کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Sunday, October 30, 2005

صیاد سایه ها:

عباس میلانی
ناشر: سرکت کتاب. لس آنجلس
چاپ اول بهار 1384


کتاب شامل 3 بخش است :
در ادب و سیاست - هویدا و منتقدانش - نقد کتاب.

نویسنده، با گردآوری مقاله ها و یک مصاحبه، نه تنها از اتلاف وقت کسانیکه علاقمند مطالعه آثارش هستند، جلوگیری کرده، بلکه با انتخاب بحث هایی درحول روشنگری و بیشتر درقلمرو«نقد» و«ادبیات انتقادی»، که بی تردید یکی ازاساسی ترین نیازهای اجتماعی، فرهنگی امروزه ماست و میدانیم که حداقل با بیش ازصدسال تآخیر هنوز به جائی نرسیده ایم و از قافله جهانی عقب مانده ایم، یکجا و دریک مجلد منتشر کرده است که باید قدردانش بود.
اکثر این مقالات قبلا در نشریات گوناگون به چاپ رسیده وازنظرخیلی ها گذشته است. شخصا، بخشی ازاین مقاله ها را در گذشته خوانده بودم . ولی باید اعتراف کنم که وقتی کتاب به دستم رسید ، با همۀ آشنائی با مطالب کتاب و نشانه هائی که در ذهنم ته نشین شده بود، بار دیگربا اشتیاق خواندم تا پایان.همانطوری که دربالا اشاره شد، کتاب مجموعه ایست از مقالات چاپ شده با 20عنوان با مطالب متنوع که با هماهنگی کامل در مقوله های گوناگونِ ادبیات، بحث میکند . حتا آنجا که سه نقد بسیار جالب – در بخش هویدا و منتقدانش – از زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی، همچنین از بهروز امین و دکتر اکبر اعتماد را نقل کرده، ستودنی است. طرفه آن که رفتار و برداشت و این اخلاق نیک میلانی، یعنی آوردن نقدها، یادآور آزاد منشی وایمان به مبانی مدرنیته ازسوی نویسنده است. با این که درسنت نقد ما، کمتر دیده شده که نویسنده ای تحمل نقد داشته باشد، تا چه رسد به اینکه عین مقاله منقدینش را درکتابش منتشرکند. امید است این شیوه درجامعه تسری پیدا کند و اخلاق تحمل و اندیشیدن درست و سالم روشنگری بین اهل قلم جا بیفتد و رایج شود.
نباید فراموش کرد که رعایت حق و حقوق منقدان، احترام به فضیلت قلم، به ویژه حس تواضع و حرمت به نویسنده را برجسته ترمیکند.
بررسی تمام عناوین این کتاب که دربرگیرنده بیست عنوان است، نه ضرورتی دارد و نه دریک مقاله میگنجد.لذا، بیشتر تآمل خواهم کرد روی دو عنوان از کتاب، که به گمانم از ویژگی های خاصی برخوردارند.
1 - صیاد سایه ها . گلستان و مسآله تجدد.
2 - سنت و تجدد و فرا تجدد در بستر ایرانیت.

صیاد سایه ها که 38 صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده، نگاه تازه ایست به آثار ابراهیم گلستان وفعالیت های فرهنگی – هنری او درزمینه های : ترجمه - داستان نویسی - فیلم سازی - عکاسی و نقدنویسی و ... با دیدی به غایت تیز و منصفانه که در سطر سطر یادداشت ها، دقت و قدرت تمیز میلانی را،با افق های تازه برابر چشم مخاطبین میگشاید.
می گوید:
« ابراهیم گلستان را، به گمان من، باید از مهمترین چهره های عالم هنر و ادب معاصر ایران دانست. او درعرصه هایی گوناگون از هنر به مرتبه ای سخت والا رسیده است.» ص 10
این گونه برداشت ازآثارگلستان، آن هم توسط میلانی که خود از صاحبنظران در حوزه ادب وهنر ایران است،با داشتن صلاحیت و مسئولیت ها و مشاغل بسیارسنگین دانشگاهی درخارج ازکشوررا، نباید سرسری گرفت.
مقاله نشان میدهد که نویسنده، آثار گلستان را با دقت مطالعه کرده. بسیار موشکافانه فیلم هایش را بارها دیده.ترجمه هایش را خوانده. عکس هایی را که درجوانی میگرفته، دیده، مقاله هائی را که درروزنامه های حزب توده در زمانۀ پرتنش سال های بیست شمسی نوشته است وارسیده، و با دست پر و پیمان توانسته، چنین تحلیل پرارزشی از آثار یکی ازبرجسته ترین هنرمندان کم نظیر ایران را تدوین وشایستگی خودرا به اثبات برساند.
و یا خواننده وقتی میرسد به این برگ از کتاب و میخواند که :
« ... به گمان من ویژگی آثارش در این واقعیت نهفته که صلابت نظری و فضل فرهنگی منتقدی را که در "زوایا و خبایا" ی تجدد غوری تمام کرده با خلاقیت هنرمندی ریزبین و بدعت گذار درآمیخته و از ترکیب آنان چشم اندازی نادر و نقاد، نکته دان و نکته یاب پدید آورده که هم ایران و سنتش را خوب میشناسد و هم غرب و تجددش را . مفتون و مرعوب هیچکدام نیست. هر دو انگار از منظر مسافر ومهاجری منتقد برمیرسد وهدف من در اینجا دقیقا حلاجی ابعاد همین منظر است.» ص 13

از درک میلانی و چیرگی همه جانبه او در تبیین شواهد و ابزار بنیادی مدعاهایش، بیشر، با صداقت و صمیمیت او آشنا میشود. میلانی برای اثبات درستی دریافته هایش، با استفاده از دانش خود، در پیشزمینه ها و ابزارهای ضروری تجدد و سنت، با اطمینان ازحضور بذرهای اصیل آن میراث فکری درآثار گلستان،نظرش را مکتوب میکند. همین شیوۀ پژوهشیِ او، خواننده را میکشد و میبرد نه تنها تا پایان مقال، بلکه درمقوله های متفاوت دیگر نیز با همان اثر مطبوع که بر ذهنش مانده و جا گرفته پیش میرود.
اضافه کنم که روانشناسی مطالعه، در برخی از آثار برخی ها گاهی اوقات رشگ انگیز میشود . من تبلورو تآثیر مثبت این حس را بارها در همین کتاب دیدم . خوره به جانم انداخت.
نویسنده با اشاره به اظهار نظر تنی چند از نویسنگان کشور درباره نثر و زبان گلستان مینویسد :
« ... نثر گلستان، با سکوت های زیبایش، با ایجاز شاعرانه اش، با ایهامی که در آفرینش شخصیت ها وفضاها معمولا به کار می بندد، دقیقا نثری "شهروند طلب" و "رعیت گریر" است. خوانندگان تنبل رابرنمیتابد. ... نثرش انگار "شب زده" است . درتاریکی شب، هزار و یک پیچیدگی دارد و بالمآل تنهابه برکت نور ذهن خواننده ای ریز بین میتوان گره از این پیچیدگیها برداشت.» ص 24
اصولا یکی از وجوه تمایز گلستانِِ ِ داستان نویس، با دیگرداستان نویسان کشوررا، از همین دیدگاه که میلانی با قوۀ تمیزش به درستی درک کرده و انگشت روی آن گذاشته، باید مورد تحلیل قرار داد. در آثار گلستان و به ویژه درداستان هایش فکر و اندیشۀ پنهان، مانند سایه ای خزنده حرکت میکند و درست درلحظاتی که خواننده فکر میکند، معمایش حل شده و درحال گرفتن شکاراست که به ناگهان با چرخیدنی تند مخفی میشود. میرود. گم وگور میشود تا از جایی درلا به لای سطرها پیدایش کنی.چنین سبک وشیوه خلاف نظر آسان طلبان است که برنمی تابند. تعمد گلستان، ازطرفی یاد آور تفاوت هاست بین داستان و گزارش، ازطرف دیگر، آنچه اهمیت دارد، کشیدن مخاطبین است به حوزۀ فکر و اندیشه. بنگرید به داستان "اسرار گنج دره جنی" و نقش دختر کلفت و یا درداستان "خروس " نقش سلمان آن پسر بچه ای که راننده شرکت اورا دربیرون آبادی میبیند.
مخلص کلام، تا جائیکه خود میشناسم، میلانی تنها پژوهشگری است که با تسلط به مفاهیم آثار گلستان، و درک و دریافت درست ازافکارش تا مرز شکافتن ته لایه های ذهنی او پیش رفته و با عقل نقاد، به تحلیل وتفسیرابعاد فکری گلستان، اثری بسیار بدیع به وجود آورده است که امید میرود پندآموزی باشد برای آن عده از اهل قلم که با نقد و انتقاد سر و کار دارند . نقد و انتقادی که از چشمۀ پاک و زلالِ «فکر نقاد» سیراب میشود و راهنمای صیقل زدن اندیشه های پاکیزه .

2 - «سنت و تجدد و فرا تجدد دربستر ایرانیت»
بنا به نوشته کتاب درفهرست مطالب، موضوع گفتگوئی ست با همین عنوان در روزنامه شرق، که متن مصاحبه درهمان روزنامه هم چاپ شده است .تجدد و سنت از سال ها پیش دغدغه فکری میلانی ست. میتوان گفت که او بیش از دیگر کوشندگان وخادمان فرهنگی دراین راه کوشیده و همچنان میکوشد و قلم میزند. کتاب «تجدد و تجدد ستیزی» او که چندسال پیش درتهران منتشرشد، واستقبال علاقمندان و بحث هائی که در باره اش راه افتاد، نمونه ای بود ازعلاقمندی و نگرش او با جهاتی گسترده تر و خلاف نظر برخی ها به مقوله سنت و تجدد. طرفه انکه ادامه تلاشش در این باره دنبال میشود وهرزمان که فرصتی گیر آورده مسئله را تعقیب کرده است.
اینکه گفتم نگرش او به مقوله سنت و تجدد خلاف نطر برخی هاست باید توضیح بدهم: که نگاه میلانی به گذشته ایران و آبشخور فکری او دراین زمینه ازدوردست های فرهنگ ایران سرچشمه گرفته با تآملی ژرف، در آثارو افکار تنی چند از اندیشمندان و فرهنگمداران گذشته. اومبانی بحث را بر پایه ای استوارمیکند که تجدد خواهی زمانی درایران شروع شده بود که هنوز درغرب بحثی ازاین قبیل بحث ها درمیان نبوده است. این جا قصدم بررسی آن کتاب نیست تنها به ضرورت تآکید علاقه او، به مقوله سنت و
تجدد، این یاد آوری را لازم دانستم .
اغراق نیست که اگر گفته شود این بحث 10 صفحه ای میلانی که دراین کتاب آورده ار عمیق ترین و شفاف ترین مقالاتی ست که در باره سنت و تجدد نوشته شده است. به گمان میلانی هیچ مسئله ای به این اندازه درایران مورد بحث و جدل نبوده است. او خلاف برخی ها از شناسائی و درک سنت گریزان نیست. میگوید:
« ... اگر بخواهیم به تجدد واقعی دست پیدا کنیم، باید سنتمان را از نو بشناسیم و حلاجی کنیم و از دل پرغنایش ملاط تجدد راستینی که درآن واحد ایرانی وجهانی است فراهم کنیم.» ص 143»
او خلاف تجدد خواهان، سنت ستیز، اعتقاد براین دارد که دریچه تجدد را با نفی سنت های دست پا گیرمیتوان به روی جامعه باز کرد و جلب « جنبه های مثبت و بالقوه همسو با تجدد را حفظ و سویه های واپس مانده اش را واگذاشت» ص .142
میلانی، خلاف خیلیها با سنت و سنتگرایان مخالفت کورکورانه ندارد. با اطمینان خاطر به مبانی اعتقادی،اجتماعی و فرهنگی ، بازخوانی سنت و بازاندیشی تجدد را مطرح میکند تازمینه گشودن افقهای تازه «تعقل و فکر نقاد» درجامعه فراهم شود.


