کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Monday, December 28, 2009

کدام عشق آباد؟

سیروس (قاسم) سیف
انتشارات خاوران. پاریس 1377
جلد اول

دولت آباد، آبادی بزرگی ست، درمیان چند آبادی پراکنده، درحلقۀ کوههای سر به فلک کشیده که پائین اش به کویر و دریاهای آن سوی زمین می پیوندد.
در یک شب تیره و سرد زمستان، غریبه ای وارد دولت آباد میشود، به نام "فرشاد". درِ خانه کبیر را میزند و با کمک او به قلعۀ خان هدایت میشود. تا این که بعداز یک هفته مردم آبادی " نزدیکی های ظهر، همه با چشم های خودشان دیدند که در قلعه بازشد و اول آخوند پای به بیرون گذاشت و بعد ازاو، غریبه و بعد هم خان سالار." و، ازاین جا داستانِ خواندنیِ کتابِ "کدام عشق آباد" شروع میشود.

بزرگان دولت آباد عبارتند از خان سالار، مالک و ملامحمد پیشنماز، که با ورود غریبه به آبادی، حلقۀ بزرگان بازتر میشود. تازه وارد، از دیدِ برخی ها رند و واز نظر برخی ها هشیار است.
شهرت هوشیاری وکاردانیِ "آقا" دراطراف میپیچد. دربیرون آبادی با کمک مردم خانۀ مستقلی برای خود میسازد. با آوردن خانواده هایی به دولت آباد، درهمان خانۀ نوسازجایشان میدهد. "گفتارو کردارشان همانند آقا بود، اما آقا میگفت که آن ها را ازسرحدات آورده است برای آباد کردن دولت آباد."
غریبه، با کمک تازه واردان دست به کار میشود. "سینه کوه بلندی را که بالای سردولت آباد بود شکافتند. سینه کوه که شکافته شد چنان آبی بیرون زد و به سوی رودخانه جاری شد که ازسر دولت آبادی ها زیادی آمد و آبادی های دور ونزدیک راهم سیراب کرد. ..."
راه اندازی آسیاب و ساختن مدرسه، و راه اندازی برق" چند ماه بعد، قلعه خان وخانه آخوند و مسجد وحمام هم به دست آقا و غریبه ها منورشد."
ملامحمد، از رفتار و کارهای نوگرایانۀ فرشاد، دلخور است اما، نمیتواند مانع کارهای مفید او باشد.
دراین آمد و رفت ها و تغییرهاست که "عارفی ها" در مقابل "محمدی ها" شکل میگیرند. پیداست که فرشاد و اطرافیانش عارفی، و پیروان مسجد و محراب محمدی ها هستند. عارفی ها از منظر نگاه محمدی ها کافراند.

