کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Monday, January 29, 2007

آزاده خانم و نویسنده اش-3

در کتاب سوم شریفی به عنوان مترجم مستشاری حضور دارد با یک افسر امریکائی، افسری را آزمایش میکنند تا برای مترجمی استخدام شود. مقداری از پاسخ های افسر ایرانی درست است ولی اکثرا هم خنده دار است و هم پرت و پلا. به مترجم میگوید «نخند» طنز تلخی نهفته است – توخالی بودن و فرمان راندن - که خواننده را به خنده وا میدارد و شگفت این که همان افسر حین فرار شریفی به ترکیه دراتوبوس کنار دستش مینشیند و همسفر میشود ولی اورا نمیشناسد.
درپاسگاه «ازگل» وقتی که به دنبال مادر گم شده میگردند، نویسنده، زبان طنز را به شیوه ای دیگر ادامه میدهد که خالی از پیچیدگیهاست. زبان نرم و عادی ست. نشانه ها درست و حقیقی ست. به ویژه آن جا که اشرف میزند زیر گریه و میگوید:«آبا، او گوزل سؤزلرووه قوربان اولوم. دور ایاقا منی تک قویما.»
«آبا، قربون اون حرفای زیبات برم بلند شو، منو تنها نذار.» ص 303
وقتی مادر پیدا میشود و پاسبان اورا به خانه برمیگرداند، میگوید: «آزاده خانم، پائین میدان رسالت با چمدونش نشسته بود. من رفتم کلانتری خبر دادم تو کلانتری چمدونش را باز کردن. این آدرس تو کیف کوچولوش بود. ... تو کلانتری ازش پرسیدن اسمت چیه؟ گفت آزاده خانم. ... من میپرسم :«آیا تو کی هستی؟» میگوید : «آزاده خانم.» «کی؟» «آزاده خانم» ص 204
چه رابطه ای بین زن جوانمرگ شدۀ بیب اوغلی بامادر بوده که انعکاس آن از طفولیت بر روان نویسنده سایه افکنده و در ضمیر ناخودآگاهش لانه کرده است؟ و مانند زائیده ای طبیعی، برذهن خلاقش چسبیده ، جوش خورده، ملکۀ ذهن او شده، سرانجام خودِ نویسنده شده است؟ با این تآکید که درآزاده خانم. جنسیت زن و مرد رنگ میبازد. درهم حلول میکند و یکی میشوند. جنسیت ازبین میرود. انسان میماند و فرد. دراین فردیت و فضاست که شخصیت آزاده خانم از هرشکافی راه باز میکند و درجولانگاه خیال و اندیشه ظاهر میشود. هرجا که خیال نویسنده پر کشیده آزاده خانم نیز حضور دارد. همه جا با اوست. لحظه ای ازاو منفک نمیشود. این حضور دائمی ست که خواننده را به شک و شبهه میاندازد که نکند کاراکترهای رمان دوجنسی هستند؟
درمراسم چهلم مادر، آزاده خانم حضور دارد.
«از پشت سرم کسی صدایم میزند. برمیگردم. زن سیاهپوشی دربرابرم ایستاده. ولی حاضر نیست صورتش را نشانم بدهد.
« بله»
«خدا رحمت کند حاجی خانم رو زن بسیار خوبی بود. بزرگ ما بود.»
«خیلی ممنونم، بزرگی از خودتونه.»
سعی میکنم بفهمم کیه. برمغزم فشار میآورم. از همسایه هاست؟ یا اعضای خانواده؟ کدام یکی؟ ... فکرم به جایی نمیرسد. این چندسال که مادر در تهران بوده، رفت و آمدم به تبریز کمتر شده بود ...
«او شمارو بزرگ کرد. آقا نقی، رسول آقا و اشرف خانم رو. چه زنی! ولی مث اینکه شما منو نمیشناسین.»