با تآمل در پایه های فکری او اشاره اش به تجربه های غرب آموزنده است. میگوید« ... متجددان اروپائی به سراغ سنت خود رفتند. جنبه هائی از آن را که به کار تجدد و نوسازی جامعه میخورد برگرفتند و جنبه های باز دارنده و خرد ستیزش را به باد انتقاد گرفتند. ماهم به گمانم تنها با آشتی نقادانه با سنت ایرانی میتوانیم راهگشای تجدد ایرانی باشیم.» ص 144.
نویسنده با اعتقاد به نفوذ وحضور تجدد در جوامع بشری و بالمال سرایت آن به ایران میگوید « ... در دورانی بسرمیبریم که تجدد به شکلی روز افزون و گریز ناپذیر جهانی شده است... در این کار نه میتوان مجذوب گذشته ماند و نه باید مرعوب و مفتون آینده خیالی شد ...» 44 – 145
میلانی بی پرده سخن میگوید با علم به اینکه میداند جزم اندیشان ومطلق گرایان ارنظراتش بیزاراند. سکوت یا پذیرفتنش، برای حفظ کیان قدرت موجودشان خطرناک است ولی اودرنقش یک تحلیلگراجتماعی نمیتواند جزآنچه حقیقت میداند و به حقانیت نظراتش ایمان دارد، نظر خلافی ارائه دهد. درهمین مصاحبه، ازبرداشت و استفاده ابزاری از تجدد توسط قدرت های غالب، با مثالی از ناصرالدین شاه میگوید :
«ناصرالدین شاه از تجدد صرفا ابزار سرکوب و کنترل و نظام مالیاتش را می پسندید. ... در دوران بعد هم شاهان پهلوی هر دو، درعین اینکه به جنبه های اقتصادی تجدد، یعنی بسط نظام سرمایه داری و رشد شهر نشینی و تقویت متوسط عنایت جدی داشتند، هیچکدام جنبه های سیاسی تجدد، به ویژه دمکراسی را بر نمی تابیدند. آنها هم عقل تجددرا صرفا تا جائیکه به تثبیت و تحکیم قدرتشان مدد برساند تحمل و تشویق میکردند»ص 145
نگاه تیز و شفاف میلانی به تاریخ اجتماعی سیاسی ایران اورا به قلب گرفتاریهای گذشته وحال وغفلتهای ملی میکشاند. و با طرح « مارکسیسم هم بی شک روایتی از تجدد است . میبینیم درایران، به دلایلی که بی شک محتاج بررسی دقیق اند، تنها روایت استبدادی و روسی و چینی ( و حتا آلبانی!) از این تفکر رواج پیدا کرد ... اما مارکسیسم، به گفته کاموبه تصلب جریان های فکری دچار شد ورسالت انتقادی راواگذاشته و گاه حتا به ابزار سرکوب وانقیاد بدل شده.» ص 146
نویسنده با چنین نگاه تند وتیز به مارکسیسم روسی، دراشاعه تزهای دیکته شده، گوشه چشمی به حوادث سال هائی دارد که مردم ایران ازبند اختناق وفضای سانسور، تازه رهیده بودند. این جا لازم است توضیحی گذرابه ضرورت روشن شدن بحث درباره اوضاغ اجتماعی – سیاسی آن سال ها بدهم. واقعیت این است که باحمله متفقین به ایران که به گشوده شدن اجباری وغیرمنتطره دروازه های کشور منجرشد، مردم سراسیمه شدند. یآس و امید و التهاب امان مردم را ربود. از طرفی، اشغال خاک وطن توسط قوای
متجاوز دول بیگانه، بردلها سنگینی میکرد، ازطرف دیگر، با کناررفتن چتر خفقان نور امید به آینده گسترده تر میشد. کتمان نباید کرد که درآن فضای ملتهب، نوعی گیجی جامعه را پیچانده بود. با تبعید رضا شاه ازایران، تبلیغات علیه سلطنت و دولت راه افتاد. پیشقراولان، گذشته ازرجال بوقلمون صفت ونمایندگان مجلس، ملایان بودند.در شهری مانند تبریز که زیرچکمه های قشون متجاوزروسی بود، اولین کارملایان، راه انداختن روضه خوانی و قمه زنی و سینه زنی و تزئین مساجد با پرچم های سیاه ورونق دادن امامزاده ها وتعمیرمقبره های متروک شد. فحش و لعنت به رضاشاه، که آن جماعت طفیلی را از مفتخوری منع و برای شغل و حرفه
شرافتمندانه ترغیب کرده بود؛ ورد زبان مردم شد. تجهیز قشون اسلام با تمهیداتی تازه سرلوحه کار قرارگرفت. ورود مراجع تازه نفس ازعتبات و نقش آنها در بسیج توده ها برای توسعه اسلام و تحریک و تهییج دهقانان برای کشتار بهائیان در سیسان و آن حوالی و فعالیت و آماده سازی زمینه ها برای قتل روشنگرانی مانند کسروی را، نه حکومت جدی گرفت و نه متفکر دلسوزی بود که عقلش به این قبیل حرکت ها قد بدهد! لشگریان حسینی با راه انداری زوار کربلا و حمل استخوانهای پوسیده اموات، این کار ننگین را ازسرگرفتند.
درمساجد و درمراسم روضه خوانی و سینه زنیها نیش و کنایه اهل منبر به کسانی که فرزندان و به ویژه دختر هایشان را به مدرسه فرستاده اند مرسوم شد. آن هم با چه کلمات رکیک و زننده ای! درحوالی خانه یکی ازعلمای معروف تبریز در نزدیکیهای کنسولگری روس و محله ارمنی نشین که بین تبریزی ها به «ارمنستان»شهرت داشت، و سر راه دانش آموزانی بود که به مدرسه میرفتند، قهوه خانه ها مرکز اوباش شده بود و دائما مزاحم جوانان بودند. بیشتر اهل محل میدانستند که آن عالم مشهور پشتیبان و محرک اوباشان است.
درحکومت فرقه دموکرات وقتی آن اوباشان دستگیرو روانه چوبه دار شدند، اعتراف کردند که به تحریک عالم محلی آن همه فتنه ها را مرتکب میشدند. اصلان که اعدام شد برادرش هرجا که مینشست به انگجی بدو بیراه میگفت.
در چنین حال و اوضاعی وقتی مردم شهر، سرباران و افسران دختر روسی را که چشمچرانهای تبریز به آنها «ماماندر» لقب داده بودند، میدیدند : سر پست درچهارراه ها ومیدان ها و دروازه های شهربین مردم سیگار به لب مشغول روزنامه خواندن است ودرسرما، هر ازگاهی بغلی را ازجیب درآورده و قلپی سرمیکشند، حق داشتند که به نوخواهی های حزبی که نوید آزادی زن و مرد را میداد گرایش پیدا کنند.
از منظر اجتماعی، تآسیس حزب توده، و احزاب دیگر باعث شد که افکارعمومی از توجه به یک نکته واحد اسلامی به دیگر پدیده های نوظهور نیز جلب شود. بی گمان، مسائل مهم دیگری که درآن دهه پیش آمد، این زمینه را فراهم ساخت که پروژه تشکیل سلطنت ملایان با شش دهه تآخیر اجرا گردید. در چنین بحران ، کنار رفتن چتر خفقان، درانظار عموم بیشتر تجلی پیدا کرد. اتفاق تازه و نوظهوری بود برای نفس کشیدن درهوایی که نسیم آزادی محسوس بود. آنچه به مشام میرسید، خلاف عادت بود. مردم، به سکون و سکوت معتاد شده بودند. با این حال نفسی تازه کردند و به ناگهان حزب توده را دیدند با حزب ها وجمعیت های نوپای دیگرو میزهای روزنامه فروش ها رنگین وپرازروزنامه و نشریات گوناگون وفراوانی کتاب با متن هایی از مشرب های فکری، ازهر لونی که طالب بودی و اندکی طول نکشید درکنارخیابان ها بساط کتاب و روزنامه. سرهرگذر میدیدی بساطی سرریز از نوشته ها، زن و مرد پیر وجوان صف بسته وبا چه اشتیاقی سرگرم خواندن هستند.
شکل گیری حزب توده وبه دنبال آن راه افتادن سندیکاها و نهاد های کارگری و اجتماعات صنفی، جامعه را تکان داد. اعتصابات بزرگ کارگران شرکت نفت درجنوب کشور با آن گستردگی و ابعاد که در طول فعالیت آن شرکت درایران بیسابقه بود، وتسری آن به دیگر مراکز کارگری، در بیداری اکثریت توده های زحمتکش مردم ایران فصل تازه ای گشود. درچنین فضای تازه ومساعد، حزب توده باب تازه ای به روی مردم باز کرد تقویت مبانی فرهنگی و مطالعه کتاب و روزنامه و نشریه های گوناگون، که برای اولین بار آزادانه به خانه ها راه پیدا میکرد. به خانه محروم ترین لایه های اجتماعی. استقبال جوانان ازمطالعه حیرت انگیز بود. اینکه پایانش به بیراهه کشیده شد و گرفتارفلاکتِ جهانشمول شد، مسئله دیگریست که نه کارگران دخالتی درآن داشتند و نه انبوه طرفداران بی خبر از بازیهای پشت پرده. بده وبستانها ازنظرعموم پنهان بود. سنت دیرینه ای که تا به امروز جاری ست . آن دههِ پربار و استثنائی، پرشی بود شتابزده به جلو برای دریدن پرده های سکوت وآشنائی جوانان با نحله های گوناگون فکریِ جوامع بشری. البته عارضه هایش نیز هرگز قابل کتمان نیست؛ همچنانکه نمیتوان مردم عادی را به دست داشتن در آن آلودگیها و فریبکاریها متهم کرد. تردید نیست که مردم با هشیاری از نکات مثبت ان حرکت ها سود بردند.

این توضیح برای این بود که دقت و کنجکاوی میلانی را تآیید و یاد آور شوم که مسئله را با احتیاطی تآمل انگیز مطرح کرده. او با اعتقاد به حضور وگسترش مارکسیسم روسی و تآثیرات آتی اش درفضای ایران آن روز، براین گمان است که کل این پرونده «بی شک محتاج بررسی دقیق اند» اگر توسعه ادبیات، کتاب، مطبوعات و نشریات و فرآورده های جنبی آن ، از شمول مدرنیته است وچنین اتفاقی در درون همان سیستم مارکسیسم روسی رخ داده و افق های تازه و بدیعی درایران عقب مانده و زیر سانسور باز کرده است، میباید که بررسی دقیق را ملحوظ کرد و میلانی، خیلی بجا این پیش بینی را یادآوری میکند آنهم به زمانه ای که موج جهانی با هماهنگیِ ریاکارانه، با چیرگی در سیستم های گوناگون فکری، برای نابودی اثرات بنیادی ولو به ظاهر پنهانِ شدهِ آن پدیده عصر، مصرانه میخواهد که جامعه بشری را با فکر واحدی یک کاسه کند.
میلانی، ازعارضه های جهانی کردن تک قطبی نیزغافل نیست و بلافاصله درپاراگراف بعدی با توجه به نظرات آدورنو و هورکهایمر و با استناد به دیالکتیک روشنگری او میگوید « ... به گمان او بخشی از عقل تجدد، یعنی بخشی که همزاد و خادم نظام سرمایه داری است، فی نفسه عقل ابزاری است.» همان جا.
اما آنچه دراین گفتگو چشمگیر است، تجسم گشاده فکری میلانی ست در برخوردش با قدرت غالب دروطن، که به طرز جالبی در خواننده اثر میگذارد. او، بیواسطه و بدون کمترین گریز و اما و اگری آن عده را که امروزه در قلب حکومت ایران حکمرانی میکنند مخاطب قرار داده میگوید:
« این روزها درایران با شکل تازه ای از عقل ابزاری رودرروئیم. میبینیم که برخی برآنند که عقل تجدد را به شیوه ای ابزاری درخدمت اثبات حقانیت سیاسی خود تبدیل کنند. میخواهند با عقل به ظاهر متجدد شیوه های حکومتی سخت سنتی را توجیه کنند. البته میتوان گفت که این تلاش تازه درواقع تکرار تاریخی تلاشی مشابه بود که نزدیک هزارسال پیش شکل گرفت. هنگامی که خرد فلسفی در ایران و دیگر کشورهای مسلمان با شریعت اسلام روبرو شد. عقل گریزی و عقل ستیزی را شرط دینداری میدانستند ... » ص 146

میلانی، به درستی، با انگشت نهادن بر چرکینی های گذشته درد هزاران ساله را نشتر میزند. به قشریون هشدار میدهد و تلنگری میزند به قدرتمندان چپاولگر برای هوش آمدن، برای دیدن چاه ویل که زیر پایشان دهن باز کرده برای نابودی، نابودی فرهنگ و ملیت، ویرانی و پاره پاره شدن این خانه موروثی. نویسنده، با زیر و رو کردن یادواره های تاریخ، فاجعه های ویرانگر گذشته را در اذهان زنده میکند. ابعاد نادانی و جهالت قشریون عقل ستیز که خردمندان این سرزمین را به دار کردند یادآور میشود. تعصبات کورکورانه مغ ها وبلاهائی که برسر مردم آوردند درخاطره ها زنده میکند: فروپاشی ساسانیان را که با ندانم کاری های همان پیشوایان دینی موریانه به دل ها افتاد. ضرب و شتم و خفقان و زندان و فاجعه مزدک کشی را به خاطر حفظ جاه و مقام و به ظاهربرای حفظ مذهب راه انداختند. نابخردیهایی که عرب بادیه نشین را از صحاری حجاز به ایران کشانید. امپراطوری با عظمت زمانه را برباد داد. و شگفتا پانزده قرن بعد از آن فاجعه، مزدک کشی، کشتار دگر اندیشان، بار دیگر و این بار به دست خمینی آن هم در چهار دیواری زندانهای دربسته با زندانیایی کتف بسته تجدید شد به همان انگیزه با مناسک و معارف مذهبی ازقماشی دیگر. و میلانی، با درک این معضلات خانمانسوز با لحنی مصلحت انگیز، شاه بیت بحث ش را که آمیزه ای از نصیحت و مذمت است، با کلماتی سنجیده و سخت گزنده خلاصه میکند:
« ... جامعه امروز ما وسیله کار کسانی است که می خواهند اسلام و دموکراسی، تشیع و تجدد را آشتی دهند و عقل را هم صرفا تا جائی که به کار این آشتی بیاید می پسندند.» ص 147
پرسشگر که دریافته، دارند به خط قرمزها نزدیک میشوند ، کوتاه میاید و مقوله بحث را عوض میکند. اما میلانی این بار نیز درقالب پرسش «مسئله پست مدرنیته درایران» ، با ویراژِی زیرکانه باز برمیگردد سر مطلب قبلی و پیوندی میزند منطقی و میگوید:
« ... اگر بپذیریم که یکی از محورهای اساسی تنش های ساختاری سیاست درجامعه امروز ایران این بوده که عده ای مدعی اند حقیقت مطلق و مصلحت غائی جامعه را در انحصار دارند و کثرت گرائی سیاسی را نمی پذیرند آن گاه طبیعی است که پست مدرنیسم به عنوان مکتبی که ادعای انحصار طلبانه حقیقت (ولاجرم قدرت) را از بیخ برمیکند، جذابیت بیشتری پیدا میکند.» همان ص.
و در ادامه همین بحث ، سخن جالبی را یاد آور میشود:
« ... درسده های دهم تا دوازدهم میلادی تجدد ایرانی خود جوش و خود بنیادی درایران رواج پیدا کرد و بسیاری از مفاهیمی که بعدها آنها را غربی شناختیم درایران مستقل ازتجدد غرب و گاه بسیار زودتر ازغرب شگل گرفته، بیهقی وفلسفه تاریخی اش و سعدی و انسانگرائی حیرت آورش دونمونه این واقعیت بوده اند ... .... به گمان من به تجربه به این نتیجه رسیده ایم که چاره ای جز رعایت اصول دموکراتیک نداریم: ص 150

بجاست که اندیشمندان و تلاشگران فرهنگی، این اثر با ارزش میلانی را که جامعه و نخبگان فکری و به ویژه حکومتگران را به چالش گرفته است به دقت مطالعه کنند.