ورود ناگهانیِ "فرستاده" و " سرالاسرار" یعنی دو عنصر رمزآلود، خواننده را مجبور میکند که برگردد و باردیگر داستان را با دقت بخواند واز نقشِ نقش آفرینان مطمئن شود.
فرستاده به فرشاد دستور میدهد که با بانو باید ازدواج کند.
فرشاد که از عشق بانو به شیخ علی آگاه است، برآشفته شده، به فرستاده میگوید:
"رفتن به خواستگاری دختر خان، یعنی بازی با آتش! مگر نمیدانید که بانوهنوز هم که هست، بیمار عشق شیخ علی است؟!"
فرستاده میخندند و میگوید"
" معلوم است که بازی با آتش است! مگر تورا به دولت آباد فرستاده اند که با آب بازی کنی؟!"
و سرانجام آن دو عروسی میکنند. درشب زفاف سخنانی تب آلود بین آن دو رد و بدل میشود. بانو، درالتهابِ غافلگیرانه، به ساده دلی تردید خود را، اما نه از زبان خود بلکه ازقول دیگران میگوید:
"یک عده میگویند که شما ازفرشتگان هستید. یک عده میگویند که شما ازجادوگران هستید. ... میخواهم بدانم شهر برزخ درکجاست که ارآنجا به دولت آباد آمده اید "
و فرشاد میگوید:
"شهر برزخ، شهری است مثل جابلقا، مثل شهر جابلسا، مثل شهر هور قلیا. شهربرزخ شهری ست پر از عجایب ... ... زن های آن شهر نمیزایند، بلکه فرزندانشان را ازرودها و دریاچه ها و دریاها میگیرند ... در آنجا نه خورشیدی هست و نه ماهی و نه ستاره ای ..."
درادامۀ صحبت، درحالی که عروس خانم توررا کنار میزند، فرشاد، با دیدن چشم های بانو، میلرزد. "خود" منِ دیگر، فرشاد میگوید عشق؟ و درمقابل این سئوال فرشاد که آیا "اهل سَر هستی یا دل؟" خود، میگوید اهل سَر. یعنی کسی که با شعور و فراستِ مغز سروکاردارد. و بلافاصله میگوید چشمهایش! چشمهایش! مشتعلم کرده اند! میگوید نگاه نکن! درادامه، زمانی که پیاله ای از معجون را به عروس خانم میدهد و او هم مینوشد تا چشم بازمیکند. " ... و چون بازکرد، از هیبت آنچه دیده بود، جیغی کشید و دراز به دراز روی بستر افتاد."
چرائی این ترس وحشتناکِ عروس معلوم نیست. رازی ست که ناگشوده میماند
شیخ علی فرزند ملامحمد که درنجف مشغول تحصیل بوده، وچندی پیش وارد دولت آباد شده بود درهمان شب زفاف " سرازسجده برداشت و نمازش را به پایان رساند و مصمم براجرای نقشه ای که درسر داشت ... دولت آباد را ترک کرد.
نویسنده، درقسمت سوم، داستان فرشاد را با لقب عارف دنبال میکند، از بی کفایتی قطرات "سرالاسراری"سخن میگوید. حرف و حدیث "من" و "ما" را مطرح میکند و بریدن از دنیا را. سایۀ سنگین ابهام آرام آرام دور میشود. فرشاد، با توضیح نطفه ازسنگینی بانوجان، او را ازمال و منال و وابستگی های مادی منع میکند. از زیورآلات و لباس سنگین و رنگین برحذرش میدارد. میگوید:
" نطفه ای که ازمائده های خیال، بر میگرفت و پرنده گکی می شد و پرک پرک میزد! از جابلقا به جابلسا از برزخ به هورقلیا، ولی راه به جائی نمی برد و خسته از پروبال زدن های بیهوده فرو میافتاد ..."
با عوض شدن فضای داستان، درمعرفی فرشاد، که بنیادهای فکری ش از"مائده های خیال" شکل گرفته است، خواننده، با گرمی و علاقۀ بیشتری داستان را دنبال میکند.
درهمین بخش است که خواننده، ازفوت خان باخبرمیشود. به روایت داستان "خان به طور مرموزی با اسبش به درون دره افتاد و کشته شد. املاکش را به سه بخش تقسیم کرده بود. بخشی برای همسرش، بخشی برای تنها فرزندش بانو و بخشی هم وقف کرده بود و تولیت آن را داده بود به آخوند برای مصرف امورخیریه."
دراین گیردار، "صولت" برادرخان که ازگذشته ها با هم اختلاف ارث و میراث پدری دارند، سربه عصیان درآورده خبر میرسد که "همراه تفنگچی هایش ازکوه های صولت آباد سرازیر شده اند به سوی دولت آباد"
وحشتِ حملۀ صولت، در دولت آباد پیچیده و مردم دربیم و هراس اند که نشست مشورتی و چاره کار در قلعۀ خان با حضور"بانو، فرشاد عارف، وآخوند و همسر خان" تشکیل میشود. پس از مذاکره نظربانو و فرشاد براین است که "حق با صولت است و باید اموالی را که خان ازاو به زور گرفته است از ارثیه خان که به جا گذاشته است، حق صولت را به او باز گردانند. همسرخان گفت نه." آخوند هم میگوید "اگر صولت حقی داشته است تا خان زنده بوده است باید حقش را ازخان میستاند. آن قسمتی را که خان وقف کرده است حالا مال خداست. صولت آمده است که طاغی بشود برخدا؟"
ذکاوت و هوش آخوندی، با سحنان چند پهلوئی که حافظ منافع مادی خود و هم طبقاتش است، مطلوب طبع حاضران واقع میشود. ودراین موقعیت دولت آبادی ها بانو را دوره میکنند. و به درستی میگویند که
"حق دار واقعی ماهستیم. که خان سالار بزرگ، املاک پدران ما را به زورستانده وخود خان املاک مارا "
بانو، وسط میدان دولت آباد، بالای بلندی رفته میگوید من ارثیه خودرا به شما برمیگردانم، به شرطی که شماهم حق حقوق خواهران و برادران خود را بدهید. بانو، زنده به گورکردن مقنی، وسیلۀ حاضران – البته به دستور پدرش – وبعد، نسبت این جنایت به "ازمابهتران" را مطرح میکند و درهمان حال چارقدش ازسر برمیدارد و دور کمرش میبندد. فرشاد میگوید" هم حجاب خود به کنار زدی هم حجاب دولت آباد را.
روی جماعت باز میشود وحجب و حیای دست و پاگیر کنار میرود. عادتها شکاف برمیدارد. کبیر به آخوند ده میگوید "جناب آخوند مگر خواندن نماز روی زمین غصبی باطل نیست؟ ... خانه ای را که خان سالار بزرگ ... به مرحوم پدرتان بخشید وحالاهم شده است خانه شما، زمین آن را به زور ازبابا بزرگ من گرفته بود ... ولوله در مسجد افتاد " ملای ده، چوب تکفیر بلند میکند و میگوید " به گوشم رسانده بودند که تو "عارفی" شده ای و مثل آنها تظاهر به کفر میکنی ..."
درقسمت چهارم، داستان میگوید که : "آخوند ملامحمدهم دراثر زهری که دراستکان چایش ریخته بودند دار فانی را وداع گفت." تا فرزندش شیخ علی از "ناکجا" اباد برگردد عارفی ها بر اموردولت آباد مسلط میشوند. پرچم سه رنگ با عقابی دوسر که سردرخانه ها دراهتزاز است. نمازگذاران، وپیشنمازهایشان پسران و دختران جوان نابالع اند. املاکشان را یک کاسه کرده. حتی زن ها یشان را. هرجمعه غروب دربالای تپه ای جمع میشوند برهنه میشوند زن و مرد باهم میرقصند وآواز میخوانند. یادآور مراسم مزدکی ها به دورۀ ساسانیان. خبر میرسد که شیخ علی با صولت، با قشونی از تهران به سوی دولت آباد میآید.
دولت آبادی ها با علم و کتل تا چند فرسخی به استقبال میروند. صولت مجری دستور حکومت است و شیخ علی مجری حکم خدا. اما هردو حامل حکم قتل "عارفی" ها هستند یعنی مردم دولت آباد.
درگفتگوی صولت و شیخ علی، صولت پس میزند. فرشاد که درغاری درکوه های دولت آباد "گوش سپرده بود به سخنان فرستاده ای که از جانب سرالاسرار آمده بود با دستوری مبنی بر بیعت با شیخ علی". اعتراض وداد و فریاد فرشاد به جائی نمیرسد و باشیخ علی بیعت میکند. معلوم میشود که نه شیخ اراده و افسارش دست خود هست و نه فرشاد. انگار که دوران انتقال است و دگرگونیِ اجتماعی. و تجدید حیات تازه و بهمریختن وضع موجود است. نگرانی ، وبیم و هراسِ پوست انداختنِ نو، که پدیده های ناشناخته ای نیز باخود دارد و زمانی قوت میگیرد که هنوز نقش فرستاده و کانون غیبی روشن نشده است.
ورودِ "فرستاده" و"سرالاسرار" درمتنِ داستانی، خواننده را به وادی اندیشه میبرد تا با تأملِ بیشتر،شاید بتواند به حل مشکلات فائق آید. به ضرورت شکافتتن مسئله : اگر از نظرگاه سنت سیاسی به این روایت گوش بسپاریم، ودل ببندیم به شیوۀ [دائی جان ناپلئونی] "سرالاسرار" کنایه از انگلیس است و روس و امریکا! فرستاده را هم بگیریم نماینده هریک از آنها. و این خوانائی دارد با سنت فکری جماعتی که سال هاست چتر سیاه وسنگین ش برادبیات سیاسی مان سایه انداخته است. ازنگاهِ دیگر،نقش بازیگران نیزمیرساند که نویسنده، رفتارهای جاری مردم واعتیاد دیرینه شان را درقالبِ همین تغییراتِ ولو کوچکِ اجتماعی توضیح میدهد. نبودٍ اراده و تصمیم و رفتارهای ضد و نقیض های تکراری را یادآور میشود و، ازهمه مهمتر، اجتناب از فکر و اندیشه و عادت به نیندیشیدنِ نهادی شده را به رخ میکشد.
دریک حملۀ شبانه که معلوم نیست چه کسانی بوده اند، تفنگ چی ها همه کشته میشوند. تنها صولت و شیخ علی وفرشاد و بانو وکبیر زنده میمانند. فرشاد با شیخ علی بیعت میکند. با سخنرانی مبسوطِ شیخ علی کینه بین عارفی و محمدی فراموش میشود.
"کبیر ازجایش برخاست و فریاد زد "تکبیر!" دیگران سه دفعه با هم گفتند "الله اکبر" ... ... همدیگر را در آغوش گرفتند و شیخ علی کشته ها را شهید در راه خدا نامید. همه گریه کردند. دعای وحدت خواندند ... ... و شیخ علی، آنجا را "آرامگاه وحدت" خواند. ..."

