کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, January 19, 2007

آزاده خانم ونویسنده اش-2

آزاده خانم از جوانی کتاب خوان است. از میرزا مهربان که در نزدیکی مسجد جامع تبریز دکان کتابفروشی دارد کتاب اجاره میکند و هموست که دکتر شریفی و برادرش را آنجا میبرد و به کتابفروش معرفی میکند و کتاب خواندن را یادشان میدهد. سرنوشت او شبیه سرنوشت آنا کارنینا است. نویسنده بخشی از کتاب آنا کارنینا را یک بار موقعی که کتاب هارا آتش میزد، میبیند، یک بار درتهران کتاب را میخواند و یک بار هم بخشی از آن را آزاده خانم در نامه اش به او مینویسد. زن تحت فشار قرن نوزدهم، زن تحت فشار ایرانی، آن هم زنی که به شریفی کتاب خواندن یاد داه است از هرلحاظ در زندگی ناکام است. و بعد وقتی شریفی درتهران درخانه بیب اوغلی آزاده خانم را میبیند، متآسف میشود.
«آن دختر شاد، آن زیبائیِ محال، آن راه رفتن، که انگار گل و سبزۀ اطراف خود را به رقص درمیآورد، چطور امکان داشت به این حال و روز افتاده باشد؟ درست، زیبائی سرجایش بود ولی رگه های سفید و خاکستری که درآن تل موها دویده بود و پیشانی ای که میرفت شیاری عمیق را برخود هموار کند و خطوط ریز پیدا و ناپیدا که دور آن دهان خوش ترکیب پیدا شده بود، همه نشانۀ مصیبت بزرگی بود که بردنیا واردشده بود. به این زودی! این زن که سنی نداشن!» ص 53
مرگ آزاده خانم درابهام است. روشن نیست به چه مرضی مُرده. ولی خواننده حدس میزند که چنین زنی با آن همه وسعت افکارش باید خود کشی کند تا نجات یابد. حوادث بعدی و ظهور او در هربزنگاهی این حدس و گمان را تآیید میکند. تا جائی که بعد از مرگ، خودرا تبدیل میکند به زن درونی شریفی و بازگشت میکند به زندگی. و زن واقعی رمان نویس میشود. به نویسنده یاری میدهد که خوب ببیند. آینده را خوب ببیند. رؤیا را ببیند. جنگ را از طریق پسری ببیند که ندارد. جنازه هارا نجات دهد ولی برای نجات جان خودش حاضر نشود حتا جنازه هارا دراختیار سگ ها بگذارد. آزاده خانم به او یاد میدهد که ازجاهای خالی عکس بگیرد. مجید شریفی درونِ دوربین آزاده خانم شکل میگیرد. میداند که صدها هزار مثل مجید شریفی در جنگ از بین رفته اند. میگوید با تخیُلت دنیارا پرکن. چرا که دنیا را از آنهایی که دوستشان میداری خالی کرده اند. دنیا از چیزهای دوست داشتنی خالی شده است. آزاده خانم قدرت خودرا دراختیار شریفی قرار میدهد، و او شریفی را میبیند، مجید شریفی را. تکه تکه، همانطور که جنگ همه را تکه تکه کرده و بعد کامل او را دریک شکل، هر دو میبینند. مجید شریفی را میبینند درخیال. و رؤیا جانشین واقعیت میشود، اما واقعیتی که فراتر از خیال نیست. مانند یک ورق کاغذ سفید است صفحه 87 خالیست. تنها نوشته شده : «طرحی از مجید شریفی» .
عکس گرفتن ازهیچکس، گزارش صفحۀ خالی ازطرحی که نیست، نقاشی هر قطعه ازاعضای بدن درعکسها، روایت ظهوردرتشیع را درذهن خواننده بیدارمیکند واگراین گمانم درست بوده باشد، نویسنده بابهره گیری ازاین باوراسطوره ای، پوچی وبی اعتباری قصۀ راهشدارمیدهد ، قصۀ ویرانگری که قرنهاست مشغلۀ ذهنی عوامفریبان و سوداگران کلاش شده وبا اوهام وخرافات، ذهن ملتی را ازاتدیشه سالم و سازنده باز داشته اند .