Friday, October 14, 2005

نگاهی از درون به جنبش چپ ایران


گفتگو با محسن رضوانی
حمید شوکت
چاپ اول تابستان 1384
ناشر مرتضوی. کلن – آلمان
444 صفحه

حمید شوکت، این بار نیز گفتگوی جالبی دارد با یکی ازفعالان ورهبران «سازمان انقلابی حزب توده ایران» که در رژیم گذشته درتحولات فکری جوانان نقشی داشته ودرقیام سال 57 همراه مردم درفروپاشی رژیم سلطنتی تلاش کردند. اما طولی نکشید که با شکل گیری حکومت اسلامی، با تحلیل و تفسیرهای ساده وعامیانه در دامن سنتگرایان به دام افتادند، بی آن که بدانند ابزارند وسیاه لشگر برای پیروزی ارتجاع ومنادیان تحجر. با تحکیم پایه های قدرت نورسیدگان، با تمهیداتی کاملا هشیارانه مانند دیگر چپ اندیشان از گردونۀ فعالیت ها بیرون رانده شدند و برخی ازیاران نیز درمسلخ اسلام جان باختند. این سازمان که عده ای از آنها بعدا با کمک چند سازمان و گروه های سیاسی دیگر، «حزب رنجبران» را نشکیل دادند درنهایت ناباوری به سرعت شناسائی و با دستگیری واعدام تنی چند از کادرهای اصلی و هوادارانش نابود شدند.

این گفتگو که در پنج نشست با آقای محسن رضوانی انجام گرفته، دنبالۀ تلاشهای نویسندۀ کتاب است که از چند سال پیش آغاز کرده. بجاست تأکید کنم که شوکت، با انجام مصاحبه با رهبران سازمان ها و مخالفان رژیم سابق، تاریخ سیاسی احزاب کشور را به طور جدی در دوران گذشته به چالش گرفته است. تا جائیکه میتوان گفت تدوین تاریخ دراین باره، بدون توجه به آثار شوکت را نمیتوان معتبر تلقی کرد.
گفتگوی این بار با محسن رضوانی از رهبران سازمان انقلابی حزب توده ایران است.
نخستین پرسش با طرح سئوالی دوپهلو، یادآور خاطرۀ یکی از رهبران فکری و مبارزان معاصراست که با پشت کردن به قدرت قاهر، موج کیش پرستی را به زیرتازیانۀ نقد کشید.
شوکت میپرسد: «خلیل ملکی در دفاعیات خود گفته است «ما کمونیسم را انتخاب نکردیم کمونیسم ما را انتخاب کرد.» (نقل به مضمون ازمتن کتاب) ص 15.
ملکی یک مارکسیست بود و زمانی که بعد ازانشعاب ازحزب توده، رادیو مسکو و اقمارش اورا با انواع ناسزاها و تهمت ها به رگبار بستند، مسئله بیشتر برایش روشن شد و ازکمونیستی روسی فاصله گرفت. او یکی از شریفترین و سالم ترین متفکران سیاسی معاصر بود که به پشتوانۀ مبارزاتش از دوران سلطنت رضا شاه و مسئولیت های روزنامه نگاری و فعالیت های سیاسی، تا پایان عمر، با اشراف وتسلط به فکر و ایمانش در سخت ترین شرایط طول حیات از تلاش باز نماند. در حالیکه مورد غضب حزب برادر و یاران خود و حکومت وسوداگران سیاسی قرار گرفته بود، گوشۀ عزلت برگزید و با خوشنامی جهان را ترک کرد. هرگز تسلیم نشد. حمایت اربابان زور و ستم را نپذیرفت. نه از کشور فرار کرد و نه به دولت بیگانه ای پناهنده شد. یادش همیشه گرامی باد.

شوکت درکارش تبحر دارد. درپشت هرسئوال فکری نهفته است. پرسش هایش مستدل است ومنطقی وتأکیدش در دریدن پرده ها جدٌِیست. تا نشکافد و قانع نشود، ساکت نمی نشیند. او با طرح سئوالات پخته ولی به ظاهر ساده، روح و روان مخاطب را میکاود. لخت میکند. پوسته ها را کنار میزند و مغزرا میشکافد. هرآنچه در ژرفای خاطره هاست بیرون میکشد و تاریخ سیاسی قرن پرتلاطم کشور را مستند میکند. به این گفتگو دقت کنید تا ضمن صحت مدعای فوق معیار فکری رهبران سازمانی ما نیز روشن شود.
شوکت میپرسد:
« ... اعتماد به نیروهای اسلامی را حاصل چه اندیشه ای می دانی؟»
«ببین ما آن قدر به مکتبمان عشق و به خود اعتماد داشتیم که فکر میکردیم با هرکی رو به رو شویم میتوانیم اورا تغییر دهیم و تنها کافی است با طبقۀ کارگر تماس برقرار کنیم. تنها اشکال دراین جا بود که شاه رابطه ما را به عنوان روشنفکران طبقه کارگر با آنان قطع کرده است. بعدها، وقتی درایران با کارگران روبه رو شدیم دیدم کسی گوشش به حرف های ما بدهکار نیست. حتا یکبار نزدیک بود چند کارگر مرا درخیابان فردوسی کتک بزنند.» ص30
چه فایده دارد گله مندی از روشنفکرانی که درموقعیت رهبری سازمان به چنین گمراهی ها دچار میشوند و جامعۀ وامانده و به ویژه جوانان را هم دنبال خود می کشند. به قول دوست اندیشمندم ناصر مهاجر: «جامعه استبداد زده ونیمه خواب، هرکورسوئی در تاریکی را نور میانگارد.» کتاب نقطه یک ص 3. این در طبیعت جوامع خفقان زده است که روشنفکرانش گرفتارسرگردانی و گیجی شوند و با ادا واصول های باسمه ای و تقلیدهای کورکورانه از فلان انقلابی یا بهمان مبارز چریک بیگانه، آن چنان غرق آموزش تئوریها میشوند که از شناخت تاریخ و فرهنگ اجتماعی خود و حتا شناخت روابط خانوادگی نیزغافل میمانند اما ساعتها دربارۀ تاریخ احزاب کمونیستی فلان کشور آمریکای لاتین یا بهمان کشور آفریقائی صحبت میکند. این چیرگی در تفکر بیشتر روشنفکران کشورهای خفقان زده به ویژه در جهان سومی ها تا به امروز قابل لمس است. دوری ازجامعه و ارتباط دائم با هماندیشان سطحی انگار، شیوۀ بیشتر روشنفکران ما بوده وهست. اینکه رضوانی درمقام رهبر مسئول سازمان، ازافکارواعتقادات کارگر بیخیر است، نمونۀ جالبی نیست. بیشتر رهبران و پیشروان احزاب به این بیماری دچار بودند. رضوانی نیز مانند دیگران هرگز با کارگر و فضای زندگی این طبقه سر وکار نداشته و اصلا زبان آنهارا نمیداند نمیتواند با آن ها رابطه برقرار کند. تنها آشنائی او با طیف کارگر و زحمتکش از روی جزوه های نویسندگان حزبی بوده است. آفت استبداد و سانسور و خفقان این روشنفکران را تا آنجا سرگردان کرده که از هویت فرهنگی خود نیزغافل مانده اند و درسراب رهائی از زیر سلطه استبداد، حتا رغبتی هم نشان نمیدادند که با تاریخ گذشتۀ خود رابطه پیدا کنند. اینکه رضوانی انتظار دارد در وسط خیابان فردوسی چند کارگر را در یک صحبت ولو مستدل به راه راست هدایت کند، موفق نمیشود تا جائی که به اقرار خودش میخواهند اورا کتک بزنند، پرده از پرتی و شوتی رهبران سیاسی زمانه برمیدارد. او گذشته از جهل اجتماعی حتا از منظر جغرافیائی نیز شناخت درستی از منطقۀ کارگری ندارد. چرا خیابان فردوسی؟ - شاید نوستالژی ست از دهه 30 و محل حزب توده در خیابان فردوسی - نه مرکز کارگری بلکه محل تجارت وبانک و کسب و کار طبقه مرفه و حتا سفارتخانه های خارجی ست، گریبان چند کارگر را در چنان محیط گرفتن وبحث ازمسائل تئوری و حقوق کارگری را میان کشیدن، جز ساده اندیشی چه میتواند باشد؟
رضوانی بعد از مسافرت به خارج و آشنائی با دیگر مخالفان رژیم و شرح فعالیتهای کنفدراسیون دانشجوئی، نکات نه چندان تازه ای را توضیح میدهد و اضافه میکند « ... اختلاف و سرانجام مبارزه ما با کمیته مرکزی حزب توده ازاین مسائل سرچشمه میگرفت. ... ارزیابی ما پیرامون نقش حزب در28 مرداد و ازاین که از مبارزه همه جانبه با رژیم شاه کنار گرفته بودند ... یک اختلاف اصلی ما با رهبری حزب توده بیعملی آنها بود. کار به جائی رسیده بود که معیار انقلابی بودن یا نبودن، آمادگی برای رفتن به ایران شد. این روحیه درما ایجاد شده بود که میتوان منشاء تغییر بود ... با همین روحیه میخواستیم به ایران باز گردیم نیکخواه و بچه های انگلیس پیشتاز این حرکت بودند» وشوکت بلافاصله میپرسد ازایران چه تصوری داشتید؟ رضوانی میگوید : «ایران را به درستی نمی شناختیم.» ص 60
جهل و بی خبری از ایران، تا دوسه دهه بعد نیز ادامه دارد. اقای رضوانی در برخورد با کارگران در خیابان فردوسی، مشت خود را بازمیکند. تأسف آور اینکه معلوم نیست با چه پشتوانۀ سیاسی ایشان رهبرسازمانی میشوند که بعد از استقرارجمهوری اسلامی ، دراثر اشتباهات فاحش رهبری، ده ها جوان تحصیل کرده و مبارز در دام آدمکشان خمینی قربانی میشوند. بنگرید به کتاب «سیاوشان» اثر تکان دهنده باقر مرتضوی تا عمق فاجعه پریشان فکری و الگوهای باد کرده رهبری ایشان عریان تر شود. آقای محسن رضوانی انگار درتمام مدتی که درخارج بوده فرصت نکرده مطالعۀ نقشۀ ایران را نه، حداقل روزنامه های محلی ایران را بخواند و خیابان های تهران را بشناسد. خیابان فردوسی را با کارخانه های چیت سازی و سیمان و کوره پزخانه عوضی گرفتن. حال آنکه درزمان اقامت درانگلستان با «دکتر جیگان نامی که رهبری جنبش استقلال طلبانه گینه انگلیس را برعهده داشت و برای مذاکره با دولت انگلیس به لندن آمده بود ... » ملاقات میکند و اطلاعات خیلی خوب و مفیدی اززندگی نکبت بارکارگران سیاهپوست ودیگر رنجبران بومی که به وسیلۀ هندیها - گماشگان انگلیسیها – استثمار شده اند، ارائه میدهد « براین اساس جنبش کارگری تحت کنترل سیاه پوستان بود وشخصی به نام بِرن که رهبراتحادیه کارگری بود و بعدها به نخست وزیری رسید رهبری آن را برعهده داشت. من چندین بار با او درلندن ملاقات کردم.» ص82.
البته یکی از خصیصه های رهبری، اشراف به فرهنگ های گوناگون و داشتن رابطه با سازمان ها و احزاب سیاسی و حتا آشنائی با نیازهای مردمان عقب ماندۀ کشورها، درسطح جهانیست ولی این به آن معنا نیست که ازفرهنگ ریشه دارخودی غافل مانده و اطلاعات دست اول از آمار گرسنگان و باربران سیاهپوست بنادر کشورهای افریقائی، را به رخ این و آن کشیدن!
چه بجا گفته است مولانا : «چشم باز و گوش باز و این عمی - حیرتم از چشم بندیٌِ خدا»
بعد از شروع اصلاحات ارضی درایران بحث هایی بین مخالفان رژِیم پیش میآید و نیکخواه به فراست فطری شروع تحولات را درمییابد. اما، آقای رضوانی که مثل خیلی خوش خیالان دیگرگرفتار توهمات است، پیام نیکخواه را جدٌی نگرفته درپاسخ سئوال شوکت که میپرسد:
« ... اگر نیکخواه براین گمان بود که رفرمهای شاه تأثیربخشیده دیگر انقلاب درروستا ها چه معنائی داشت؟» میگوید: « حرف ما این بود که رهبری حزب توده درآلمان شرقی کنگر خورده لنگر انداخته. میگفتیم آنها از پراتیک انقلابی دست شسته اند ... هسته اصلی اختلاف ما با کمیته اصلی حزب توده بیعملی آنها بود حرف ما این بود که باید به ایران بازگشت و در عرصه اصلی نبرد به مبارزه پرداخت نیکخواه و یارانش به همین جهت به ایران بازگشتند. ... نیکخواه در نامه ای به من نوشت ... درایران کسانی هستند که محیط را میشناسند وباید با آنها رابطه برقرار کرد. درهمان نامه اشاره کرده بود که درآن شرایط دست زدن به مبارزه مسلحانه دیوانگی است.» صص 62 - 63
آقای رضوانی، که جزخودش به هیچ کسی اعتماد ندارد، زمانی متوجه درستی نطرات نیکخواه میشود که دیگر دیر شده است.« اشتباه بزرگ ما درنحوۀ برخورد به قدرت بعد ار انقلاب اسلامی بود. ... اشتباه ما در دگماتیسم و الگوبرداری از تجربه های چین بود. ما به شرایط مشخص ایران و تغییراتی که صورت گرفته بود بی توجه ماندیم. این نظریه را تبلیغ کردیم که جامعۀ ایران جامعه ای نیمه مستعمره – نیمه فئودال است. این ارزیابی با واقعیات ایران تطابق نداشت . من بیش ازهمه دراین زمینه مقصرم ... ص 204».
پریشان کردن نسلی که به نابودی صدها جوان پرامید انجامید وهمه شان دربهارعمر پرپر شدند، بارسنگینش به این آسانی ها آقای رضوانی را رها نمیکند! که با گفتن « من بیش ازهمه دراین زمینه مقصرم.» وجدان آشفته و پرمدعای خودرا از گناهان بیشمارنجات دهد!. دغدغه فکری آقای رضوانی بیعملی حزب توده، فکر بازگشت به ایران است درحالیکه نه شناختی از جامعه کارگری دارد و نه تماسی با آنها. دلمشغولی عمده ایشان راه انداختن سروصدا و ترقه درکردن درتاریکی است برای نام آوری و خالی کردن عقده های رهبری! طرفه آن که نه از برنامه ای که مردم را دور محور نیازهای اجتماعی گرد آورد، اثری در این همه فعالیت ها دیده میشود و نه کمترین تابش نوری از چشم انداز آینده که طبقۀ کارگر و کشاورز را امیدوار کند. باورشان براینست که مردم به سفارش ایشان انقلاب راه بیندازند وپرچم پرولتری برافراشته شود!
« ... با دستگیری ومحکومیت نیکخواه به رویاروئی آشکار با رژِیم ایران کشانده شدیم و با بریدن قطعی از حزب توده و کشش به جاذبه انقلاب کوبا و بعد چین به راهی بس متفاوت گام نهادیم..» ص 65
مسافرت به چین و دیدار با رهبران آن کشور و دیدار از «تئاتر و اپراو کنفرانس و گردشهای علمی ... یکی ازشب ها به تئاتر رفته بودیم، حین اجرای برنامه مترجم آهسته به من گفت" کسی که کنار شما نشسته رفیق چوئن لای، وزیرخارجه چین است." چوئن لای دستش را پیش آورد و با من دست داد. ... آن شب شنیدم این هفدهمین باری است که او از این نمایش دیدن میکند. مضمون نمایش این بود که برای جوانان دوراه وجود دارد: ادامه انقلاب درراه سوسیالیسم و حفظ جمهوری توده ای چین، یا قرار گرفتن درراه بورژوازی و سرمایه داری.» ص 69
گفتگوی اول دراین جا تمام میشود ولی لازم میدانم دررابطه با سخنان اخیرکه از قول چوئن لای نقل شده، مشاهده خودم را بیاورم با اذعان به اینکه هیچ ربطی به بررسی کتاب ندارد، اما در رابطه با موضوع بحث بی ربط نیست.
در مسافرت اخیر چین که به شین جان Chin ZAng جنوب چین داشتم یکی ازنزدیکانم که سالهاست درآن جا زندگی میکند، یک رشته آپارتمانها ی تمیز و نوساز بیست و چند طبقه را نشانم داد و گفت این ها بخشی از دارائی شخصی ست که میشناسم یکی ازاعضای حزب کمونیست است. بیست و پنجهزار کارگر وکارمند دارد که دراین آپارتمانها زندگی میکنند. به کنار از این تحولات و قطبی شدن مواضع اصلی، با مشاهده پیشرفتهای شگفت انگیز آن منطقه، از هوشیاری این مردم و پیشگامان سیاسی و فکری شان حیرت زده شدم. امروزه مردم چین از این کلمات پرجاذبه سیاسی که چند دهه برافکارمان چیره شده بود، هیچ نمیداند همین طوریکه از مفاهیم غربی به مانند دموکراسی و آزادی چیزی نمیدانند و یا میدانند و کاری به آن ندارند، جز تلاش برای پیشرفت اقتصادی و عمران و آبادانی کشور که اگر فرصتی بود درآینده به اختصار خواهم نوشت.