صحبت هایی بین فرشاد و شیخ علی درباره اینکه جهان حادث است یا قدیم؟ پیش میآید. بحث خواص و عوام مطرح میشود. دل آزردگی فرشاد ازدلبستگی شیخ علی و بانو، او را مجبور میکند که به کوه های دولت آباد پناه ببرد. "تمام شب را درکوه ها ودشت دولت آباد قدم زد." وقتی برمیگردد از شیخ علی، تعریف جابلقا و جابلسا. برزخ و سرزمین هور قلیا را میشنود و بانو نیز دنباله اش را میگیرد که: "آه که چه شهری بود! شهری پراز عجایت. زمین آن به رنگ آرد خالص گندم. آسمانش، سبز زمردین. پادشاهش، حضرت خضر و ..." . همان داستانی که فرشاد درشب زفاف برای بانو تعریف کرده بود. اما،انگار که همان شب بین شیخ علی و بانو نیز حوادثی رخ داده است.
پردۀ راز برداشته میشود. فرشاد "خیره به چشمهای بانو نگاه کرد ودرون چشم های او، کسی" را دید که از دست رفته بود. سربه پائین برد. قلبش فشرده شد و چشم هایش پراشک. مانده بود که به بانو، چه جوابی بدهد." و بالاخره، "منِ مصلحت اندیش"ش میگوید" راه گریزی نیست! جادوی تورا، جادوی شیخ علی باطل کرده است. دام ناکجارا، خود توبودی که برسر راه بانونهادی. دانه های جابلقا وجابلسا و برزخ و هورقلیا را تو بودی که درون آن دام پاشاندی..."
ذهنِ غبارگرفته فرشاد، وَهم های گسترده راعریان میکند رو به بانو میگوید: "اصلا من و تووشیخ علی، وسیله هائی هستیم برای رسیدن ما به دولت آباد. ... به خاطر آن، تن به ذلت بیعت داده ایم...». به احتمال، دولت آباد دسترسی به دولت و ثروت است و حاجتِ عموم که نویسنده مطرح میکند. اطمینان دارد که بدون تأمین آن، هرحرکت بنیادی در جامعه ها بیهوده و تلاشها به بیفایده خواهد بود.

