کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, March 24, 2006

ماردرمعبد- بخش پایانی

پرده دوم: حاکم در وضعیت بدی گیر کرده. تعهداتی دارد که نتوانسته بپردازد. پولی گرفته وهمه را با کمک و همدستی چند پا دو حیف و میل کرده . دراین گیر ودار است که شاکیان با سر و صدا وارد میشوند. و دسته قبض ها میریزند جلو حاکم و از او میخواهند که داد مظلومیت شان را از سوداگر ظالم بستاند. حاکم پس از رسیدگی به شکایت مردم، سوداگررا زیر فشار میگذارد و بعد از پرسش و پاسخ های مقدماتی حاکم میگوید:
«.ولی رفتار تو ثابت میکنه که اینا راست میگن
- این رفتار من نیست قربان! این قانون معامله است
- این معامله نیس این کلک و حقه بازییه
- فرق نمیکنه حالا که شما خوشتون نمیاد اسمشو بذارین کلک و حقه بازی
- این کارو از کجا یاد گرفتی؟
- اینا یاد گرفتنی نیست قربان یک سوداگر همیشه نقشه های خوب داره.»
حاکم بفکر فرو میرود. ... تاجر یک قدم از صف مردم جدا شده جلو میآید و آن دو را نگاه میکند. وحشت زده است. انگار بو برده که آن دو دارند با هم مهربان میشوند.
حاکم رو به مردم میگوید: من این مرد را زندانی میکنم. نگهش میدارم تا گناهش برای من ثابت شود. ... مردم متفرق میشوند. و حاکم و سوداگربه مذاکره می نشینند. حاکم ازگرفتاری اش میگوید. سوداگر اظهار امیدواری میکند.
- اگه کار من نتونه مشکل شمارو حل بکنه خود من که میتونم. ... از همین معدن سرشار قربان (بادست به بیرون اشاره میکنه) من از یه طرف نقب کوچکی زدم و برای شمام از طرف دیگه نقب بزرگتری میزنیم.» ص .60 .