گفتگوی دوم از تاریخچۀ تشکیل «سازمان انقلابی حزب توده ایران» شروع میشود و با شرح نظرات پرویز نیکخواه و اخراج رضوانی از انگلیس و نقل مکانش به فرانسه، مقداری بحثهای تئوری درباره تشکیک واینکه آقای رضوانی درهیچ موردی به «شک» اعتقادنداشته! ملاقات با خسرو قشقائی در رستوران ماکسیم پاریس ! و مسافرت به الجزیره و ملاقات با دکتر کشاورز و بن بلا و خروج ازالجزایر و مسافرت به آلبانی و ... و شرح خواب و خیال هائی که تنها مبین افکار بیمارگونه است « ... من گمان میکنم که سازمان انقلابی بسیار هم موفق شد. علت شکست ما دردرجه اول دشمن قوی و نیروی ضعیف ما بود. سازمان انقلابی تا پیش از ازانقلاب شمار اعضایش هیچگاه از 100 نفرتجاوز نکرد و پس ازانقلاب وتشکیل حزب رنجبران از 400 عضو فراتر نرفت. .. استبداد و دیکتاتوری حاکم برایران شرایطی را تحمیل میکرد که خارج از اراده ما وجود داشت ...» این خیالبافی ها ادامه دارد « ... نیروهای انقلابی درداخل کشور زیر تیغ استبداد، آزادی عمل محدودی داشتند.» ص 104
با این رابطه های ضعیف، بیخبری از اوضاع اجتماعی سیاسی جامعه ونا آگاهی از تمایلات مردم، به ویژه کارگران، استمرار روابط نا متعادل درکل که گویای جهل از اوضاع داخلی ست، امید بستن به مبارزه و سر نگونی رژیِم آن هم با کمک صدنفر یا چهارصد نفرعضو آیا کار انسان عاقلی ست؟! مکثی کوتاه در حوزه فکری این رهبر سیاسی، فاجعۀ فکری جامعه و به ویژه جوانان را مطرح میکند و این پرسش را: واقعا جوانانی که درخارج سرگرم تحصیل بودند با چه پشتوانه ای دور این شخص گرد آمده و به رهبری او اعتماد کرده اند؟ رهبری که مردمان وطنش را نمیشناسد. از آرزوها و نیازهایشان اطلاعی ندارد. از الگوهای جامعه شناسی پرت است، و تنها ذخیره فکری او مشتی الفاظ طوطی وار و تعریف تاریخ انقلابات دیگر کشورهاست و حتا تاریخ مشروطیت را به درستی نخوانده است اما به لحاظ شیفتگی آرمانی دراین آرزوست که پرچم پرولتری را برفراز بام ایران به اهتزاز درآورد. رضوانی درردیف رهبرانی ست که دروقایع انقلاب بهمن درمقابله با خمینی خود را باختند. از مشاهدۀ نیروی مذهب چنان جا خوردند که برایشان باور کردنی نبود. خیلی زود به زانو درآمدند و اندوخته های پف آلود چندین ساله را برباد دادند. هنوز عده ای هستند از همین مدعیانِ سیاسی کار که خمینی و دار ودسته او را ضدامپریالیسم میدانند و براین مغلطۀ فکری خود پای میفشارند. بی آنکه سیرتاریخی و پدید آمدن این طبقه، ومهمتر ازهمه نقش اصلی آنها را در پاسداری از نحولات فکری درجامعه های مذهبی وارسیده باشند، آقای خمینی را ضدامپریالیسم میدانند و زیرعبای جهل آلود او برطبل آزادی و دموکراسی میکوبند.
آقای رضوانی از برخی هم اندیشانش دلخوریهائی دارد که مطرح میکند درمورد مهدی خانبابا تهرانی که معلوم میشود بیشتر خود رآی است و قائم به نفس، و رضوانی ازاین بابت دلخوش نیست. از«حضور تهرانی در کنگرۀ نویسندگان کشورهای آسیا و آفریقا و امریکای لاتین. و گلایه از اینکه ... وقتی هم به عنوان کارمند بخش فارسی رادیو پکن به چین رفت، هروقت به آن کشور میرفتیم به رفقای چینی می گفتیم میخواهیم با رفیق رامین ملاقات کنیم. ... نمیدانستیم کجا زندگی میکند؟ پس به چینی ها میگفتیم دربرنامه ای که برایمان ترتیب میدهند، وقتی نیز برای دیدار با او تدارک ببینند. ... » ص 119
جالبترین مسئله نحوۀ رفتار چینی هاست که نشان میدهد ازهمان دوران پیشرفتهای داخلی بیشترمد نظر بوده است تا کارهای جنبی.
بالاخره آقای خانبابا کار رادیو فارسی پکن را رها کرده و به اروپا برمیگردد.
به این گفتگو توجه فرمائید:
آقای شوکت میپرسد: مهدی میگوید اومیخواست در رادیو برای انقلاب ایران تبلیغ کند. حال آنکه هدف چینیها توضیح پیشرفت های چین و سطح تولید غله بود. این اقدام ارتباطی با انترناسیونالیسم پرولتری و همبستگی بین المللی که چین مدعی آن بود نداشت ، دراین زمینه چه میگوئی؟
اقای رضوانی پاسخ میدهد: حق با مهدی بود ومن این را به چینی ها گفتم که مردم ایران به این نوع تبلیغات بی توجه اند. توضیح میدادم که حتی از نطر منافع چین نیز این برنامه کارایی ندارد و مردم ترجیح میدهند به برنامه رادیو بی بی سی گوش دهند که اگرنه انتقادی تر، اما واقع بینانه تر است. اما سیاست چینی ها در این زمینه فقط مختص ایران نبود. درباره کشورهای آمریکای لاتین نیزهمین سیاست رااعمال میکردند. ص 120
رفتار چینی ها نشان میدهد که سیاست شان منطقی بوده و ازروی منافع ملی خود حرکت میکردند. دیدشان بازتر و عمیق تربوده. پیشرفت های امروزی چین را در تصمیم گیری های عاقلانه سران حکومت آن روزی باید بررسی کرد. مائو وهمفکرانش دنبال شعار نرفتند. اسیر احساسات باسمه ای نشدند با همۀ جنجالی که بعدها پشت سرش راه انداخته شد، بزرگترین فشاررا روی پیشرفت های ملی استوارکردند. ترقیات شگرف امروزی چین مدیون برنامه ریزیها ومدیریت لایق و و کارآئی های لازمِ مردم تلاشگر چین است. چینی ها برخلاف رهبران سیاسی ما، در قالب احساسات کهن گیر ندادند. چشم برواقعیت های عینی درهستی ِ امروزه دارند. با معیارهای جهانی پیش میروند و برای رفاه و تأمین حیات یک میلیارد و چهارصدمیلیون نفر چینی با برنامه های دقیقا زمان بندی شده کشور عظیم چین را آباد میکنند. و تعجب آور اینکه درپایان همین بخش گفتگو، خواننده متوجه میشود که آقای رضوانی 13 بار به چین سفر کرده و با رهبران سیاسی چین مذاکره کرده اند چرا از آن همه تلاش ها و تدارکات گستردۀ آنها چیزی نیاموخته و توشه ای نیندوحته اند؟ اگر ایشان تصمیم میگرفتند و دریک کارخانه یا موسسۀ مدیریت یا تولیدات، زیر نظر چینی ها آموزش میدید امروزه یکی از لایق ترین مدیران بودند و مسئولیت تباهی آن همه جوانان را نیز به گردن نداشتند! خواننده هرقدر که دراین کتاب فرو میرود، ازساده لوحی و ناپختگی آقای رضوانی بیشتر عصبی میشود. در مذاکره با چینی ها و گله مندی آنها از نا هماهنگی با نطرات انقلابی ایشان، تذکرات آن ها را ذکر میکند بی آنکه جوهر پیام آنها را درک کرده باشند. میگوید:
« ... گاه اگر خیلی اصرار میکردیم که نظرشان را پیرامون موضوعی ارائه دهند، ... می گفتند چند فکر به نظرشان رسیده است که ممکن است البته غلط باشد، پس بهتراست خودمان ارزیابی کنیم که به دردمان میخورد یانه؟ آن گاه میگفتند که درانقلاب چین چنین تجربه کرده اند که باید متحد شد و از این حرف چنین استنباط میکردیم شاید امروز وحدت با سایر سازمان های چپ ایرانی، برخوردی سکتاریستی داشته ایم»
ص 127
واقعا که چینی ها چه آدم های با حوصله وسلیم النفسی بودند که با سیاسی کارهای ما این قدرمهربانی میکردند. تعلیم میدادند. از اتحاد و تجربه سخن میگفتند که ابدا درفرهنگ سیاسی و اجتماعی مردمی که شعارش ازباستان «هنر نزد ایرانیان است و بس» گوش شنوائی با این مقوله ها ندارد! آرزو میکنم ای کاش ذره ای از دور اندیشی چینی ها را حکومتگران و رهبران سیاسی ما میداشتند! بگذریم که از مرحله دور شدم.