با تعمیر مسجد و سامان گرفتن خانه شیخ علی، زن و بچه اش هم از نجف وارد دولت آباد میشوند. زن شیخ که عرب است، ازاهل محل خبرهائی ازروابط عاشقانه بین بانو و شوهرش که درگذشته وجود داشته، به گوشش میرسد. بگومگو بین آن دوسرمیگیرد. و زن خشمگین شده "میگوید : بترس ازآن روزی که سروپا برهنه، خودم را بیندازم توی مسجد و پرده ازرازهای مگویت بردارم." و شیخ علی با تهدید پاسخ میدهد " ... آن وقت جایت دردارالمجانین است و یا کافرشده ای که درآن صورت تکلیفت روشن است. "
دراین گیرو دار معلوم میشود که بانو و فرشاد هردو اجاقشان کور است. و علتش هم خوردن معجونی ست که شب زفاف به دستور"سرالاسرار" سرکشیدند. همان پیرمردی که دراواخر کتاب درخانۀ حاج زعفرانی، بطور خود خواسته میمیرد.
دولت آبادیها زندگی روزانه را در خواب و بیداری سرمیکنند، همانطور قهرمانان، درپریشانخیالیهای توهّم زا با مکاشفه های سکرآورعرفانی سرگرم اند. ونویسنده، ب ادلی پردرد، جامعۀ معتاد به بیفکری و بیعملی را به باد انتقاد میگیرد:
"چندسالی را که بدینگونه درخواب و بیداری گذراندند و برای هزاران سئوالی که داشتند پاسخی نیافتند، دوباره باز گشتند به همانجا که بگویند "کار، کار ازما بهتران باید باشد." در پی آن ظهور وحضور روزانۀ از ما بهتران درکوچه و بازار برسر زبان ها میافتد و کسی را نمیتوان پیدا کرد که از ما بهتران را ندیده باشد.