درپرده سوم اوضاع تغییرکرده است. فضا و بازی های صحنه نشان از شادی و خوشحالی مردم دارد. قصاب و بقال و پیرزن میخندند و حاکم را دعا میکنند. عکاس در تدارک عروسی با زن جوانی ست. حاکم پول طلبکاران را وصول کرده و به صاحبانشان پس داده است. صحبت های جاری که بین بازیگران میگذرد با شوخی و خنده و شادی ست. ولی تاجر انگار ازاین دعوتی که توسط حاکم از مردم به عمل آمده، نگران است. و درمقابل پرسش خیاط که میپرسد:
« ... چه خبرتونه تاجر باشی؟ خیلی قیافه تون تو همه؟ »
میگوید « ... به نظر من کاسه ای زیر این نیم کاسه س .... (همه همدیگررا نگاه میکنند.) معلم میپرسد
- «چطور شد که به این نتیجه رسیدین؟
- اوضاع و احوال این چند روزه که اول همه مونو راضی کردن و حالا دعوت شده ایم که مژده های بهتری بشنویم.
- معلم بفرمائید سرکار تاجر هستین یا منجم باشی؟
- به نظرم میدونین که چکاره ام.
- اما عین منجم ها اوضاع و احوال آینده رو پیشگوئی میکنی و از سعد و نحس کواکب خبر میدی.
- من از اوضاع و احوال آسمونا خبر نمیدم. اوضاع و احوال پائین رو میگم دور و برخودمونو. » ص 72 .
ساده دلی معلم وهشیاری کاسبکار جماعت با جواب سنجیده تاجر، در ذهن خواننده معنی پیدا میکند و تفاوت نگرش های اجتماعی، آنکه تصویر مار را در کتاب ها دیده، و آن که ذات ش، ذات مار است؛ درجلد آدمیزاد با شغل های مختلف .
تاجر، با تجربه هایی که در داد و ستد اندوخته، با شم قوی، ریزه کاریهای منطق پیدا کردن وحفظ پول را بهتر از دیگران بلد است. فهمیده ترعمل میکند تا معلم؛ که ازمنظر اجتماعی یک فرد تحصیل کرده است و در ردیف روشنفکران به حساب میآید. اما تاجر که علم اقتصاد را بین کسبه و در پستوهای بازار آموخته است با منطق کاسبکارانه، که در هیچ کتاب و رساله ای هم نوشته نشده پی برده که دعوت حاکم خصوصا چند روز پس ازآن که پول طلبکاران به آن سرعت پرداخت شده؛ نمیتواند بدون علت باشد. حتما دلیل خاصی داشته که برای جلب اطمینان مردم انجام تعهدات قبلی و جلب رضایت و توجه مردم لازم بوده است تا زمینه ای مساعد برای عمل بزرگ دیگری فراهم آید. تاجر، با شک و تردید مواظب اطراف و جریان امور است . میپرسد:
- « ... هیچوقت فکر نمی کنین که اتفاق دیگه ای پیش بیاد؟
- ... تا چیزی پیش نیومده نباید نشست و غصه شو خورد.
- اما من چیز دیگه ای میخوام از شما بپرسم. تو این چند روز هیچ به این خیالا نیفتادین که چطورشد بعد از ماه ها دوندگی و التماس یه دفعه همه چی رو به راه شد و ظاهرا به حق خودتون رسیدید؟
با ورود مآمور به صحنه، صحبت ها عوض میشود. (اشاره به دورنگی ها با عادت های دو زیستیِ مردم!) همه با صدای بلند میخندند قصاب صدای گاو درمیآورد بقال صدای بع بع گوسفند وتاجر باخود میگوید گاو و گوسفند. گاو و گوسفند. و معلم میپرسد مارو میگی؟ آره؟ نا نوا میگوید آره پدر ما گاو و گوسفندیم حوصله نداریم به دردسر بیفتیم و گرفتار بشیم. عکاس میگوید حالِ برو و بیا و سرکله زدنم نداریم. معلم میگوید دیگه حضرت آقا فریب هیشکی رم نمیخوریم. تاجر میگوید میدونین شماها فقط میترسین. مردم میگویند بله بله ما میترسیم، ما همه مون میترسیم، خوب کاری میکنیم که میترسیم به توچه که میترسیم.» صص 8 - 79
در ادامه بحث ها، و سخنان هشدار دهنده تاجر، معلم، درمخالفت با او، جماعت را علیه تاجر میشوراند و تا پای تهمت زدن پیش میرود و میگوید:
« ... آهای مردم این مرد داره نیش میزنه حرفاشو گوش نکنین. ازاین حرفا بوی خطر بلنده. این مرد ماجرا جوس، دو پهلو حرف میزنه. نقشه داره .... میخواد کاری بکنه و جلو بیفته اومده ماها رو فریب بده. کلک میخواد اینجوری اذهان عمومی را آشوب بکنه. ... خطر خطر، ... ازش دورشین. چشماتونو ببندین، گوشاتونو بگیرین، خطر، خطر، خطر.»
تاجر میگوید. «شوخی میکردم منم مثل شمام هیچ فرقی با شما ندارم. ازمن وحشت نکنین.» صص1-82.
نمایشی از اخلاق عمومی و رفتارهای آزار دهنده جامعه و روایتی ساده از روحیه مردم، بی شیله پیله. وقتی عریان میشوند، حرفها هم عریان تر و چشمگیرترمیشوند ؛ ولو تلخ و گزنده. اینیم که هستیم . ازشاخص های فرهنگی ست. دورنگی، نه، چند رنگی بودن. با رنگ و لعاب درپستوها ماندن. پنهان کردن زشتیها. تقدس سنتهای چرکین. عجب اصراری داریم در پنهانکاری. باید مخفی باشد. در پستوها بماند. و دور از انظار. حتا در خلوت، میدانیم که بیهوده است و دست پاگیر، اماجرآت ترک و دوری از این یاوه ها را نداریم! خدای ناکرده، که فرهنگ و هنر باستانی «نزد ایرانیان»، مبادا - مبادا لکه دار شود!
پادوها وارد صحنه میشوند با شعارهای آشنا و نفخ آور:
ملت غیور و شجاع و شرافتمند وغیرتمند و کهن سال که با کف زدن های طولانی، غیرت و شجاعت اوج میگیرد.
شما مردم زحمتکش کارمیکنید ... دسترنج شما مثل برف دربرابر آفتاب آب میشود... ما با همان درآمد جزئی شمارا صاحب سرمایه و زمین و آب و خونه میکنیم. ... دوران معجزه فرا رسیده است. یک مبلغ جزئی میدهید ومبلغ کلانی را صاحب میشوید بشتابید ... آهای مردم زندگی برای دل های افسرده و خسته فایده ای ندارد شما باید اززندگی لذت ببرید ... ما میخواهیم ازشما ها آدمهای بزرک و بچه های خوشبخت و خندان درست بکنیم ... نقاره میزنیم. میرقصیم. شکلک درمیاوریم. دلقک های ما شما را قلقک میدهند. ... شما ها را همیشه سرگرم نگه میداریم. روزها با مژده های فراوان و اخبار خوب و شبها با لالائی شما را خواب میکنیم.
هورا ... هورا ... هورا ...» صص2- 84