گفتگوی سوم:
از مسافرت گروهی به کوبا آغازمیشود. هدف آموزش های سیاسی و نظامی است و وسیله آشنائی با سران انقلاب کوبا، خانم پری حاجبی تبریزی و خواهرش ویدا خانم که بعدها توسط رژیم شاه دستگیر و سالها زندانی بود، میباشند. رضوانی درآشنائی با پتگوف نامی که - فرمانده عملیات آموزشی همین گروه ایرانی را برعهده دارد - از رهبران جنبش ونزوئلائی است، خاطرات شیرین و گفتنی بسیار نقل میکند. مثلا « ... ما خودمان را کمونیست میدانستیم و درکوبا اگر میگفتی کمونیست هستی چندان خوشایند نبود ... همچنانکه کوبائی ها از مائو خوششان نمیآمد. .ازهمان آغاز کار وقتی به کوبا رفتیم تعدادی از جزوه های و کتاب های مائوتسه دون را باخود برده بودیم ... ... مسئول سیاسی ای که کوبائی ها برایمان تعیین کرده بودند وقتی پی برد آنها نوشته های مائو هستند هیچ خوشش نیامد ... ما یک مسئول سیاسی و یک مسئول نظامی انتخاب کردیم و بنا بر آموزش های مائو مسئول سیاسی نقشی مهم تر از مسئول نظامی داشت. من به عنوان ... مسئول سیاسی بودم و کوبائی ها این را نیز خوش نداشتند.» صص 34- 138
در حین آموزش های چریکی بر اثر فشار کار اختلاف پیش میآید و فرمانده، رضوانی را به محاکمه صحرائی تهدید میکند و بعد از مذاکرات زیاد بالاخره گروه به هاوانا به یک سربازخانه برگردانده میشوند. آنجا نیز اختلاف پیش میآید :
«... گفتم قرار بود هر برنامه ای برای ما گذاشته میشود با مشورت ما باشد، حال آنکه با ما هیچ مشورتی صورت نگرفته است. او با خشونت گفت: اینجا ارتش است و ازبالا برنامه ریزی میشود.» ص 143
شوکت، مسئله اختلافات درون سازمان را پیش میکشد. بعد از گفتگوهای مقدماتی، که پرسشگر زمینه را آماده کرده میپرسد:
«درجریان انقلاب فرهنگی چین، خودخواهی نوعی ارزش بورژوایی محسوب میشد ... مقام پرستی و تقدم منافع شخصی برمنافع خلق نیز از همین مقوله بود کدام یک از این اتهامات با آن چه کرده بودی درتطابق قرار میگرفت؟»
رضوانی میگوید: «پذیرفتم که روش کماندیستی داشته ام. یعنی با اعلام دستورهای سازمانی از مقام خود سوء استفاده کرده ام و شرایطی را فراهم نساخته ام که رفقا بتوانند در محیطی دوستانه نظراتشان را ابراز کنند.»
درپرسش شوکت از انتقاد و انتقاد ازخود میگوید« برخی بیش ازاندازه به خود و یا به گذشتۀ بورژوایی شان انتقاد میکردند. خود شمس (زارع) هروقت دراین زمینه چیزی میگفت به گریه می افتاد.»
در ادامه گفتگو میگوید مهدی تهرانی توطئه کرده بود و میخواست با سوء استفاده از دشواریهائی که پیش آمده بود هیئت اجرائیه را ساقط کند. درپاسخ به سئوال شوکت که میپرسد: «چرا؟ تا خودش جای آن بنشیند» میگوید: «نمیتوانست جای ما بنشیند. خارج از حرف زدن آماده هیچ کاری نبود. تا حرفی میزدی میگفت بیمار هستم و تکان نمیخورد.» ص 150
این تلخی ها نشان میدهد که مربوط به پیشدرآمد سقوط نه، حداقل، آغاز دوران مفارقت است ادامه دارد و شوکت که تازه درحال عریانی رضوانی ست و به انبانی از ضعف ها دست یافته تا انتها میتازد و رهبر سیاسی را خالی میکند.
شگفتا که رضوانی دربارۀ برخی مسائل چین از بینش بهتری برخوردار است. کاش به همان اندازه، از معضلات وطن و جامعۀ خود نیز مطلع میبود. ازتواضع مردم چین به درستی یاد میکند و از راه انداختن رقابت بین مردم، توسط مائو به نیکی یاد میکند و میگوید:
«مائو ... درگفتگوئی به ادگار اسنو، خبرنگار آمریکائی گفته بود تا چین به سوسیالیسم برسد 500 سال وقت لازم است. مائو میگفت گذار صدگل بشکفد. بگذار صد مکتب باهم رقابت کنند.» ص 161
شوکت مقوله «تجدید تربیت» رادرچین پیش میکشد. ورضوانی جمع آوری فاحشه ها را درشانگهای و ارجاع شغل خیاطی دریک کارگاه به آنها مثال خوبی میآورد و اضافه میکند که « ... مسئول این کارگاه، کارگری بود که درگذشته ای نه چندان دور از راه چاقوکشی امرار معاش میکرد. حزب او را تجدید تربیت کرده به مدیریت آن خیاطخانه گمارده بود این نشان میداد که مردم در اثر تجدید تربیت تغییر میکنند.» صص 2 -161
و شوکت با شیطنت میگوید« ازاین جا تا اردوگاه کار اجباری چند گامی بیش نیست» رضوانی پاسخ سنجیده ای دارد میگوید« دریک جامعه سوسیالیستی نباید فحشا وجود داشته باشد. اما به خاطر این کار نباید کسی را زندانی کرد. ... » ص 162.
تحلیل رضوانی در باره انقلاب فرهنگی بجاست. داوری اش از رهبری مائو و اثبات لیاقت او صادقانه است. میگوید:« او – مائو – در راهپیمائی طولانی و درمبارزه 25 ساله برضد ارتجاع و امپریالیسم و پیروزی انقلاب دمکراتیک نوین در چین، درتئوری و عمل رهبری خود را به اثبات رسانده بود. کیش شخصیت او نیز پیش از انقلاب فرهنگی توسط همان رهبرانی که درمرکز قدرت قرار داشتند تضمین شده بود. موقعیت مائو جز دراوایل دهۀ 20 و 30 میلادی - که با پشتیبانی کمینترن و حزب کمونیست شوروی کنار گذاشته شده بود - هیچگاه مورد مخاطره قرار نگرفت. عکس ها، مجسمه ها و نقل قولهای مائو پیش ازانقلاب فرهنگی نیز همه جا دیده میشد. ... اما درست به خاطر اشتباهات مائو و مهم تر به خاطر آگاهی توده ها و مقاومت کادرهایی که با نظرات او درانقلاب فرهنگی موافق نبودند کیش شخصیت مائو را تا حدودی تقلیل داد.»
شوکت این بار نه سئوال، بلکه شمه ای از تاریخ انقلاب فرهنگی چین را تعریف میکند و از قول گائوزینگ جیان برنده جایزه نوبل، میگوید « ... روشنفکران حزب درآغاز قرن بیستم توسط مائو از میان برداشته شدند. برای مائو که از خانوادۀ دهقانی میآمد، و... اشرافیت، آموزش عالی و هرچه ناب و صیقل یافته بود محلی از اعراب نداشت. مائو خودکامه ای بزرگ بود و افراط گرائی اش بنیادی دهقانی داشت.» ص 163
پاسخ رضوانی: « ... چین تا پیش از قدرت گرفتن حزب کمونیست زیر سلطه فئودالیسم کهن و امپریالیسم بود و فقر و بدبختی بیداد میکرد مائو درکلیه زمینه ها خدمت بزرگی به چین کرد. طبعا خطاهائی هم صورت گرفت. اما نفی دستاوردهای انقلاب چین به رهبری مائو تسه دون خطای دیگری ست ...» به نطر میرسد حق با رضوانی ست و شوکت دراین باره اندکی بی انصافی نشان میدهد وحتا در همان صفحه جائی میگوید « ... تردیدی نیست که آنها آدمکشی کردند ... » ساده انگاریست که درچنان تحول بزرگ بنیادی که جدال طبقاتی برای سرنگونی ارزش های کهنۀ اجتماعی آغاز شده آن هم درمیان ملتی عقب مانده و قرنها تحت سلطۀ اختناق، با جمعیتی بیش از یک میلیارد نفر در سرزمینی گسترده به وسعت نزدیک به 10 ملیون کیلومتر مربع، دگرگونی ها را آسان گرفتن بدون خونریزی، حتا تبعیض و خشونت و تضییع حقوق جماعتی، که دراین میان قربانی میشوند و این یکی ازخصلتهای ذاتی هرانقلاب است بی آنکه برای جلوگیری از آنهمه تعرض ها و خونریزیها بتوان تدبیری اندیشید کارساز، یا تدارکی دید از قبل برای پیشگیری. وآنچه در این گفتگو چشمگیر است و برجسته، هراندازه که نظرات آقای رضوانی درباره مسائل داخلی ضعیف و در پاره ای جاها اصلا پرت و بیربط است، از حق نباید گذشت که تحلیل هایش درمورد چین قابل استفاده است و بحث انگیز.
دیدار از جزیره یوان درجنوب چین و منطقه ترک نشین شین جیان یعنی – الغور- و بعد سفری به کامبوج و دیدار با پل بوت با شرح خاطره هائی از آن نقاط که یادآور خاطرات جهانگردان است هریک با زبانی کم و بیش توریستی توصیف می شوند.
بعد ازاینکه رضوانی شمه ای از مشاهدات خودرا در یک کمون اشتراکی کامبوج تعریف میکند و سپس به فجایع پل پوت اشاره میکند. شوکت در دنبالۀ سخنان رضوانی میگوید :
« علیرغم همه اینها جزوه ای با عنوان {کامبوج انقلابی} می رزمد منتشر کردید و به ستایش از خمرهای سرخ پرداختید و ... »
رضوانی پاسخ میدهد: « ما وظیفۀ انقلابی خود میدانستیم در اظهار نطرهای رسمی از احزاب برادر پشتیبانی کنیم.» ص 175
و این اوج بی اعتباری ارزش های فکری و اندیشۀ یک سیاسی کار مستقل است که پایان کارش به چنین اعترافی ختم میشود.
رفتن به ایران و شرکت در جنبش کردستان در دستورکار هیئت اجرائیه قرار میگیرد و این بعد از تبادل نطرها « و آن اینکه چه باید کرد؟» و تنظیم نوشته ای که در ژوئن 1968 انتشار یافت . کورش لاشائی و عطا و ایرج کشکولی و ... چند رفیق دیگر برای پیوستن به گروه شریف زاده به کردستان رفتند. ص 176
طولی نمیکشد که «سازمان انقلابی عملا ازهم پاشیده شد و ... وقتی به کردستان رسیدیم با این واقعیت تلخ روبرو شدیم که گروه شریف زاده در درگیریهای نظامی ازبین رفته و خود او و ملا آواره کشته شده اند. ... در تابستان 1348 جلسه وسیع هیئت اجرائیه در بکره جو که نزدیکی سلیمانیه واقع شده است تشکیل دادیم ... و جلسه بکره جو درکردستان با تقسیم کار جدید ... مرا به عنوان مسئول تشکیلات خارج تعیین کرد. » صص 8 – 179
آقای رضوانی دوست دارند همیشه رهبرباشند. و بیشترخارج نشین. در شکل گیری حزب رنجبران نیز کرسی رهبری ایشان محفوظ میماند:
«.آقای رضوانی رهبرقبلی «سازمان انقلابی حزب توده ایران» جزو رهبران «حزب رنجبران» نیز برگزیده میشود.« سیاوشان صفحه 22 اثرباقرمرتضوی»
یارانی که به منطقه رفته اند هریک به نوعی گرفتار میشوند .و تنها آقای رهبر یعنی رضوانی است که در اروپا می ماند و مدعیست که «اگر من نبودم همه رشته ها پنبه می شد.» ص 182 کدام رشته ؟ آقای رهبر؟
واقعا که مهارت شوکت ستودنی ست . قدرت کلام، حافظۀ قوی و تسلط به وقایع میخواهد که اینهمه اعترافات هولناک را از زیر زبان رضوانی بیرون کشیدن !