چهل سال بعد دولت آباد با محله های گوناگون شهر بزرگی شده. تغییراتِ زمانه همه چیزرا بهم ریخته است. کبیر در حرم امام رضا مجاورشده. فرشاد شده "حاج احمد احمدی" مشهور به دکترعلفی ومغازه دار. بانو "حاجیه بانو"، قابله شهر، شیخ علی پیشنماز بزرگ شهر. پسرش غلام که درقم طلبه بود، وقتی برمیگردد به دولت آباد عبا وعمامه را آتتش میزند و میشود گاریچی شهر. صولت وکیل مجلس میشود و پسرش خسرو اژدری رئیس نظمیه شهردولت آباد.»

درهمین ایام، دکترعلفی وحاجیه بانو، پنج تا بچه، - چهار پسر ویک دختر- را به عنوان فرزند خوانده قبول میکنند. آمدن دختر بچه، پس ازحضورچهارپسربچه، اما، با تمهیداتِ خاصی صورت میگیرد. دکترعلفی از کالبد مثالی و سفر به عالم برزخ میگوید وهمسرش را به عالم دیگری میبرد تا دریاچه آرزوهایش را تماشاکند. و دراین صحنه از مسافرت رؤیائی ست که «حاجیه خانم از خواب پریده بود و با دیدن کودکی درکنارخودش، فریاد کشان پس نشسته بود ... ... دکتر علفی او را در بغل گرفته بود ... که دریاچه مقدس آرزویت را برآورده است.». آن دو پرورش پنج بچه را عهده دار میشوند. هر چهار پسر به مدرسه میروند. اما دربارۀ دختر مادر میگوید: " در دولت آباد رسم نیست که دخترها را به مدرسه بفرستند.عوضش، خودم و پدرت به تو درس خواهیم داد.»
بچه ها از دیگران میشنوند که فرشاد و بانو پدرومادرشان نیست. و دختر نیز ازآنها میشنود که آن نیز مثل آنها از پدر و مادر دیگری ست. دعوای بچه ها با مثنوی خوانی فرشاد، و خواب رفتن بچه ها فرو میکشد. و همان شب خواب میبینند که سقف آسمان بازشده و آنها رقص کنان در بالاسر دولت آباد درپروازاند. دکتر علفی، از کالبد مثالی با بچه ها سخن میگوید. در و دیوار دولت آباد، با شایعه های همیشگی رنگین است ودرهوا موج میزند.

حاجیه بانو روزی غلام گاریچی، پسر شیخ علی را دیده است که : «سراسبش را دربغل گرفته است و هِی چشم های اورا میبوسد و زار و زار گریه میکند." حاجیه خانم میپرسد چه شده آقاغلام؟ میگوید "خجالت میکشم ازاین اسبم توی این گرما از کله ی سحر تا حالا که غروب است ، از او کارکشیده ام و بیشترازده بار، خودم آب خورده ام ولی یادم رفته به این حیوان زبان بسته هم بدهم." وقتی حاجبه خانم ازاو دورمبشود و برمیگردد پشت سرش، میبیند که" پاهای غلام ، روی زمین نیست.! انگار که توی هوا راه میرود." و همو، روزی به علت گرانی و بالا رفتن قیمت ها، گاریچی های شهررا جمع کرده و به مطالبۀ مزد بیشتر دعوت میکند. حکومت برنمیتابد. برای دستگیری او مأموربه دولت آباد میفرستد، فرشاد وسایل فرار او را فراهم میکند. زنش کوکب، به جای غلام برای امرار معاش، با فرزندش یعقوبِ بچه سال به بارکشی با گاری میپردازد. حتی "توی قهوه خانه هم که می نشست، همان جایی می نشست که جای آق غلام شوهرش بود. و به مرور زمان به بهانۀ وجود کوکب درقهوه خانه، سروکلۀ دیگر زنان گاریچی هم پیداشد"