و زد زیر گریه. دلم میخواست فقط گوشه ای از چادرش را باز کند اقلا یک چشمش را بیرون بگذارد. از چشمش را یا دماغش را. مثل مادرم. ولی نه. حاضر نبود کوچک ترین کمکی بکند. معلوم بود که زن مسنّی است. ولی خانواده پر از زن های مسنّ است.
«خواهش می کنم گریه نکنین. ...»
«شما منو بهتر ازهر آدم دیگه ای میشناسین.»
«بله»
«بلکه، بهتر از هر آدم دیگه ای.»
«پدرم درآمد خانم. حالا دیگه بگین کی هستین.»
«وقتی که من رفتم یادتون میاد. خدا حافظ.»
اشرف میگوید: «یه زنی اومده بود که از همه چیز خبرداشت، همه رو میشناخت تو رو بهتر از همه میشناخت. منتظر توشد که بیایی. ولی همین ده دقیقه پیش رفت.»
«صورتشو دیدی؟»
«نه. از همه رو گرفته بود. هرقدر اصرار کردیم چادرشو بازکند، نکرد.»
«زن بیب اوغلی، زن سومش چه شکلیه؟»
«من ندیدمش.»
« ... اگه تو ناگهان ببینی آزاده خانم جلوت وایستاده چکار میکنی؟»
«کدوم آزاده خانم؟»
«زن بیب اوغلی.»
«من یازده ساله بودم که او مرد و توهم دررفتی، رفتی به استانبول.»
«هیچ بعید نیست که درچهل و شش سالگی هم او را دیده باشی.» صص 336 – 339
شگفتا، هرقدر که داستان پیش میرود، آزاده خانم وضع پیچیده تری پیدا میکند. سردرگمی وابهام بیشتر میشود. حتا جنازه اش در قبرستان دزدیده میشود:
«جنازه آزاده خانم را شبانه به کمک پسر و زن علی پهلوان از قبرستان دوه چی دزدیده بودند. جنازه را سه نفری انداخته بودند روی گاری و برده بودند. بعدها نقی بریده هایی از روزنامه کیهان و اطلاعات را برایش فرستاد که درآن ماجرای گم شدن آزاده خانم را با تفصیل شرح داده بود. و آن را به نوعی کرامات غیبی نسبت داده بودند و چون عکسی از آزاده خانم در دسترس نبود، در کیهان عکس شوهرش «بیب اوغلی» و دراطلاعات عکس گور کن «دوه چی» را چاپ کرده بودند ... » ص 348
آمدن زنی در مراسم شب چهلم مادر که نشانه هایی از آزاده خانم زن اول بیب اوغلی را دارد، میتوان سیر و سیاحت نویسنده را درگذشته ها حدس زد. از دوران دانشجویی شریفی دراستانبول و ازدواجش با یک دختر یونانی، آشنائی با دختری به نام «دیسه» و عشق هایی گمشده، با زبانی بسیار تغزلی و افسوس و حسرتِ فراوان از غیبت ناگهانی « دیسه».
قهرمان های براهنی دراین رمان، بارها میمیرند. روح مرده ها درجسم دیگر زنده ها حلول میکنند و زنده میشوند.
با تآثیر از گذشته زندگی را دنبال میکنند. زنده و مرده حضور دایمی دارند. تداوم و بازتولید داستان درداستان و ادامه زندگی هریک از آفریده ها در قالبی دیگر. داستان ها روایتگر بخشی از تاریخ و دردهای فردی و جمعی انسان هاست که با استفاده از تکنیک زبان و بیان قوی نه به خاطر نفس زندگی، بلکه برای نمایاندن «ایفای نقش در زندگی»، برجسته میشود.