مسائلی درحاشیه جنگ ایران و عراق و تبعاتی ازآن مطرح میشود، مانند حوادث جبهه ها و وصیتنامه شهدا و گورستان و حجله گذاری درسرکوچه و بازار محل اقامت خانوادگی شهدا و اراین قبیل مسائل که عمدتا از عارضه های دوران جنگ بود با مرگ و میر جوانان در جبهه های جنگ و عزاداری خانواده ها. آنچه دراین میان جالب است و ازسردرگمی و به روایتی از بهمریختن اوضاع اجتماعی حکایت های ناگفته دارد، نامه هایی ست که «مجید شریفی» از جبهه جنگ برای آقا و خانم شریفی که قاعدتا باید والدینش باشند، ولی دراصل نیستند، مینویسد. آقا و خانم شریفی در سن و سالی نیستند که پسر سربازی داشته باشند. با این حال درادامه دریافت و رسیدن نامه ها ناگهان روزی خبر میرسد که مجید شریفی در جبهه شهید شده. رفتن آقای شریفی به تکیه و مشارکت او در مراسم عزاداری فرزند موهومش، همچنین همسر او که حالا در سیمای مادر شهید سیاهپوش شده، از صحنه های بسیار تکان دهنده ایست که به کنار از نقش تمایل و اطاعت روانِ آدمی از نبوده ها و نشده ها، اشاره ایست بر ضعف و تظاهر به همدلی با مردم تا مرز ریا به ویژه در دوران جنگ، که مرگ و تهییج مسئله روز میشود. هیجان مرگ، دکتر شریفی و رنش را نیز در برمیگیرد. شریفی ازسکوت رنج میبرد. میبیند کسی را یارای اعتراض به جنگ نیست. با مرگ جوان پایش به تکیه مجیدیه و مراسم تبریک و تسلیت و آخر سر به جبهه کشیده میشود. مشارکت شریفی درآن مراسم عمومی آن هم به صورت پدر شهید، از شگردهای شگفت آور نویسنده است و اوج همدردی با سوگواران، که به راستی مخاطبین را دچار سرگیجه میکند. و تو شریفی را میبینی، پدر شهید شده با اینکه میداند نیست اما پدر شهید میشود، میپذیرد که باید درتعزیۀ فرزندش شرکت کند. ازآن به بعد صدایی درگوشش لانه میکند و مدام زنگ میزند.
این صدا یادگار همان شبی ست که درتکیه مجیدیه مراسم تبریک و تسلیت برپا کرده بودند و او به عنوان پدر شهید شرکت کرده بود. حتا «چندین بار بغض گلوی شریفی را فشرد.» ص 89
داستان پیش میرود. به صورت اجزای نمایشی روی پله های ژاندارمری حوالی میدان بیست و چهار اسفند. بیب اوغلی نیز نقشی دارد. جای شادان را گرفته. تعلیمی شادان دست اوست – همان ابزار شکنجه که زمانی در گذشته شادان با همان تعلیمی اورا در تبریز، در دکان نجاری بین بازاریان شکنجه میکرده - بیب اوغلی رل بازی نمیکند. همان شخصیت اصلی است با ابزار شکنجه. و فیاض تعریف میکند که زن و چهارتا بچه اش را چگونه کشته است. اسماعیل شعر میخواند بیان رازآلود، و بهم ریختن زمان، بُرشِ حال و وصل به گذشته و آینده، وصف حوادثی که درآینده قرار است اتفاق بیفتد ولی چند سال قبل گفته میشود، کمالِ زیبائی در ادبیات داستانی؛ از یک طرح تازه را مطرح میکند. این حوادث که در پردۀ پنجم، در سکوت میگذرد به نمایش درآمده است :
«اسماعیل میره طرف چرخ دستی احمد سلمونی. پارچه ای را که روی چرخ دستی احمد کشیدن، بلند میکنه، میده دست بیب اوغلی. همه جمع میشن دور چرخ دستی. زن جوون مُرده ایه که دور گردنش طناب جا انداخته، رگهای مچش قطع شده، دهنش بازه چشای قهوه ایش باز و بیحالته. موها را با قیچی زدن. خط قیچی جا به جا روی سرتو چشم میزنه. ابروهاش م تراشیده س. و همه جای سر و صورت و سینه و بازوها با رنگای درهم و برهم پوشیده س. مردم از بیست و چهار اسفند و خیابون سیمتری و شاه رضا دارن جمع میشن وهجوم میارن به جائی که معرکه گیرای ما معرکه گرفتن. ... اسماعیل میگه : « میبینی آقا شریفی با اون آزاده خانمت چه کردن؟» بیب اوغلی نزدیک میشه، تعلیمی شادان تودستشه، یه لحظه همه رو غافلگیرمیکنه، نوک تعلیمی رو میکنه تودهن زن ... »
این عوض شدن آدم هاست یا بهمریختن شخصیت ها و اخلاق عمومی؟ آنچه خواننده درمییابد، نعش نشان از آزاده خانم دارد. ولی درداستان آزاده خانم بچه ای نداشت. این که فیاض زن و چهار بچه را کشته، خواننده در میماند و بعد شکنجه گر شدن بیب اوغلی! این تغییر ناگهانی چرا باید صورت گیرد؟ بدون اینکه نشانی از تمایل و یا رغبت در بیب اوغلی مشاهده کرده باشد از علاقه او برای شکنجه گر شدن و یا زمینه هایی که به جهاتی توجیه کند جای شادان گرفتن را. همچنین ورود «ایاز» درآخرهای پرده پنجم به صحنه، پر از ابهام است ... «اسماعیل آقا میگه : خوب، چه کار کردی؟» ایاز میگه : « رفتم خونه. هرچارتاشونو کشتم، هم زنَ مو، هم بچه هامو.» اسماعیل آقا میگه : «پس این تویی، بالای دار.» ایاز میگه : «بله منم. سال 53.» اسماعیل آقا میگه :« دوسال پس از حالا. ... اسماعیل آقا میپرسد: «عکس زنت کجاست؟» ایازمیگه : « اونجاس. روچرخ دستی احمد سلمونی زیر رنگا.» صص 106 – 107