پیرمرد، یکی از بازیگرانِ مرموز این اثر، ماهی پس از گم شدن غلام به ملاقات دکترعلفی می رود. با اشاره خبرسلامتی غلام را میدهد. میگوید «کاربسیار بجائی کرده اید.» ومیرود. فرشاد یادش میآید که درپنج سالگی اورا خواب دیده بوده که برشانه اش سواراست. باز هم در سی سالگی پیرمردی به خوابش رفته «... و با انگشت سبابه اش، به کویر گسترده در رو به رویشان اشاره کرده و گفته بود برو دولت آباد آنجاست... ». آیا آن دو پیرمرد همین بوده ؟ و درهمین ملاقات است که پیرمرد، حسن قهوه چی را معرفی کرده و میگوید برای خرج زن و بچۀ غلام ماهیانه به حسن فلان قدرباید بپردازد. صحبت طولانی بین آن دو درهاله ای ازگویشهای متداول عارف مشربها، به آنجا میرسد که خواننده، هویت فرشاد را گم میکند. ازپیرمردشنیده است که «مصلحت نبوده است که مرا بشناسی. اما من تو را میشناسم. ومیدانم از کجا آمده ای . ... اسم واقعی تو، نه دکتر علفی است و نه حاج احمد محمدی و نه فرشاد عارف! ...». پیرمرد، ازقاتلین خان و ملامحمد و مقنی ها گرفته تا نشانی پدر واقعی بچه ها و هرآنچه که دردولت آباد گذشته را تعریف میکند وغایب میشود. دکترعلفی درشک و تردید میغلتد. نمیداند خواب است یا بیدار!
«عجب ! تا به حال خیال میکردم که هفتاد سال راه را، دانسته و حساب شده آمده ام ... ... حالا معلوم میشود که نمیدانسته ام و نمیدانم... ... سال ها دستور دادند ...".
دکترعلفی دچار تزلزل شده وهویتش آشفته میشود. این توهُم وسرگشتگیِ او، که کیست و از کجاست؟ میرسد به جاییکه : هفت سال پس از آن ملاقات در مغازه اش، پیرمرد را بارها میبیند و تا میخواهد سخنی با او بگوید غایب میشود. ظاهر وغایب شدن، به یقین نشانی ازچیرگیِ پیرمرد در ذهن دکتر علفی را دارد که نویسنده نشانه گرفته تا نوسانات فکرهای بهمریختۀ آفریدۀ خود را با مخاطبین درمیان بگذارد. تا دکتر علفی ها که زیادند خوب بشناسند. با چشم و گوش باز بشناسندشان. درظاهر، دکتر علفی تحت تأثیر شیخ علی قرار میگیرد. در "تظاهر به اسلام، با شیخ علی همراه" میشود. "اما درباطن برای نابود کردن شیخ هم بود." وسخنان آمرانۀ شیخ علی، دگرگونی فضای اجتماعی سیاسی را درخاطره ها زنده میکند.
صحبت شلوغی سرحدات و مراجعت غلام به گوش میرسد. و حاجیه بانو انگار متوجه قضایاست میگوید :اینها درطول این هفت سال از زنده بودن غلام خبرداشته اند و چیزی به ما نگفته اند.» وفرشادبه حاجیه بانو میگوید " نکند همه این دوستی و دشمنی ها ودعواهای زرگری برای کندن ریشه عارفی ها باشد؟ ... ... و یکدفعه زیرپای ما راخالی کنند . نکند که این پیرمرد لعنتی ..." حرفش را میبرد و باسکوت سنگین به فکر فرومیرود. از نگاه حاجیه بانو میلرزد و "چیزی مثل پیرمرد" را در عمق چشم های حاجیه بانو میبیند. »
راستی این پیرمرد کیست که درپشت یردۀ حجاب امور جاری را میچرخاند و چه اعجوبۀ هفت خطی ایست که دستی درغیب و دستی در روانِ انسان ها دارد حتی درخواب و بیداری هم با قرائت هایی از ذهنیتِ درماندۀ بندگان علیل خدا را در تمام دورانِ حیات شان میرقصاند .آیا تمثیلی از باورهای کهن و پیرسالِ خرافات نیست؟ که فرهنگ عامه را در سیاهفکریها به اسارت دارد ؟!

