پاتوق پلیس مخفی و شکارچیان شهربانی شده است. فضای سکون و سکوت بعد از کودتای 28 مرداد کتاب و کتابخوانی را برنمیتابد. هرغروب شاگردان مدارس به کتابخانه ها وکتابفروش ها سرازیر میشوند. کتابخانه به قدر کافی نیست. کار به جایی میرسد که بزرگوارانی مانند چرندابی و نخجوانی درِ کتابخانه های شخصی خود را باز میکنند و در اختیار جوانان و دانش پژوهان قرار میدهند . حکومت از این کار واهمه دارد. ازاندیشه باوری مردم درهراس است. شهربانی برای ایجاد رعب، ضرب شست خود را با کتابسوزی نشان میدهد. این که میبینی شریفی را با کتابهایش سوزانده اند، روایت آن روزگاران سیاه است. خاکستر آن کتابسوزان همین رمان میشود. دکتر شریفی ِ سوزانده شده پس از آن تصمیم میگیرد کتاب ضاله بنویسد. تا آتشش بزنند. و مینویسد و این بار خودسوزی میکند. بااین تمهیدات است که مفهوم آشویتس را درمییابی . اگر دولت فاشیستی هیتلر قوم یهود را در آشویتس سوزانده، پس دولت مرکزی شاه نیز آن همه آدم و اندیشه و کتاب های زبان مادری را در میدان شهرداری تبریز آتش زده است. اینجاست که آشویتس معنا پیدا میکند .
در پایان کتاب در دنیایی سراسر اوهام و هذیان در میغلتی. نویسنده را میبینی درتاریکیهای خیال ، فانوس اندیشه به دست در دالان های سرد و ظلمانی به وسعت جهان در پی کشف مجهولات. در مجهولات خودش درتاریکی های خودش. خودش جهان مجهولات است. جهانی پر راز و رمز با دنیائی که آفریده با جوش وخروش درون اش میگشاید. پوسته ها را میشکافد . مجهول دیگری زیر پوسته است . میبیند. میبینی . دیدنی ست . مجهولات نا مکشوف الا بی نهایتِ هستی زیر پوسته های ورم کرده، با هشیاری دردها را میکاود، نه به قصد رسیدن به عمق، که میداند کار بیهوده ایست، بل که نشان دادن زخم های بدخیم را هدف قرارداده؛ که درآستانۀ رؤیت با داستان دیگری مواجه میشوی و درد وزخمهای دیگر. روزنِ دیگری میبینی ازشکافی و داستان دیگری زائیده میشود. همانطوری که از آغاز کتاب بوده، برآمده از روح داستان قبلی. زایش داستانی که به روایتی روح مصلوب شدۀ قومی ست ادامه دارد و در بی نهایت حسرت و آرزو شکل میگیرد و رنگ میبازد. چون حبابی لرزان میترکد تا داستانی دیگر بیافریند و میآفریند. دمل های باستانی را نشتر میزند چرکابه ها بیرون میریزد. همانگونه که از اول با «یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیشکی نبود» آغاز شده با «یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیشکی نبود» به پایان میرسد.
رمان چگونه تمام میشود؟ آزاده خانم میگوید :
«سه پایان دارد که یکیش منم. پس از این پایان دیگر درجایی ظاهر نخواهم شد. دوپایان دیگر را میدانم ولی نمیگویم.» میپرسد : «پایان شما چگونه است؟ آزاده خانم میگوید : «یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیشکی نبود» و همه پاراگراف اول ص 3 را نقل میکند. ص587
و تو بهت زده درمیان هول و هراس بانگ قصه گوی باستان را - از صدای مته برقی ِ نویسنده – میشنوی که در کاسۀ سرت فریاد میکشد:
«یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیشکی نبود»

0 Comments:

Post a Comment

<< Home