دربازجوئی ساواک، زیر شکنجه، خواننده با چنین صحنه ای درمصاف است:
«حادثۀ گم شدن جنازۀ علی پهلوان را توضیح دهید؟ آیا میخواستید ماجرای زندگی و مرگ و تدفین حاج علی پهلوان را هم در مردگان خانۀ وقفی بگنجانید؟»
« ... اولین حسی که با دیدن این کلمات پیدا کرد میل شدید به شستن دستهایش بود ... چشم به دهن مردی دوخته بود که صورتی کشیده و چشم های عسلی دارد و بازوهای عضلانی اش بیرون است وقلیان میکشد و حرف میزند:
مردی به آن بزرگی که با دوازده نفر همۀ تبریز را بیدار کرده بود، در پارک اتابک تهران تنها ماند. گلوله «ورندل» به زانویش خورد. پدرم میگفت : پسرم تو روزی به دنیا آمدی که سردار گلوله خورد.» صص450 -449
پیداست که زیر شکنجه در ذهن نویسنده، حاج علی پهلوان شکل میگیرد. اشاره اش به تیرخوردن ستارخان سردار ملی است درپارک اتابک. و سال تولد قهرمانش. اما آنچه که دراین گفتگوها اهمیت دارد، والایی ستایش برانگیز ذهنیت اجتماعی مردمی ست که پاسدار حرمت انسانهایی هستند که تیرخوردنش مبداء تولد قهرمانی میشود اما چیزی بروز نمیدهد.
ویا وقتی بازجو میگوید:
« ... همه میگن تو فقط میدونی. تیمسار شادان شخصا به این قضیه علاقه داره. از 25 تا 52 بیست و هفت ساله که دولت رو سر چند تا گور به گور معطل کردی! ...» ص 451
اشاره ایست گذرا به حوادث آذربایجان، واقعۀ ننگین کودتای 28 مرداد، اعدام افسران سازمان نظامی حزب توده، تاریخ سیاه اختناق و شکنجه و به بندکشیدن مخالفین و آزادیخواهان در زندان های ساواک؛ که نویسنده، خود درآن سالها اسیر زندان شاه است.
نویسنده، با هم تنیدن آدم ها اثری شگرف در قالب داستانی قوی، گذشته وحال و آینده، مجهولات و معلومات را یک کاسه کرده، زمان ومکان را بهم ریخته، اندیشه وخیال و واقعیت و اسطوره را درهم آمیخته با نثری رمزآلود و پر ایهام مرزهای جغرافیائی ادبیات داستانی را درهم نوردیده با جلوه های تازه ای برغنای ادبیات داستانی افزوده است. یک جا نیز گفته است:
« ... این قصه قصه پلیسی و کارآگاهی از نوع قصه جدید نیست. یعنی قصه، قصه ای است فضایی، یعنی در آن کسی، کسی را درطول زمان تعقیب نمیکند، بلکه یکدیگررا مثل ستاره ها در فضا مییابند، در تصادفی بی زمان، تنها آنهائی که دنبال معنی یکدیگرند، یادشان میرود که آن فضا چگونه اجرا شده است نه متآمل برخویش، نه تقلید ازدرون یا برون، بل که انتشاری نورانی از تعداد حادثۀ زبانی – متنی – بیانی که با هم سرناسازگاری ندارند و به رغم این ناسازگاری، تنها به صورتی که باهم اند، وجود دارند و به صورت دیگر وجود ندارند.» ص 423.
بخش هفتم کتاب نیز آمیخته ای از واقعیت و خیال است. ازحوادث روزمره و گذرا و گرفتاری های خانوادگی، شرح حالی دیگر برهمان قیاس از رؤیا و حقیقت پلی بین یک شاعر آمریکائی، و غلام ِ نویسنده که در پرلاشز آرمیده و شخصِ نویسنده :
« ... تقریبا درهمان ماه که او دنیا آمده بود، دریک جای دیگر، اوهم دنیا آمده بود. هم سن دوست نویسندۀ همشهری اش که آن قدر توی آن بیمارستان پاریس هق هق کرد که کبدش پاره شد. هرسه دریک سال دنیا آمده بودند. شاعر آمریکائی درشمال غربی اقیانوس آرام، و درسالی که غلام مرده بود، اوهم مرده بود. پس ازین سومی، این خمیده برآن میز شیشه ای، برای چه مانده بود؟ این حس مشترک ازکجا آمده بود؟ص 482.