دکترعلفی حضرت خضررا خواب میبیند. و غوغای تازه ای دردولت آباد بپا میشود. یا به قول شیخ علی "شهر را بهم ریخته است." دکتر علفی قبلا از علاقه وعشق یعقوب به دخترش بو برده . دو قواره پارچه میخرد و به حسن قهوه چی میدهد برای یعقوب و حسن قهوه چی. وشیخ علی خواب دکترعلفی را برعلیه خود تفسیر میکند و به حاجیه خانم میگوید : " ... چرا مسئلۀ موقوفات را به میان کشیده است" چه کاری به کار کسبه و تجار بازار دارد؟ دارد دوباره آتش بپا میکند در دولت آباد. ..." بگو مگو بالا میگیرد . دکتر علفی با رندی، هم شیخ و هم مأمورهای حکومت را به بازی میگیرد. دربحث و مناظره، هیچیک حریف دکترعلفی نمیشوند. سرانجام شیخ علی، که از رفتار دکترعلفی عاجرشده و نمیتواند پاسخ مریدانش را بدهد و قانعشان کند با تهدید، عصایش را روسینه دکترعلفی نشانه گرفته میگوید: "خفه شو مرتیکه زندیق..."

رقابت بین دو پیشنماز دولت آباد که چشم دیدن هم را ندارند بالا گرفته و اختلاف ها شدید تر میشود، شیخ علی از بلوای قریب الوقوع خبرمیدهد. خواننده، قبلا در صفحه های پیش ازبگومگوهای آشکار و پنهان آن دو ملا باخبرشده، همان گونه از تهمت های کلان که به همدیگر نثار میکنند. روزی هم که دکترعلفی به باغ حاجی زعفرانی دعوت میشود، شیخ حسین رو به دکترعلفی میپرسد "حالا به من بگو ببینم آن شیخ علی بی دین و آن اژدر فاسد، امروز برای چه به منرل تو آمده بودند؟" درهمان نشست است که شیح حسین، با صحنه سازیِ ماهرانه حضورحضرت خضر را زمینه ای برای حکم فتوای قتل دکتر تدارک دیده و به صراحت میگوید : "... هنوز طناب دار دارد بالای سرت میچرخد تا معلوم شود که تو واقعاً حضرت را درخواب دیده ای یا نه. خب چه میگویی؟" دکترعلفی که به منظور شیخ پی برده، برای نجات جان خود، اقرار میکند که "... از بس که آرزوی دیدن جمال بی مثال آن حضرت را داشته ام خیال کرده ام که آن شخصی که به خوابم آمده است، خود همان بوده اند!" شیخ حسین، ازاینکه دکترعلفی سر به راهِ اسلام شده، خوشحال میشود. در همان جاست که به دستور شیخ حسین، حسن قهوه چی، غلام گاریچی و پیرمرد [سرالاسرار] را وارد اتاق میکند و پیرمرد لحظاتی بعد درگوش دکتر علفی چیزی میگوید ودراز میکشد و میمیرد. جنازه پیرمرد درباغ زعفرانی توی باغچه شمعدانی ها دفن میشود. بوی گلاب درفضا میپیچد. غلام گاریچی، سفارش پسرش یعقوب را به دکتر میکند و با خداحاظی دور میشود. دکتر علفی، ازشنیدن صدای خنده های حاجیه بانو، میلرزد و رو به آسمان با دیدن ماه کامل زمزمه میکند: الا یاایها الساقی ادر کأساً و ناولها ... (شعرمنتسب به یزیدبن معاویه که حافظ نیز ازآن سود برده است.)

"بانوی مهر بیداراست" آخرین صحنه، این دفتر است. وقایع باغ حاجی زعفرانی به صورت رؤیا، از زبان حاجیه بانو روایت میشود. َوهم و خیال ذهن خواننده را از واقعیت خالی میکند. حاجیه بانو اقرارمیکند که همۀ خواب هایش دروغ بوده. دکترعلفی هم میگوید "همه سفرهای من با کالبد مثالی ام دروغی بیش نبوده است" وهردو شانه به شانه هم گذاشته گریه سرمیدهد که سبک شده اند. وجالب اینکه آنهمه نیرنگ ودروغ را در پیشرفت "مصلحت ما" خلاصه میکنند. البته، با اندکی تأملِ منصفانه در مشکلات و پیچیدگیهای اجتماعی، میتوان اعتراف کرد که مدعای بیجا و بدون علت نیست.
دربلوای "الم" ی ها گرفتار میشوند. دکترعلفی و حاجیه بانو و شیخ حسین و غلام گاریچی و حسن قهوه چی و ... دستگیر میشوند . باغ میسوزد.
و یعقوب و مهربانو را دیده بودند در راه عشق آباد ... کدام عشق آباد؟
و کتاب به پایان میرسد.