گفتگوی چهارم و پنجم:
آقای رضوانی یک ماه پیش از انقلاب به ایران برمیگردد.ص208 « ... چهارمین کنفرانس سازمان انقلابی را در اردیبهشت 1358 در تهران برگزار و نشریه {رنجبر} به فعالیت گسترده علنی برای پیش برد عقاید و تبلیغ خط مشی خود دست زدیم. ...» چند ماه بعد یعنی در دیماه 1358 نخستین گنگره حزب رنجبران در تهران تشکیل و آقای رضوانی به عنوان دبیر اول حزب رنجبران انتخاب میشود. بحثی بسیار جالب بین آن دو در جریانست که نظرات انتقادی شوکت قابل تأمل است. رضوانی، کتابخوانی و نان و پنیرخوردن و قناعت کاری علی صادقی را مبنای صلاحیت دبیری قرار میدهد که شوکت در رد نظر رضوانی مطلب جالبی از قول مارکس نقل میکند: «مارکس درباره کمون پاریس{ نگاه کنید به جنگ داخلی درفرانسه. کلیات آثار مارکس و انگلس جلد هفدهم برلین 1975، ص 339 } بیان صریحی دارد. او ضمن انتقاد به خطاهای کموناردها، عدم قاطعیت کافی برای مقابله با ارتجاع، دریک مورد به ستایش آنان برمیخیزد و این در بیان مارکس، مبارزۀ کموناردها با روحانیت و درهم کوبیدن دستگاه سرکوبگر آن است. حزب رنجبران دراین زمینه نمونه خوبی نیست.» ص 215 و آقای رضوانی در دفاع از مقام علمی آقای علی صادقی و تسلط او به چند زبان خارجی . و شعور تئوریک و اینکه او یک کمونیست مومن بود، صحبت میکند. شوکت میگوید:
«اگر شعور تئوریکی درمیان بود باید میدید که دفاع آن چنانی شما از روحانیت حاکم درایران بااصول مارکسیسم خوانایی ندارد ... بستن مطبوعات با هیچ معیاری قابل توجیه نیست با نان و پنیر یا بی نان و پنیر.» رضوانی میگوید:
« ما ... به پیروی از اصل لنینی{تحلیل مشخص از اوضاع مشخص} سیاست خودرا تنظیم میکردیم. شوکت میگوید: « { این گفته لنین و ماجرای تحلیل مشخص از اوضاع مشخص} که ورد زبان کمونیست هاست داستان غریبی است. انگار فقط پرولتاریاست که شعورش به درک این حقیقت میرسد ....» ص 216
اسماعیل خوئی زمانی دریک شعر بلند گفت «کمونیسم برای پیروانش که ما باشیم درحکم دین شده بود.» نقل به مضمون. انگار سخن لنین را مانند آیات قرانی ابدی باید شمرد و تحولات فکری جهان را نادیده گرفت. همان خصلت ریشه دارمذهبیون و پیروان ادیان الهی. هراندازه که ملایان با عقل شیعی نافشان به روایات و احادیث بند است، فکر و ذکر رهبران سیاسی ما هم به نقل و قول سخنان بزرگان چپ جهانی تخته بند شده است.
اصولا آن پرولتری که مارکس ازآن یاد کرده و لنین نیزپرچمدار این اصول شناخته شده، نه در شرایط انقلاب اکتبر در روسیه حضور داشته و نه در انقلاب بهمن 1357 ایران. آقای رضوانی چشم براین نبوده ها می بندد و کلمات قصار بزرگان مارکس و لنین را طوطی وار تکرار میکتد. بی آن که از جوهر تفکر مارکس درک و برداشت درستی داشته باشد. ایشان درپی سالها هنوز اسیر فرمول هایی هستند که بعد از شهریور 20 درایران رونق پیدا کرد و چند دهه برذهنیت انبوه جماعتی چیره شد تا برآمدن آقای خمینی که به ناگهان درشکل گیری حکومتگران اسلام ناب محمدی، در شور حسینی ذوب شدند. دراین میان، اگرجرقه هائی هم ازاندیشه های پاکیزه و اصیل درحال شکل گرفتن بود که قطعا بود، به کین خنجردشمنان فکر و اندیشه، به مسلخ رفتند.
شوکت جائی پرسشی دارد و اشاره ای که قابل تأمل است:
« ... این همان ملتی است که روزگاری سیدی را بردار کرد و روزگاری دیگر، سیدی دیگر را برچشم خود نشاند. با هریک ازاین واقعیت ها میتوان به نتایجی بس گوناگون رسید.» ص 221.
در صحت سئوال شوکت تردیدی نیست. درست فهمیده. ازاندیشه های آشفته، یا منجمد مهر وموم شده انتظاری جز این نیست. اما اشکال اصلی درطرح سئوال است بی آن که وجه تمایز و انگیزه های متفاوت پیام آن دو روشن شود. سید باب به تحریک ملایان کشته شد با تأیید و زیرنطر میرزاتقی خان امیرکبیر - با آن همه لیاقت و کاردانی ها که درباره اش گفته شده - و مردم دراین میان نقشی نداشتند. خمینی با پشتیبانی ملیونها ایرانی استقبال شد. اینکه آبشخورهردو واقعۀ تاریخی ازجهل عمومی سرچشمه گرفته نباید تردید کرد، اما یک کاسه کردن این دو حادثه دراین گفتگو گمراه کننده است.
آقای رضوانی درچین با رفقای چینی درباره حکومت اسلامی و همکاری با آن ها به بحث می نشیند. چینی ها گفتند: « ... تأکید کردند که مذهب افیون توده هاست. تأکید کردند که مذهب مقوله ارتجاعی ست وکمونیست ها باید با نیروهای عرفی متحد شوند ... ما درچین با مذهبی ها، کاتولیک ها و مسلمانان تجربه های طولانی داریم. این تجربه حاکی از آن است که هرگاه با آن ها رو به رو شدیم دردسرزیادی داشتیم.»
آقای رضوانی اسلام حسینی و همسر ایرانی امام حسین را به چینی ها میشناساند میخواهد پلی بزند بین نیروی اسلامی و پرولتاریا! با این که درهمان نشست چینی ها نطرات خود را دربارۀ مذهب صریحا گفته اند، با این حال اصرار دارد که به آنها بقبولاند امام حسین و بورژوازی ایران حامی پرولتاریا هستند! من خواننده کتاب که دارم این حرفها را از زبان آقای رضوانی میشنوم از افکارعوامانه اش حیرت میکنم. شوکت میگوید:
« ... حتی اگر مقدمه چینی شمارا درخصوص بورژوازی و مذهب بپذیریم، باز کمترین نشانی از مبارزه شما با این بورژوازی به چشم نمیخورد ... » ص 231
بحث های جالبی بین شوکت و رضوانی جریان دارد که از بیعملی ها و ندانم کاری ها پرده برداشته میشود. رضوانی هر اندازه که ویراژ میدهد و بالا پائین میرود، ضعف های رهبری برجسته تر میشود و چشم گیرتر. لو رفتن «سید رشتی» و محل زندگی رضوانی و کشف اسنادش درخانه خلیل رمضانی. لو رفتن برنامه مبارزه مسلحانه درگرگان که درحین تدارکات مقدماتی « ... رفیق عادل، مسئول نظامی ما نیز که در فلسطین تعلیمات جنگی دیده بود به گرگان رفت تا عملیات را رهبری کند. اما هنوز شروع نکرده بودند که لو می روند و پیش از آن که به منطقه کوهستانی برسند درجاده دستگیر و بعد اعدام میشوند.» ص 258 .
ملاقات با خسروخان قشقائی درمیان ایل . تقاضای قشقائی از رضوانی برای گرفتن کمک مالی از چین و دیگران و سرانجام ملاقات با جلال طالبانی و عزیمت به کردستان با کمک طالبانی.
در کردستان، حزب کومله، رنجبران را زیاد تحویل نمیگیرد. « ... همه میخواستند مارا به خاطر اشتباهات مان درگذشته خوار کنند. ... بهترین نمونه اش رفتار کومله با ما بود. درهمان ملاقات اول مهتدی گفت هر انتقادی باید کتبی صورت گیرد و مانیز این را می پذیرفتیم ... وقتی سند تنظیم شد جلسه ای با کومله تشکیل دادیم و من سند را دراختیار مهتدی گذاشتم. او آن سند را خواند و آن گاه از جیبش مشتی اعلامیه و سند درآورد که حزب رنجبران دردفاع از جمهوری اسلامی منتشر کرده بود ... وبا صدای بلند خواند رو کرد به من گفت : شما اپورتونیست بودید، اپورتونیست هستید و اپورتونیست باقی خواهید ماند. ما در مبارزه با شماست که رشد خواهیم کرد. ... » ص 278
شوکت می پرسد: « زندگی درکردستان چگونه می گذشت؟» رضوانی میگوید: « ... اولین اقدام انتقاد از خود و جمع بندی از گذشته بود ... نکته آخر تدوین نطرات ما برای کنگره ای بود که میخواستیم درکردستان تشکیل دهیم. ... بیست نفری می شدیم. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. اغلب پیش میآمد که از نقاط مختلف ایران میآمدند، مدتی میماندند وبرمیگشتند. درگروه ما دو پزشک وجود داشت یکی دکتر آرام (دکترعزیز ناطقی اهل اردبیل درحال حاضر درلندن به طبابت مشغول است . ر. ا) و دیگری رفیقی از اهالی بروجرد ... مستراح هائی ساختیم مورد استفاده قرار نگرفتند. مردان هوای آزاد و زنان طویله را به خدمات بهداشتی ما ترجیح میدادند ... دو چشمه ای بود که یکی مورد استفاده زنان و دیگری دراختیار مردان بود ... من درتمام کردستان برای نمونه هم که شده یک حوله ندیدم.ص 79 – 281
آقای رضوانی اگر به سایر نقاط دور افتاده ایران و بیشتر به دهات مسافرت میکردند همان وضع را آنجاها هم مشاهده میکردند. من خود دردهه پنجاه شمسی در بیشتر دهات آذربایجان و خراسان به این مسئله برحوردم. در یک آبادی بسیار سرسبز و خرمی به نام « قصبچه» (استان اهر ارسباران) که دریک منطقۀ کوهستانی قرار داشت و حدود سیصد خانوار درآن جا زندگی کشاورزی و دامداری خوبی هم داشتند، برای نمونه مستراح ندیدم. مستراح عمومی در یک محوطه ای وسیعی بود که بوی آزار دهنده اش صفای زیبای آن روستای کوهستانی را برهم میزد و چون به اقتضای کارم مدتی باید آنجا میماندم، درخانه ای که اجاره کرده بودم مستراحی ساختم. صاحبخانه با مشاهده آن وضع ازمن خواست زن و بچه اش نیز استفاده کنند که کردند. حمام آنها نیز یا سرچشمه میرفتند یا درخانه ها خود را سشتشو میکردند. اما درباره حوله به نظرم میرسد که آقای رضوانی یا فراموش کرده اند یا تسری دهات دورافتاده به سراسر«کردستان» کمی بیش از کمی کم لطفی است! سال ها دربانه و سردشت و سقز سرکرده ام نه تنها حوله درخانه ها بود، در همان شهرها مردم از حمام های قدیمی و نوساز استفاده میکردند.
دراین بخش نظرات رضوانی درباره جلال طالبانی قابل تعمق است. او درباره خصایل انسانی و تجربه های زندگی سیاسی و اجتماعی طالبانی با احترام یاد میکند. خواننده با مطالعۀ این بخش با منش های بزرگوارانۀ این مرد آشنا میشود که از هرحیث فوق العاده است .
دریغم آمد بخشی از سخنان طالبانی را که با رضوانی درمیان گذاشته و گوشه هایی ازشخصیت سالم و تیزبینی قابل ستایش سیاسیِ اورا به نمایش میگذارد، در اینجا نیاورم :
« او یک بار درارتباط با کورش به من گفت: ُ کاک علی، شرایطی فراهم کنید تا اگر رفیقی خسته شد بدون آن که به تسلیم طلبی متهم شود کنار بکشد. ما کردها برای این حالت بیان خاصی داریم. میگوئیم ُ دانشینُ یعنی میخواهد بنشیند. چرا چنین امکانی را از یکدیگر سلب میکنید؟ ... شرایطی را فراهم سازید تا اگر بچه ها خسته شدند بتوانند بدون سرشکستگی کنار بکشند و اگر خواستند بتوانند به مبارزه باز گردندُ .» ص 285
ملاقات با کنسول فرانسه دربغداد بسیار خواندنیست. سخنان پختۀ کنسول رضوانی را تحت تأثیر قرار میدهد.
میگوید: « یک مرتبه خودرا درموقعیت آن سرباز ژاپنی حس کردم که سالها پس از پایان جنگ دوم جهانی درجنگلی پنهان شده بود و نمیدانست اوضاع از چه قرار است ...» ص 309.
اما این احساس و اثرات به زودی فراموش میشود. آقای رضوانی به تنهائی به چین میرود . برای گرفتن کمک مالی برای ادامه مبارزه چریکی با جمهوری اسلامی، از کوهستان های کردستان. درنخستین ملاقات با چینی ها تقاضای ماهیانه ده هزار دلار میکند.
« ... اصلا نتوانستم زیاد وارد جزئیات بشوم چون از همان اول پنبه مرا زدند . گفتند این حرف ها چه معنایی دارد؟ یک روز روی خط کوبا و کاستریست بودید؟ بعد با انتقاد و انتقاد ازخود آمدید؟ روی خط اندیشۀ مائوتسه دن که گام بزرگی بود رفتید. روی دفاع از جمهوری اسلامی و نطریۀ { اسلام مبارز} و حالا به اصطلاح این مبارزه مسلحانه! این قهرمان بازی ها چیست؟ انقلاب ایران در دست روحانیت است و چون یک ایدئواوژِی مذهبی دارد درمیان مردم ریشه دوانده است، با تکیه به پول نفت قادر خواهد بود سال ها قدرت را حفظ کند.» ص 311
ای کاش سیاستمداران ما و به ویژه رهبران سیاسی و اپوزیسیون در طیف های گوناگون، سعۀ صدری داشتند و به چنین تحلیلی درست و دقیق میرسیدند که یک چینی دور اندیش از اوضاع ایران رسیده است.
کتاب را می بندم. و هنوزدراین فکرم که این رهبر سیاسی با این لجبازیهای بچگانه و نامتعادل، اسفبار تر از همه، با آن ضعف قوۀ تمیزش چگونه توانسته سال ها جوانان تحصیل کرده را دردام سخنان فریبندۀ خود گرفتار و سرانجام نیز بخش عمده ای از آن فریب خوردگان را درراه بلند پروازیهای خود به کام مرگ بفرستد. و هنوز با آن همه شکست های مفتضحانه مدعی ست که « برای یک نظریۀ نو و مترقی مبارزه می کند.»
با سپاس از حمید شوکت و سئوالات سنجیده اش که بدون مبالغه بخشی از سرگذشت نسل سوخته و برباد رفته را تدوین کرده هم چنین از آقای رضوانی باید سپاسگزار بود که درنهایت شجاعت پاسخ داده و ضعف های نهانی خود و سازمان و حزبی که رهبریت آن را عهده دار بوده، برملا میکند و پرده از نا گفتنیها برمیدارد.
و کلام آخر اینکه :
خواننده هرقدر هم از پیچ و خم های سیاست بی خبر باشد، متوجه میشود که دراین میان این شوکت است که کار نقد کتاب را جا به جا انجام میدهد. و اگر این نظرانتقادی رعایت نمیشد، کتاب از محتوا خالی می بود.
شوکت دراین مصاحبه دست بالا را دارد، جز درموارد چین که یا مطالعه ندارد یا بررسی هایش کامل نیست و ناقص. .و الا در طول کتاب با استفاده از شیوه و تفکر نقاد، به روشن شدن خیلی مسائل کمک میکند. در واقع آنکه روشنگری کرده شوکت است که آقای رضوانی را خالی کرده است.
توضیحات و اسناد که درپایان کتاب آمده بسیار جالب و سودمند است و جای سپاس دارد.


لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com www.ketabedastan.blogspot.com