آیا ایاز برگردانیست از برادرش فیاض، یا همزاد هم اند؟ یا روحشان درهمدیگر حلول کرده؟ منظور از این آفریده های خیالی که مرتکب قتل شده و زن و بچۀ خود را کشته اند، بها دادن به خشونت و جنایت و تقویتِ خویِ تعصب و غیرت و مرد و مردانگی است ؟ یا برملا کردن گوشه هایی از سیاه فکری غالب برجامعه ؟ آن هم به جرم این که دکتر درموقع زایمان زن فیاض، برای عمل «سزارین» دست کشیده به شکم زن ص 97 . داوری سخت است، اما به ضرس قاطع، نویسنده با چنین صحنه آرائی ها و تکرارهای عمدی روان اجتماعی را زیر تازیانۀ نقد به محاکمه میکشد، دمل های چرکینِ تاریخ را نشتر میزند؛ میشکافد و رنگ و لعاب از چهرۀ جامعه میزداید. لخت و عریان میکند. نفس «بهیمه»، درنده خوئی و حیوانی آدم را، آنچه در درونست بیرون میریزد. امعاء و احشاء فرهنگ را با تمام هست ونیست ش بیرون میکشد و با زبانی راز دار تمام زن کشان تاریخ را محکوم و رسوا میکند. از آن دو برادری که در باستان، در هزار و یک شب، زن هایشان را کشته اند، گرفته تا راوی بوف کور که زن اثیری و لکاته را کشته تا فیاض و ایاز که زن و بچه شان را کشته اند تا احمد که خواهرش را کشته قصه اش را برای خواننده روایت میکند. و تو آزاداه خانم را به مثابه روح زنانۀ پیش تاریخ و تاریخ روان آدمی میبینی که علیهِ زن کشی و فرزند کشی و بچه کشی عصیان کرده، از اعماق تاریکی ها فریاد میکشد برای رسوایی جنایتکاران. ونویسنده با خشم فروخورده ش سرتاسر تاریخِ پدر سالاری را زیر تازیانه نقد به محاکمه فرا خوانده است.
سفر آزاده خانم دراواسط قرن نوزدهم از تبریز به روسیه و ملاقات او با فدور «داستایفسکی» فصل دیگری از این کتاب است که خواننده آن چند صفحه را با همان زبان رمزآلود و گاهی ساده و عریان میخواند. ملاقات در شهر پطرزبورگ رخ میدهد و آزاده خانم درسیمای «ناستنکا» برفدور ظاهر میشود یکصد و بیست ساله است :
«بالاخره او زن صد و بیست ویک ساله ای بود که دربرابر مرد جوان بیست وهفت ساله ای ایستاده بود. ناستنکای صدساله به اضافۀ آزاده خانم جوان بیست و یک ساله که حالا در وجود «ناستنکای» بیست و یک ساله در برابر «فدور» حاضر شده بود. ص 133
همه چیز نامرئی ست. حوادث درپس اندیشه ها گاه به کندی، گاه به سرعت جریان دارد. قرن وسال و ماه، زمان و مکان درهم تنیده و میگذرد. هیچ چیز قابل درک و رؤیت نیست جز صدا و صداهایی آرام آرام که از کلمه ها برمیخیزد و تو با چشمهایت مینوشی :
« ... نامرئی شدنش را میتوانست تحمل کند، ولی عدم وجودش را نه. ناستنکا باشد، حتی اگر برای او، پیش او نباشد، حتی اگر هرگز دیده نشود بازهم زندگی شیرین است. ولی اگر نه ناستنکا باشد و نه خود او، و هیچکدام اصلا نه وجود خارجی و نه وجود درونی داشته باشند، نه حاضر باشند و نه غایب، آنوقت چی؟ اگرهمۀ حوادث و آدم های حوادث فقط به صورت اندیشه ای باشند که از ذهن کسی دیگر، غیر ازاو، غیر از ناستنکا گذشته اند، آنوقت چی؟ آنوقت همین میشود که حالا روی کاغذ هست احساس کرد که اندیشه ای است از جوهر که روی کاغذ راه میرود و پیش از آن که روی کاغذ به صورت جوهر راه برود، وجود خارجی نداشته است.» ص 144
در آن ملاقات «ناستنکا» از کتابی به نام «هزار و یک شب» اسم میبرد که برای فدور ناشناخته است. ناستنکا داستان مرد بغدادی را برای او تعریف میکند که بازسازی از هزارویک شب است. داستان ناستنکا بازسازی از «شب های سفید» داستایفسکی است که قریب پنجاه سال پیش زهرا خانلری آن را ترجمه کرده. عکس روی جلد آن ترجمه درهمین رمان آمده است. درگفتگوهای آن صحنه با اندک کنجکاوی میتوان پیام براهنی را دریافت و با گوهر کلام ش آشنا شد. حرمتِ او را براندیشۀ سالم انسانی ستود.