در پایان آزاده خانم بار دیگر حاضر میشود. آن هم درست به زمانی که نویسنده درمانده و عاجز از پراخت پول کبری خانم که هم خدمتکار خانه است و هم پول نزول میدهد به نام ایران خانم. کبری خانم آمده است برای مطالبه پولش و نویسنده در زیرزمین خانه دراز کشیده در را ازپشت به روی خود بسته تا از چشم طلبکار دور باشد. چند تقه به در زده میشود و او دستپاچه در را باز میکند.
«زنی که وارد شد قد متوسطی داشت. روسری اش را از سرش برداشت. موهای خرمائی اش ریخت روی شانه هایش ولی مانتواش را درنیاورد. روی مبل کهنۀ کارگاه قصه و شعر نشست. اول حرف نزد. بعد که او رفت نشست پشت میزش پای تخته نشست. چشمش را دوخت به چشم های نویسنده:
منو به یاد میآرین؟
قیافه تون خیلی آشناس؟
هردو خیلی آهسته حرف میزدند. انگار میترسیدند که از بالا صدایشان را بشنوند. اگر زنش میفهمید که بی اطلاع او به زنی اجازه ورود به کارگاه داده خیلی ناراحت میشد.
«خوب دقت کنین، در دنیا فقط شما منو میشناسین.»
«من هم همین فکرو میکنم. احساس میکنم که شما از شاهرگم به من نزدیک ترین. ممکنه خودتون را معرفی بفرمایین.»
«من آزاده ام. شخصیت اصلی رمانی که شما مینویسین. فکر کردم از اون دنیا به دیدن شما بیایم و این چک بانکی رو که مبلغ چهارصد و نودهزارتومانه، به شما بدم تا شما بدین به طلبکارتون که اون بالا منتظرتونه.»
براهنی با اعتقاد کامل به این که احیای مردگان و تفکر رستاخیزی بخشی از ادبیات تخیلی است، آزاده خانم را با اعتلایی شگفت آور به زیر زمین خانه اش میآورد تا گره خوردگیِ روابط عاطفی دکتر شریفی و آزاده خانم را تا آن جا که در هر گرفتاری آزاده خانم به داد دکتر شریفی میرسد، برای مخاطبین روایت کند. گوشه هائی از این رابطه ها قبلا برای خواننده یادآوری شده است. بیان این موضوع، در زمانه ای که فشار زندگی و گرانی و رواج اقتصاد دلالی، بخش بزرگی از روشنفکران را خانه نشین و بیکار کرده، فریاد اعتراضی است علیه تبعیض و فقر فرهنگی. علیه فقری که براهل قلم تحمیل شده. قرض کردن دکتر شریفی از کارگرِ خانه، درنقش نزولخوار، به منظور سیرکردن شکم زن و بچه، و نشان دادن خفت و خواری در مخفی شدنش توی زیر زمین، برای گریز از دست همان کارگر خانه، صحنۀ دردآوریست از اوضاع اجتماعی و فقری که گریبانگیر بخشی از معترضان جامعه شده . اعتراضی ست به نابسامانی ها، به خفقانی که براهل اندیشه سنگینی میکند.
آزاده خانم میگوید:
« دراین زمانه که کسی به داد نویسنده نمیرسه، اگه ما شخصیت های رمانها بدادشون نرسیم دیگه چیزی نوشته نخواهد شد. خواهش میکنم این ناقابل رو از من بپذیرین، اجازه بدین من هم درحل بحران رمان شرکت کنم.» ص 49 – 548

بخش هشتم کتاب با شعری آغاز میشود در گستره خیال. با زایشی دیگر در امتداد همان اندیشه های پیچیده و تب آلود، در خواب و بیداری ویک سروده از شاعری بزرگ به نام «ریچارد براتیکان» - همان که با غلام و نویسنده همسنّ است و همان سال که غلام در پاریس میمیرد، شاعر آمریکائی نیز میمیرد. ص 482.