جزیرة سرگردانی


جزیرۀ سرگردانی
سیمین دانشور
چاپ اول شهریور 1372- تهران
انشارات خوارزمی
داستان با معرفی دخترجوانی آغاز میشود. نامش «هستی» ست. به خرناسۀ مادربزرگ لحظه ای بیدار میشود. نه شب است نه روز، دوباره میخوابد وخواب می بیند. خوابی بیش از یک رؤیا. وحوادث داستان خواننده را به دنبال خود میکشد.
داستان دور مسائلی میچرخد که در بیشتر خانواده های مرفه یا تازه به دوران رسیده های زمانه رواج دارد. خانه بزرگ، راننده و پیشخدمت، استخر با رنگ آبی و ماشین دم ایوان سرسرا ، پالتو پوست و جواهر و به رخ کشیدن مهمانیها و دیگر تجملات زندگی : « ...
دیشب نمیدانی چه آتشی سوزاندم. درمهمانی دکتربهاری با با کرم رقصیدم و تمام زنهای امریکائی را سوسک کردم ... » ص 9.
دخترش هستی با شخصیت دیگری وارد داستان میشود خلاف مادر. رفتاروکردارش قابل احترام است.
«هستی دکمه های پالتوش را باز کرد و پرسید: مگر میخواهی ببریم پسند؟ و پالتوش را که درمیآورد اضافه کرد: میدانی که ازعرضه کردن خودم بیزارم.». هموست که درنهان باعده ای ازفعالان سیاسی درتماس است.
سبکسری وخوشگذرانی مادر، وقارعقلائی دختر ونگاهش به حیات اجتماعی بارفتارهای متفاوت، و شخصیتِ هریک از بازیگران رمان، رنگ و بویی از تفاوت ها ونگرش ها را عرضه میکند. عارضۀ شکاف های اجتماعی که در اثربالارفتن درآمدهای بی رویٌه واوج گرفتن فاصلۀ طبقاتی با پیامدهای مخرب که درراه بود، نه تنها جامعه، بلکه کل سیستم حکومتی وتئوریسین های نظام را غافلگیر میکند. خانم دانشور، نه آشکارا بلکه در پوشش باقتهای کلام نابسامانیها را گوشزد کرده و درهمان حال، گوشه چشمی دارد به تضاد فرزندان و والدین. و روایت ها، یادمانده های دهۀ پنجاه و شصت را در ذهن نسل قبل از انقلاب بیدار میکند.
بنا به روایت رمان: مادر «مامان عشی» بعد از مرگ شوهر اولش آقای «نوریان»، با آقای گنجورکه سابقا گاراژدار بوده، اما درحال حاضر در موسسه ای شغل پردرآمدی گیر آورده و با آمریکائیها رابطه پیدا کرده است. – در مکالمه ای که بین مادربزرگ و عشی خانم ، عروس سابقش پیش میآید و هستی نیز شاهد آن گفتگوهاست در مراجعه به مستر هیپی از قول او میشنود که شغل شوهر مادرش همان دلالی و پادوئی برای آمریکائیهاست .منتها ازنوع نان و آب دارش. – ص 121 . در این رهگذر پای خود و همسرش عشی خانم به محافل آمریکائیها باز شده است. مادر هستی با خانم فرخی درسونا آشنا میشود و در نظر دارد دخترش را با پسر او آشنا کند.
« به جادۀ قدیم شمیران که پیچیدند مامان عشی قصدش را ازقرار ومدار گذاشتن با دختر و التماس هایش که حتما بیاید و رویش را زمین نیندازد، فاش کرد و تأکید کرد که درحمام سونا با خانم فرخی گرم بگیرد چرا؟ چون یک پسردارد آقای به تمام معنی، وجمعه ها میآید دنبال مادرش. هستی گفت چند باربگویم از ازدواج سنتی بیزارم ...» ص14
هستی، دوستی دارد به نام «مراد». آشنائی آن دو از دانشکاه شروع شده. همکلاس بوده اند. هر دو نقاش. همدیگررا دوست دارند. اما نه برای ازدواج. و دور از چشم اطرافیان فعالیت های سیاسی دارند که آن سالها بیشترین جوانان و هریک کم و بیش در متن و حاشیه سیاست را تجربه میکردند. مادر با مشاهدۀ سرسختی هستی، میگوید:
« مراد را رها کن. لاغر و مردنی ست. انگار همیشه برسر آتش نشسته و تازه از تو که خواستگاری نکرده، از من هم که بدش میآید.
هستی گفت خواستگاری میکند اگرهم نکرده خودم قدم پیش میگذارم.
- پرسید آنقدرخاطرخواهش هستی؟
- نه ... او تنها مردیست که می دانم مرا استثمار نمی کند. ...» ص 15
هستی ، سلیم پسر خانم فرخی را موقع خروج از بولینگ می بیند و آن دو با هم آشنا میشوند.
« ... سلیم، پسر خانم فرخی در یک ب. ام. و. سیاه پشت فرمان نشسته بود ... سلیم پیاده شد، آمد جلو و سلام کرد. مامان عشی با او دست نداد، اما هستی، وقتی معرفی شد، دستش را دراز کرد، منتها سلیم دست اورا نگرفت وخانم فرخی توضیح داد که عزیز با زن نامحرم دست نمیدهد. هستی تنها نیم نگاهی به او انداخته بود و ریش خرمائی رنگش را دیده بود ... و ندانست چه شد که چشمهایش به چشمان سلیم افتاد. نگاه سلیم درخشید. این بابا چشم های تبدارعجیبی داشت ... ترس هستی را برداشت چرا که دلش فرو ریخت. » صص 2- 23
هستی و سلیم رابطه دوستی را شروع میکنند. طبیعی ست که صحبت های آن دو روشنکفرانه باشد. یکی بچه بازاری تحصیل کرده خارج با تمایلات مذهبی و فرزند پدری که به قول خودش «پدرم یا درحال صیغه کردن است یا پس خواندن صیغه. ص 39 . ... یک علت دیگر که دردانشگاه تهران استخدامش نکردند این بوده که پدرش از هواداران مصدق بوده و اووشمشیری، تعداد زیادی از تاجرهای بازار را باخود همراه کرده بودند.» و هستی فارغ التحصیل هنرهای زیبا که به روایتی پدرش زمانی که مصدق روی شانه اش در بیرون مجلس برای مردم صحبت میکرده، هدف گلوله قرار میگیرد و کشته میشود. مادر بزرگ هستی میگوید « ... پسرش درراه پیرمرد شهید شد – دم مجلس تیر خورد – و عکس پدر هستی را که به دیوار تالار نصب بود به سلیم نشان داد.» ص 26
حال آنکه عشرت خانم - مادر هستی - ماجرای کشته شدن شوهرش را به گونه ای دیگر روایت میکند:
« ... چه شهادتی؟ ... من و حسین میرفتیم لاله زار خرید ... از خیابان اکباتان رد میشدیم. دیدیم جمعیت زیادی جمع شده. چند تا سرباز با تفنگ هم هستند. یک جوان هم روی زمین افتاده ازش خون میرود. ... من و حسین و دو نفر دیگر پشت یک ماشین کنار دیوار سنگر گرفتیم ... حسین از پشت ماشین سرک کشید، تیرخورد درست وسط پیشانیش. من یقه ام را پاره کردم. جا به جا مرده بود. ص 111.
یاد داستان احمد هروئینی افتادم از رمان «سهم من» اثر جالب خانم پرینوش صنیعی. می نویسد که سال ها پیش جنازه احمد را رفتتگری در خیابان های پائین شهر پیدا کرده بود حالا با انقلاب اسلامی عموی احترام السادات روحانی معروفی شده بالای منبر، احمد چاقوکش و هروئینی را بعنوان شهید انقلابی معرفی میکند!.
تکرار این قبیل دروغ ها این پرسش را مطرح میکند: که آیا تاریخ ما به همین روال مکتوب نشده است؟!
درتالار خانه هستی، عکس پدرهستی. وعکسی ازدکترمصدق با عبای سیاه. مصدق عکس را سال ها پیش امضا کرده و برای مادر شهید که توران خانم باشد فرستاده بود. و عکسی از خلیل ملکی که به هستی تقدیم شده بود. « ... آقای ملکی را در دوسال آخر عمرش شناختم. میگفت هستی تو چشم من باش و من دانش تو. مارکسیسم را به زبان ساده میگفت و من مینوشتم. اما هر روزی که آنجا میرفتم میگفت: اول برو به صبیحه سری بزن. سلیم پرسید « از زنش حساب می برد؟ - هستی جواب داد بهیچوجه، به او احترام میگذاشت. » سلیم با تمجید از دکتر ملکی میگوید «... اولین کسی بود که تز کمونیسم منهای مسکو را مطرح کرد پیش از تیتو، حتی پیش از نهرو. زود آمده بود. » ص27.
هستی، از آخرین روزهای دردناک ملکی روایت میکند :
« ... ملکی میگفت: سیمن خانم قهرمان تو همیشه قهرمان نمیماند ... به تیتو رو آوردیم که به آزادی اعتقادی نداشت، به نهرو دل بستیم که توزرد از آب درآمد. وسیمین میگفت تنها به خودتان اعتماد کنید. ملکی هم گریست. تیرماه آن سال ملکی مرد و شهریورش جلال.» ص 28
گفتگوی مادر بزرگ و سلیم گل انداخته بود... به طورجدی از تاریخ و خدا و عرفان حرف میزدند ... سلیم میگفت بایستی خدا را از نو بشناسیم ... درتحول رنسانس شیطان خودش را وارد تاریخ کرد. وظیفۀ ماست که شیطان را برانیم ... هستی گوش تیز کرد حرفهای این بابا تازگی داشت و ربطی به حرفهای «مراد» نداشت. ... و سلیم افزود: اسلام انقلابی، مهدویت انقلابی. ... هستی گفت یعنی بازگشت به عهد دقیانوس ... درست ضد تاریخ عمل کردن ... سلیم شماتت کرد با چنین طرز تفکری چرا عکس آل احمد را روی دیوار اتاقتان زده اید. ... به نظر من رو آوردن به مذهب و عرفان به طور خودجوش امری طبیعی است. »
در مقابل اعتراض هستی که میگوید: «بشر فعلی دارد هیچ و پوچ میشود. دارد آخرین مرحلۀ صنعت را میپیماید. دارد عصر انفرماتیک را مزه مزه میکند ... عصر کافکائی است بازتاب ناهشیار افسرده و شخصیت بی تاب کافکاست. ... سلیم با حیرت نگاهش کرد و گفت اگر به خدا رو بیاورید و توکل به خدا بکنید این قدر نا امید نخواهید بود.»
سلیم که تازه منبر مناسبی پیدا کرده ادامه میدهد:
« ... شیطان فردی داریم و شیطان جمعی. ... بشر امروزه خودش را خدا میداند. این هم نوعی شیطان زدگی است. راه رستگاری، مهدویت انقلابی است. ...» ص 33
صحبت های معمولی با رنگ و بوی روشنفکری گاه خسته کننده با چاشنی عشقی در حال جوانه زدن، تا پایان بخش دوم ادامه دارد. دراین ملاقات هستی درمقابل سئوال سلیم که میگوید:
«حال موافقید مدتی باهم معاشرت بکنیم میگوید:
یقینا. اما باید حقیقت را به شما بگویم من درانتظار خواستگاری دوستی هستم که سال هاست می شناسم. اما او مدام طفره میرود. زن بگیر نیست. با او اتمام حجت میکنم و دست به سوی اولین کسی که دراز خواهم کرد شما خواهید بود.» ص 43
دفترچه سلیم درخانه مادربزرگ کنار مبل افتاده هستی شروع میکند به مطالعه آن. و بیشتر با افکار نهانی سلیم آشنا میشود.
سلیم با افکار مذهبی در انتظار انقلاب مهدی ست. درهرملاقات با زبانی نرم وظیفۀ دینی خود را انجام میدهد با ارشاد و تبلیغات مذهبی میخواهد هستی را به راه راست هدایت کند. سخنانش کپی برداری از بحث های دکتر شریعتی ست. یک نواخت ومنبری. ازهمان ها که آن سال ها در حسینیه ارشاد رواج داشت. دراین گفتگوها معلوم میشود که هستی دوماه زندانی شده است .
« ... بازجو گفت به ما میخندی؟ حالا نشانت می دهم. باتوم پاسبانی را که در اتاقش بود گرفت و زد به سرم. سرم شکست وخون ریخت روی کت و دامن سفیدی که مادرم برایم ...» ص 78.
شاهین برادر هستی که دانشجوی سال چهارم حقوق سیاسی است با سلیم وارد بحث میشود. وصحبت از حزب توده پیش میآید. شاهین، مطلبی را که دراین باره از مراد شنیده است به زبان میآورد :
« ... انگلیسیها با آرشیو پر و پیمان وزارت خارجه شان و هیأت حاکمه، آمریکائیهارا از نفوذ کمونیسم ترسانده اند. همیشه هیأت حاکمه، حزب توده را لولو میکند و ... »
و سلیم میگوید « درست است اما حزب توده عامل دگرگونی وضع فعلی نخواهد بود. ... تودۀ مردم بله . با اعتقادات ریشه دارشان و درعین جهل و فقر و کمبودهایشان.»
و هستی از قول خلیل ملکی میگوید که « ... پس از سقوط مصدق، ملکی را به فلک الافلاک فرستادند، و آنجا با دشمن های جانش، یعنی توده ایهای متعصب هم سلولیش کردند ... یکیشان نصف شب میخواسته ملکی را بکشد. خود ملکی برایم تعریف کرد ... و سلیم، ازهستی پرسید : هنوز هم توده ای است؟» صص 2 – 83
نویسنده خود نقشی دراین داستان دارد با حرفۀ اصلی ش استادی دانشگاه. به تحریک مادر بزرگ هستی، مهرماه درنقش مادر یکی ازشاگردهای سیمین خانم به ایشان تلفن میکند و بعد از مبالغی دشنام که فرزندش چریک شده واین کاررا ازچشم او میبیند، میگوید پسرم تحت تعقیب است ... «سیمین خانم میگوید: اگر واقعا پسرتان در خطر است میتوانید ساعت یازده بیاوریدش خانۀ من. پنهانش میکنم. زنگ دررا نزنید. فقط دو تلنگر به شیشۀ پنجره بزنید. باشد؟» مادر میگوید: ِحاجی معصومه و برارش لوش بدهند ونازشست بگیرند. سیمین خانم میگوید : جائی پنهانش میکنم. امشب بچه را میآورید؟» وقتی گوشی را میگذارد خیلی زود پشیمان میشود و رو به مادر بزرگ هستی میگوید: «چرا؟ چرا یک پیرزن بیوۀ تنها را این طور گذاشتی منترش بکنم؟ بدبخت با اجاق کورش ... » ص 109
شور جوانی و شیطنت های هستی نیز گفتنی ست. طرح لختی از سلیم کشیده با چشمهای کلاپیسه. هستی میگوید « هرچی بهش گفتم سرت را بلند کن مرد، چشمهایت را ببینم نکرد، من هم از لجم چشمهایش را این طوری کشیدم.» ص 109
داستان ششم، زمانۀ بالا رفتن درآمدها و حیف و میل و بی خبری طبقۀ نورسیده هاست. نویسنده دگرگونی های اجتماعی آن سالها را از زبان خانوادۀ هستی و اطرافیانش شرح میدهد. جائی صحبت سر انعام به فرهاد آرایشگر است « ... مامان عشی جواب داد کجای کاری؟ فیروزه یک ماشین پورشۀ کورسی برایش عیدی خریده بود. کلید طلایش را آورد و داد دستش و فرهاد دستش را بوسید. صورتش را هم بوسید. ص 123.
داستان شب عید و ریخت و پاش مراسم پرهزینۀ سال تحویل، و آقای گنجور درلباس یک مؤبد زرتشتی ... و بعد مراسم هدیه به همسرش عشی خانم « ... بعد گنجور دست درجیب لباده اش کرد و یک قوطی با روکش مخمل سفید درآورد سه النگوی طلا که درگوشه ای بهم پیوسته بود با سه زنجیر خوشه مانندی به ترتیب از زمرد و الماس و یاقوت. النگوهارا در دست مامان عشی کرد و دستش و گل و گردنش را غرق بوسه کرد. مامان عشی النگوهارا به همه نشان داد و گنجور گفت که سبز و سفید و سرخ نشان بیرق ایران ... من عاشق وطنم هستم. تمام ذرات وجودم به این خاک اهورائی وابسته است. » ص 130