پایان کتاب دوم اشاره به وقایع جنگ ایران و عراق دارد. درحالیکه شریفی برای پیدا کردن فرزند شهید موهومش به جبهه جنگ رفته است. در برگشتن سه جنازه را به تهران حمل میکند. اما جنازه مجید شریفی بین آنها نیست. بین راه شبی زیر باران شدید ماشین را در محلی پارک میکند. سگ های وحشی دورماشین حلقه میزنند و درظلمت و هراس، نیمه شب آزاده خانم درِ ماشین را بازمیکند وکنارش مینشیند. آزاده خانم او را نجات میدهد . در همین بخش از کتاب است که شریفی در شخصیتِ رمان نویس حلول میکند. و تولد دیگری از شریفی پا میگیرد. آزاده خانم با شریفی تا گورستان بهشت زهرا تا دم غسالخانه هم سفر میشود. آن که چشم در «خیال» میبیند با آن چه که دراندیشه میگذرد طبیعی به نظر میرسد وهماهنگ، اما در همان گفتگوهای کوتاه، جهانی گفتنی انباشته از راز و رمز می بینی :
«شریفی گفت : حاضری زن من بشوی؟»
زن گفت : « نگفتم میگویی. من جوابش را قبلا داده ام. جوابش نه است.»
«چرا؟»
«اولا تو میدانی که من مرده ام. ثانیا موقعی که زنده بودم زن بیب اوغلی تو بودم. ثالثا من از تو مسنّ ترم.»
« تو به این جوانی! به این زیبائی! من نه مرگ تورا باور میکنم، نه مسنّ بودنت را.»
«ما ممکن است آن دولب باشیم که نفسی واحد از آن میگذرد. این دولب دربالا و پائین یک حرف قرار دارد. ولی دهان بسته نیست وحرف میگذرد تا زمانی که حرف از میان دولب مشترک ما میگذرد. ما باهم زنده ایم. حتی اگر یکی از ما مرده باشد و دیگری زنده. ... من در زمان حیاتم از یک چیز نفرت داشتم و آن تعلیمی شادان و تعلیمی تقلیدی بیب اوغلی بود. ولی از دو لب باز، عاشق دو لب باز بودم. نفسی که ازآن دو لب باز بیرون میآمد، نفسی بود سراسر نمک، سراسر عسل. تو خون را دیده ای، من نمک و عسل را دیده ام.» ص 201
و آزاده خانم در مقابل اصرار شریفی برای ازدواج، حرف آخررا میزند :
«مگر نمیدانی مرده یا زنده من هر دو خیالی هستند.» ص 202
آنچه براهنی را رنج میدهد بیعدالتی و ظلم و ستم نهادی شده است که از باستان تا به امروز حضور دارد. میداند که خود و پدران و پدرپدرانش ... همه در چنین گرداب گرفتاربوده اند. و ازاین روست که هم در معرفی شخصیت بیب اوغلی میگوید اگر دهانش باز باشد ص28 و هم آزاده خانم از دولب باز، عاشقانه حرف میزند. با چنین نقب زدن ها به روان آفریده هاست که خواننده از خود میپرسد :
اگر دهان بیب اوغلی باز میبود آیا به فکرش میرسید که تعلیمی شادان را فرو کند به دهن آزاده خانم؟ و آیا چنین قضاوتِ فکری شامل شخص شادان هم نمیشد؟!
ادامه دارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home