نقش بازیگران و رابطه های فیمابین این اثر، روایتِ جماعتی ست که اکثریتِ عوام و ساده دلش ، خیرو شرزندگی خودرا نمیدانند. مرز بین دوستی و دشمنی، محبت وخشونت را نمیشناسند. گرچه انگشت شمار اقلیتِ با شعور سطحی میخواهند برای پیشرفتِ مردم کاری بکنند، اما، آن ها نیز چنان درچنبرۀ رقابتهای حقیرانه گرفتارند که دو پیشنماز رند، با کمک حکومت، با رفتارهای آمرانه آن اندک نفراتِ دلسوزرا نیز مانند عوام زیرنفوذ خود میگیرند.

سکوت و حوادث هرازگاهی، بخشی ازطبیعت دولت آبادی هاست. دردو دستگی کنار هم و خیلی هم راحت زندگی میکنند. حتی برخوردهای دو پیشنمازرا اهمیت نمیدهند. در بیخبری محض، روزمرگی را ادامه میدهند. دربستر این سکوت و سکون یک نواخت های طولانی ست که ریشۀ نابخردیها و غفلت ها عمیق تر و محکم تر میشود. همانگونه حقیقت و خیال. و فسانه ورؤیا و کابوس ها. و، پختگیِ راوی با تمثیلات زبانی، استفادۀ از سنت های مذهبی گرفته تا سیاسی و تاریخی. و عجبا که در تبیین همۀ این تضادها، نوعی هماهنگی روائی حضوردارد که توانائیِ راوی را برای مخاطبین توضیح میدهد.

از منظر تفکر غالبِ طرح توطئه"، نفی عقلانیت دراین اثر، درذهن خواننده سایه میافکند. اما درنگاهی دیگر طرح عادت های اجتماعی وکشف آسیب های فرهنگی، با قدرتِ زبانِ تمثیلی دربستر داستان درجریان است، اساسی ترین مسئله ای که درفرهنگ اجتماعی کم سابقه است. اصولا درسرتاسر تاریخ ایران، یادآوری آسیب های ویرانگری که به هردلیل، مانع رشدِ فکر واندیشه ها بوده، کمتر به چشم میخورد. اما فراوان اند کتاب ها از پیروان معاد ومیقات که درخشکاندن فکر و اندیشۀ جامعه نقش بنیادی داشته اند و دارند. وجه غالب «کدام عشق آباد»، نقد تاریخ اجتماعی ست که نویسنده روی دایره ریخته است و فرهنگی که حضور دارد با آدم ها وعادت ها و شیوه های جاری. همگی قابل لمس و رؤیت اند. خان سالار و همسرش ملا محمد و فرشاد و بانو، ملاعلی و کبیر، غلام گاریچی و کوکب و ... حتی الم وسرالاسرار، غار و فرستاده با - سنت های قرآنی - مصلحت اندیشی، که روایت شیعی اش "تقیه" است، با تلفیقی ازعادت ها مزمن که دراین مجموعه آمده، بخشی از بدنۀ فرهنگی را شکل داده که در فلاکتِ امروزی جامعۀ ایران به بار نشسته است.
با این حال، نمیتوان برخی اشکالات را نادیده گرفت و ازکنار روایت های ماورائی داستان و اشاره به مضمون های افسانه ای و مذهبی به سادگی گذشت. پیچیدگی های روائی به ضرب و زور فکر گشوده میشود وهشیاری نویسنده را که
در خواب و بیداری، شک و یقین، واقعیت و خیال، حتی کابوسِ برخی آفریده ها را چنان ماهرانه نقل میکند که تمیزِ موقعیتِ فردی نقش آفرینان، درتنِ واحدی تبلور مییابد و، گاه همگانی میشود. اضافه کنم که نمیدانم سیف، از کدام منظر این حادثه را دیده و بازبان تمثیلی به تدوین ش همت گماشته، اما این را میدانم ازهردیدگاهی که منظور نظرش بوده مخاطب خود را دارد.
به یقین رمان "کدام عشق آباد"، اثری ست ماندنی درادبیات تبعیدی ها، که به بار مثبت "ادبیات ایران درتبعید" افزوده است.

در بررسی این اثر، از متن کتاب که درسایت نویسنده است سود بردم.