پیوندی طبیعی میان طبیعت و صنعت:
دوست دارم فکر کنم (وهرچه زودتر همانقدر بهتر!)

به چمنی سیبرنتیک
که درآن پستانداران و کامپیوترها
درهماهنگی متقابلا برنامه ریزی کننده
با هم زندگی میکنند
مثل آب پاک
که به آسمان روشن میخورد

دوست دارم فکر کنم ( همین حالا لطفا)
به جنگلی سیبرنتیک
پر از کاج و الکترونیک
که درآن آهوها آرام
از کنار کامپیوترها پرسه زنان رد میشوند
انگار گلهایی هستند
با شکوفه های چرخان

دوست دارم فکر کنم (باید این طور باشد!)
به محیط زیستی سیبرنتیک
که درآن ما از کارمان آزاد شده ایم
و برگشته ایم پیش خواهران
و برادران پستان دارمان
و ماشینهای توفیق و محبت
از بالا برما ناظرند.

شاعر تکنولوژی را با شعر گره میزند، شعر را با تکنولوژی توضیح میدهد. این شعر براتیگان یکی از نخستین و همه ترین شعرهای پست مدرن دنیاست. وچون آراده خانم و نویسنده اش ... به عنوان رمان از رئالیسم، مدرنیسم عبور میکتد و ارآن سوی اینها سر درمیآورد، موقع عبور این شعر را هم به رویت خواننده میرساند و میگذرد. با چنین برداشتی به نظر خواننده عبور از فاعل ومفعول اندیشه، عبور از نیک و بد را القاء میکند.
در ادامۀ این بخش ماجراها به سرعت میگذرد. درجولانگاه اندیشه، شریفی ازخانۀ وقفی در تبریزسر درمیآورد که زمانی حیاط قبرستان بوده و طفولیت خود را نیز درآنجا گذرانیده است. نویسنده با بستری شدن مادر درخانه سالمندان درتهران که به حواس پرتی و فراموشی دچار شده، حلقه های ازهم گسیختۀ زندگی گذشته را با تصویرهای زیبائی بهم پیوند میزند.
« ... پیرزن های دیگری کنجکاوی میکردند که مشکل پیرزن تازه وارد چیست و او به ترکی با همه خوش و بش میکرد و پیرزنهای دیگر یا ترکی بلد بودند یا نبودند، ولی همه با محبت بودند. بعضیها را هم با هزار لطف و خنده از لاکشان بیرون کشید. وقتی که از مادرش جدا شد و خواست از سالن بیرون برود، از پشت صدایش زد :
«بیب اوغلی کجاس؟» - « چی؟ » مادرش خندید. مثل همیشه وقتی فراموشی فشار میآورد و میخندید. شاید فکر میکرد بیب اوغلی دوقلوی پسرش است! بعد گفت : «این دفعه اون یکی رو هم بیار - اون یکی ؟ اون یکی کیه؟ -
«مگر خودت نگفتی؟» - » چی؟ » - «آخه قرار بود دوتا باشین.» قبلا به مادرش گفته :
«میدونی قرار بود من دوقلو بشم.» صص 560 - 562
درفاصله ای کوتاه اتفاق عجیبی رخ میدهد. هنوز از خانه سالمندان بیرون نیامده، صدای مادر میپیچد درکاسۀ سرش. به تقریب میتوان دریافت که صدا، از پنجاه و چند سال پیش است «بورا قبیستان حیطی دی» اینجا حیاط قبرستان است. و سپس با قدرت حافظه درهم تنیدگیِ داستان را در کنار حوادث سیاسی - اجتماعی نقل میکند.