در داستان هشتم، عید نوروز است وهستی برای تبریک عید به خانه سلیم میرود. سلیم بیمار است. و روی زمین خوابیده . هستی واردمیشود: «هستی گفت: سلام عیدتان مبارک. بگذارید کمکتان کنم دراز بکشید. -نمیشود شما نامحرمید. هستی میگوید :
« وقتی میشود صیغۀ ازدواج خواند، میشودصیغۀ خواهر برادری هم خواند ...»
با ورود مردی بلند بالا که کاپشن طوسی و ته ریشی دارد، هستی فرهاد را می شناسد. برادر فرخنده. و هستی با خداحافظی آن ها را ترک میکند. اما ازپشت در به حرفهای آن دو گوش میخواباند. فرهاد میپرسد:
«کار زن گرفتنت به کجا کشیده؟»
صدای سلیم: « از وقتی شایع شده که یک مرد زن بگیر پیدا شده، مادرهای دخترهای ترشیده و دم بخت هجوم آورده اند با عکس و تفصیلات. خواهرم رفته اصفهان دختر خواهرشوهرش نیکو را آورده. ...
دختر بسیار زیباست . امسال دیپلم میگیرد. چادر نماز سرمیکند و میآید کنار تشک من می نشیند و برایم نارنگی پوست می کند و دزدکی نگاهم میکند. ... اما متأسفانه من عاشق شده ام ... دختری که عاشق شده ام هزار و یک عیب شرعی و عرفی دارد. ازنطر عقیدتی هم درست نقطۀ مقابل من است. خوشگل هم نیست. سنش زیاد است. ضمنا عاشق مرد دیگری هم هست.» ص 60 - 161
هستی درآن گوش ایستادن، از زبان فرهاد میشنود که :
« من و فیروز یک بمب ساعتی تو ماشین هیتی کار گذاشته بودیم. دخترش آمد عقب ماشین نشست ... چقدر ملوس، دلم سوخت. درماشین را باز کردم و داد زدم فرار کن. وچون دختره پا نمیشد، دستش را کشیدم و از ماشین درش آوردم. راننده کاپوت ماشین را بست. به راننده گفتم بزن به چاک بمب تو ماشینه. هیتی هم آمد راننده به او گفت. فرار کردم ... چه انفجاری ... چند شب میتوانم اینجا بمانم؟ ... لو رفته ایم. فرخنده را درمشهد گذاشتیم من وفیروز آمدیم به تو تلفن کردم ... ص 162 »
صحبت های محرمانۀ آن دو ادامه دارد تا میرسد به خفه کردن یک ساواکی در پشت باغشاه. فرهاد درفشان درگروه شریعتی است و ازخاطرات کوه سنگی میگوید و از حرم امام رضا که با حضور شریعتی، دوستان و بکتاش که مست و مست است درحرم امام رضا به نماز ایستاده به امامت شیخ سعید. و بعد صحبت برسر تدارکات زاغه هاست. «... حدس میزد که بکتاش کسی جز مراد نیست. به آقا شیخ سعید گفته بود که به شما کمک کنیم تا به قدرت برسید، و بعد مارا کنار بگذارید» ص 164.
انگار سلیم مغز متفکر این گروه است. در همین مذاکره وقتی فرهاد از به منبرشدن شیخ سعید و اینکه « نمیدانی چه اشکی از مردم گرفت» سلیم میپرسد: «از مهدویت انقلابی حرفی نزد؟» با شنیدن جواب منفی میگوید: «گفته بودم به مهدویت انقلابی تکیه بکند.» ص 166
این شنیده ها هستی را به قلب حوادث میبرد.
در داستان نهم، نویسنده ازآشنائی هستی با استادش سیمین و مراد، با خاطرۀ خوشی که از دانشگاه شروع شده میگوید. همچنین از نمایش گاه نقاشی مراد و فعالیت عده ای از استادان برای جشن های دوهزار وپانصدساله شاهنشاهی و مسافرت خانوادگی به سرعین ... و طرح هائی که هستی از شستشوی زنها و بچه ها درآب گرم گامیش گولی کشیده « سیمین تابلوش را که دید گفت محشر کبری. استاد مانی گفت: جهنم دانته. ... مراد گفته بود: «مشربه پلاستیکی قرمز که چند جا تکرارش کرده ای نوید بهبودی به این عالم اشباحی را داده که تحرکشان بی شباهت به رقص مردگان نیست.» ص 184.
رفتن به مجلس شمایل خوانی و شنیدن داستان جوانمرد قصاب و مکافات عاق والدین و گذشتن از پل صراط و کشتن حضرت علی مرقیس را و داستان پرآوازۀ صحرای کربلا و ...از زبان شمایل خوان و آشنائی اش با سلیم « ... مرد روحانی به کمک سلیم آمد و با هم مصافحه کردند و به زنها گفت: هرکس به شما رو می آورد راهش بدهید. ... » ص 191. خواننده در ص 235 درمییابد که شمایل خوان شیخ سعید است.
پایان شمایل خوانی با این جملات تمام میشود:
« ... و آخرین صحنه کله های بی تن – تنهای بی سر – اسب های نصفه شده – شترهای دونیمه شده - سرامام بر سر نیزه. ... شیون فضا را انباشته، حتا بچه ها گریه میکنند. هستی هم میگرید. ... و هستی می اندیشد: که این شیون هزاران سال تاریخ ماست و کدام دونده به مقصد رسیده؟» ص 194
در این صحنه، بازهم هنر است و هستیِ هنرآفرین که خواننده را مجذوب میکند.

مراد درشهرحلب - حلبی آباد در شهبازجنوبی – خانۀ فاطمه سبزواری، بیمار است. او با دو نفر دیگر ار همراهان خود، درآن محل که زیستگاه محرومترین طبقات اجتماعی ست، در اندیشۀ اصلاحات هستند. برای کمک به اهالی، با کشیدن برق قاچاقی و تأسیس یک کارگاه میخ سازی و مقدمات آشنائی آنها با روابط شهر نشینی تلاش میکنند. مثلا درصف ایستادن وبه نوبت استفاده کردن از شیر آب را .
درپاکی نیت مراد و همفکرانش نباید تردید کرد، اما آیا کارهایشان عاقلانه است یانه؟ باید شکافته شود. رسالت مراد هنرمند که بنا به روایت داستان نقاش لایقی هم هست، میتوانست از طریق برجسته کردن فقر و فلاکت زاغه نشینان با رنگ و قلم ونمایش آن در انظارمردم ویا درنمایشگاه های عمومی، بیشتر جلب توجه کند و درد و فلاکت های اجتماعی را به میان مردم ببرد. ازاین طریق دربیداری وجدان های خواب رفته مردمی که با انبانی ازجهل و خرافات، غرقه در شورحسینی، حتا روشنفکرانِ نمایشی، با ایدئولوگ های گوناگون که با چماق حکومت چشم به دروازه های تمدن داشتند، بیشتر مؤثر میبود تا نمایش های تهییجی و شعاری که آن روی سکۀ جهل را به نمایش میگذارد. اکتفا به تصمیمات ناپایدار، - ولو گروهی وحزبی - و قانع شدن جامعه به (موقت ها) ی آنی، ثبات به وجود نمیآورد. تناقضات اجتماعی در پرده میماند. شرط اشراف به معضلات اجتماعی، شکافتن تناقضات است و به چالش گرفتن ناهنجاریها. به تأسف باید گفت نه دراین رمان، که در سیر اندیشۀ سیاسی - اجتماعی ایران، آنچه به چشم نمیخورد قدرت تمیز است و بی توجهی به تناقضات وقناعت به مسکّن های آنی وموقتی . مراد و هم اندیشان نیز از آن تبار اند و از رهروان همان کاروان.

درسیر داستان معلوم میشود هستند کسانی از ساکنان حلبی آباد که درخرید و فروش تریاک دست دارند. عده ای نیزبچه هایشان را به گدایان اجاره میدهند .
« به آلونکی رسیدند که در داشت. در زدند. حاجی معصومه درلباس مردانه در را برویشان باز کرد. گردن بند کهربای سیمین را همچنان به گردن داشت. کف اتاق قالی افتاده بود. حاجی معصومه تلویزیون هم داشت. اول هستی را نشناخت و وقتی شناختش گفت: قدت را بنازم. هستی خانم تو کجا اینجا کجا؟ ... هستی گفت کمی تریاک به من بفروش.» ص 215

«کنار کانال، فضل الله پرده ای ازگونی را پس زد و تو رفتند. کف اتاق پر بود. گوشۀ اتاق مراد روی تشک افتاده بود ... هستی گفت باید هرچه زود تر تورا ازاینجا ببرم. مراد گفت اول باید مرد ران شکسته را برسانی به بیمارستان. ... ... حاجی معصوم تا به خانۀ مرد ران شکسته برسند اسرار شهر حلب را برای هستی فاش کرد واینکه: یک روز سه تا مردآمدند. یکی مرتضی که قلچماق است و چشم آبی دارد. یکی آقا بکتاش که برایشان برق قاچاقی کشیده، کارگاه جوشکاری درست کرده که حالا میخ میسازند و میفروشند. مردها را میفرستاد عملگی و زنها را میفرستاد کلفتی. بچه کرایه دادن به گداهارا قدغن کرد. به زنها یاد داد که دم فشاری آب به صف بایستند اما زنهاحالیشان نشد. حالا ناخوش شده ... مردران شکسته رفته بوده پل روی گنداب رو – خودشان میگفتند کانال – آخر بچه ها دم به دم میافتادند تو آب خفه میشدند. خودش از پل افتاده، استخوان رانش خرد شده. ... به اتاق مرد ران خرد شده رسیدند ... کسی غیر از فرهاد درفشان نبود. ... »
هستی با یک تاکسی مرد ران شکسته را به بیمارستان میبرد. و با سرهم کردن مقداری راست و دروغ فرها د را بستری میکند. وبرمیگردد پیش مراد در آنجا مرتضی وسیله مراد به هستی معرفی میشود.
هستی، مراد را به خانه میآورد. با کمک تیمورخان و راننده تاکسی اورا روی تخت میخواباند. و« از راننده پرسید حساب ما چقدر میشود؟ راننده گفت اگر زن و بچه نداشتم هیچی. حالا هرچه وسعت میرسد بده. هستی هرچه پول داشت از کیف درآورده و جلو راننده گرفت. راننده سی تومان برداشت و گفت: کاش ما را به خاک دیگری به اسیری میبردند. هستی ده تومان در جیب کت حسینعلی گذاشت. حسینعلی پول را درآورد و گفت بکتاش آقا گردن همۀ ما حق دارد. من مسلمانم، کافر که نیستم. مراد داد زد بگیر مرد ... و راننده گفت که حسینعلی را تا سر ژاله میرساند.» ص 221
هستی، .لو رفتن عملیات را به مراد خبر میدهد. قرار است که فردا صبح زاغه نشینان برای مطالبۀ خانه از دولت، به برزن و شهرداری هجوم ببرند. هستی لورفتن مراد و عملیات را ازرفتار کنایه آمیز دکترزندی که قبلا درص 177، کارت نخست وزیری او را با نام «نجابت» دیده و میداند که ساواکی است به اطلاع مراد و مرتضی میرساند . «هستی رو کرد به مراد: گمان میکنم لو رفته اید. ... عملیات روز صفر لو رفته بود، و حالا فردا صبح زود کسی باید برود شهر حلب ... و مرتضی گفت اگر هستی خانم برود ... » ص 230 و هستی صبح به شهر حلب میرود. و از فاطمه سبزواری سراغ پلنگ عباس را میگیرد و فاطمه میگوید تو آلونک سهنده. « باهم راه افتادند. هستی گفت من باید مردی به اسم پوریا را ببینم. ... از زبان هستی دررفت که عملیات فردا بهم خورده و پشیمان شد.» سی چی بهم خورده؟ اینهمه یار گرفته ایم. چماقها حاضره، حلب بنزین، آجر، پلنگ عباس بنزین میریزد رو ماشینهای دم برزن و سهند کبریت میکشد و ما زن و مرد میریزیم تو و شیشه و اثاث را خرد میکنیم. داد میزنیم ما خانه میخواهیم. نان و آب میخواهیم. محال ممکن است موقوف بشود قیامت میکنیم.» ص 233.
« وقتی پوریاخان ظاهر شد .هستی دید که کسی جز سلیم فرخی نیست جا خورد.» ص 233 .
در مکالمه ای که بین سلیم و شیخ سعید پیش میآید نشانه هائی ازبرتری طلبی آشیخ تجلی پیدا میکند.
هستی و سلیم توافق میکنند باهم ازدواج کنند سلیم صیغۀ عقد را میخواند و آن دو محرم میشوند.
هستی، داستان بابک را برای برادرش پرویز نقل میکند :
« ... بابک کشته شد. قاتلش جوسق درسامره سوار قره قاشقا شد. اسب اورا برداشت و چهارنعل تاخت و تاخت تا رسید به سبلان. جوسق را جوری به سبلان کوفت که تکه تکه شد. اما بشنوید از قره قاشقا که از غصۀ بابک آنقدر اشک ریخت تا استخر آت گلی پر آب شد وقره قاشقا خودش را دراشکهایش غرق کرد. مردم تبریز هنوز که هنوز است شبهای جمعه دور استخر جمع میشوند، بلکه اسب رستاخیز کند و بابک هم سوارش باشد. ص 313
هستی « ... می رسد به آت گلی ... ناگهان آب استخر کنار زده میشود. اسب قره قاشقا از آب درمیآید. کنار هستی می ایستد . میگوید: سوار شو میرسی. هستی میگوید: دیر وقت است. قره قاشقا میگوید: هیچوقت دیر نیست، نترس. » ص 325


پایان کتاب، با رؤیای هستی به پایان میرسد. همانگونه که آغازش رؤیا بود، نه، مرثیۀ تاریخ ِ ویران شدۀ این سرزمین بود و مرثیه خوانش رؤیا ، کابوسی؛ بین خواب و بیداری :
درسرزمین ناشناس است . ازگرما عرق کرده، پیراهنش به تنش چسبیده، ازتشنگی له له میزند. درخت های ناشناخته ای را میبیند که برگهایشان سوخته، شاخه هایشان شکسته ... سایه ندارند چند تا زن با چادر عبائی، دستهایشان را حمایل دیگهائی که بر سر دارند کرده میآیند. چانه و گردن زنها خالکوبی شده - نقش کژدم، مار- نه، این یکی نقش ستاره است. چشم های هستی درست نمیبیند تا همۀ نقش هارا بشناسد ... و زنی که نقش عقرب زیر گلویش است و دم عقرب به چانه اش رسیده میگوید این درختها ... درختهای کنار. زیر درخت پر است از گنجشگهای مرده بال شکسته ... پوکۀ فشنگ که فراوان است چند تا گربه و سگ با چشمهای کور ... چمن سوخته که آشناست ... گودال هایی که درهریک استوانه ای فلزی فرو رفته درهای بسته ... اسکلت ها یی که همدیگررا میبوسند ... چاه آبی که نه چرخ چاه دارد و نه رسن و صدایی میگوید:
آنها که ریسمان دستشان بود، آنها که کلید داشتند همه شان گم و گور شدند. ص 1 – 2



بعدالتحریر:
بعد ازاین بررسی، مصاحبه خانم سیمین دانشور را در سایت شرق سه شنبه 5 مهر – 27 سپتامبر 2005 باعنوان : «گفت و گوی اختصاصی شرق با سیمین دانشور – کوه سرگردان درراه »، مرا به تأمل واداشت. از اینکه تمایلات مذهبی این بانوی آگاه، به این سرعت رو به کمال رفته تا جائی که گفته اند: « ... من در کوه سرگردان بیشتر به درباره موعود نوشته ام. زیبائی مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدی (عج) و معنای ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کند و دنیای مارا نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جای خودش بنشاند. من خیلی درانتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل دراین دنیای وانفسا ظهور ایشان میدانم. .... »
و مولانا، هشتصد سال پیش چه به جا گفته :
چشم باز و گوش باز و این عمی حیرتم از چشم بندی خدا.
لطفا مصاحبه عبرت آموز خانم سیمین دانشوررا در سایت بالا مطالعه فرمائید تا برای شناخت هویت ملی و فرهنگی خود گریبان این و آن تگیریم!


لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com