« حیاط قبرستان» اسم خاص آن محل است، ازدید خانوادۀ مادر، خانواده های مجاور، وخاندان محترم «چایچیلار» که بعدا محل قبرستان سابق تبریز را با همه استخوانهایش خرید وقف کرده اند. حیاط قبرستان همان حیاط خانۀ وقفی است. در ماه های بعد از مرگ مادر است که در سفر به تبریز به این فکر میافتد که شاید بتوان استخوان های مادرش را از «بهشت زهرا»ی تهران به همان حیاط وقفی منتقل کند. در مردگان خانۀ وقفی قراربود مادر درسال 1329 مرده باشد، به همه اینها فکر میکند و درسفر به تبریز از گجیل رد میشود که همان است که پنجاه شصت سال بیشتر و چند ماه پیش بوده و از گود پائین میرود،. سر اسب را همین جا بریدند. مردم همین جا سینه میزدند. آن آپاراتچی همین جا عاشق شده، مسجد هم همان است. فقط تعمیرات مختصری کرده اند. «آب انبار» هم این جاست که موقع آمدن روسها همه آنجا قایم شده بودند. در همان در است. می رود تو. کسی نیست. ولی لحظه ای دیگر زنی کنار طشتِ حلبی پُر آب و پُر کفِ صابون، نشسته و سربچه ای را که توی آب نشسته است میشوید. و بچه دیگری از کنار طشت آب، آب را روی بچه توی طشت میپاشد. بچه از زیر دست های کف کردۀ زنی که اورا میشوید داد میزند : «نکن!» و بعد زن بچۀ توی طشت را بلند میکند میگذارد در کنار طشت، بلند میشود آب را ازتوی دیگ میریزد روی سربچه، و بعد بچه دیگررا برمیدارد میگذارد توی طشت، بچه اول را میبرد توی اتاق. خودش میآید بیرون، دیگ آب داغ را میآورد میگذارد کنار دیگ. و حالا سر بچۀ دیگررا میشوید. فردا روز اول مدرسه است. رضاشاه فرار کرده. روسها آمده اند. مدرسه ها با تآخیر باز شده. نقی از پشت پنجره که نیمی از آن کاغذ روزنامه و کاغذ کاهی پوشانده، بیرون را نگاه میکند. زن دستهایش را تکان میدهد تا کف صابون را از خود دور کند. بعد آب را میریزد روی سربچه. بچۀ دیگر میآید طرف او که دم در ایستاده. زن و بچه دیگر را تماشا کند و گاهی هم برمیگردد در دو قدمی خود، خاک برابر با کف حیاط را نگاه میکند. اگر این تصویر به همان صورت مانده، چرا در چندقدمی اش «حاج علی پهلوان» «ایبیش» «ننه مکرر» و «آزاده خانم» زیرپایش نمانده باشند؟ بچه چشم های آبی دارد. لاغر است. فقط یک تنبان پوشیده. نزدیک که میشود بر میگردد. به زن و طشت و بچه توی طشت اشاره میکند. میگوید: «بروبگیر لازمه.» درست درهمین لحظه صدای مادرش را میشنود. : «بورا قبیستان حیطی دی.»
حلقه های ارتباط، در ذهن راوی، زنده و روشن است. دوران کودکی خودرا میبیند. یادآوری خاطره ها، برجسته کردن روابط اجتماعی، تصرف قبرستان از طرف تاجری سرشناس، بریدن سر اسب، سینه زنی ِ عزاداران، آب انباری که در هجوم روسها به تبریز، مردم محله به آنجا پناه برده اند، عاشق شدن آپاراتچی، مسجد محل که تازه تعمیر شده و فقر خانوادگی و دید بسیار قوی کودک چشم آبی، از آمدن روسها - حملۀ نظامی متفقین به ایران و اشغال آذربایجان از طرف شوروی - فرار رضاشاه، دیر بازشدن مدارس گوشه هائی از تاریخ اجتماعی سیاسی ایران است به زمانۀ جنگ جهانی دوم که در ذهن نویسنده نقش بسته است .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home