پرده چهارم: سوداگر حاکم شده است. مردم، از مردی شکایت کرده اند که با گرفتن پول کاغد سفید به آن ها داده ، و به قول خود عمل نکرده است. مآموران حکومتی مردی را با دست های بسته در حالی که لبخندی به لب دارد وارد صحنه میکنند.
« ... تاجر از وسط مردم رد میشود و در گوشه ای رو به روی سوداگر میایستد. حاکم مدتی تاجررا نگاه میکند و بعد با لبخند ازمردم میپرسد: این مرد چکارتون کرده چه بلائی سرتان آورده ؟ ... و هریک با ناله و زاری شکایت ها را میگویند. حاکم یک مشت ازکاغدها را برمیدارد و رو به تاجر میگوید:
اینارو تو فروختی؟
- بله قربان
- اینا چی ان؟
- اینا؟ ... اینا کاغذن قربان.
- کاغذ چی؟
- کاغذ سفید
- بابت اینا پول گرفتی؟
- بله قربان.
- اینا به چه درد میخورن؟
- من نمیدونم قربان من نمیدونم به چه درد میخورن ازاینا بپرسین. و مردم را نشان میدهد ... ما همیشه فروشنده ایم و اینا خریدارن ...
معلم تازه متوجه قضایا شده. با عوض کردن جایش دقیق میشود به حرکات آن دو.
مردم فریاد میکشند کمک. کمک. کمک.
به صدائی که ازبیرون میرسد گوش میدهند:
« آهای ملت بینوا، ملت گرسنه، دیگه تموم شد. دوره نکبت ... بیچاره ها، قحطی کشیده ها، ظلم دیده ها ...
پرده آهسته میافتد. صص 95 - 102
نمایشنامه تمام میشود. اما فرو ریختن آرزوهای خیالی مردم کوچه و بازار، خواننده را غرق اندوه میکند و آزاردهنده، بیشتر، حضور شیادان است در لباس های گوناگون؛ پادو، سوداگر، تاجر و حاکم! که با سرقت از تهی دستان ارتزاق میکنند.

درپایان بگویم که انتخاب «اسم» این نمایشنامه نیز قابل بحث و فحص است. در متن، اسمی از مار و معبد نیست. آیا در پس ماجراها دستی هست که نباید دیده شود؟ آنچه در نمایشنامه میگذرد ظاهر قضایاست آیا دست پنهانی از اصحاب معبد کارها را میچرخاند؟ آیا کارگردان یا کارگردانان اصلی اهل محراب اند و اهل تقدس درنقش مار؟ چرا باید ناشناخته بمانند؟ با اینکه ساعدی به مسائل اعتقادی مردم بی اعتنا بوده ، آیا رازی نهفته و ناگفته را باید خواننده و تماشاگر دراین نمایش کشف کند؟ بیزاری او از اهل عمائم روشن است. در قصه دوم ترس و لرز چهره ای از ملاها را وارد صحنه کرده: ناقص الخلقه و کوتوله و ترسناک با خوی پلید حیوانی. مدام بین دهات فقرزده میچرخد مفتخوری میکند و زن میگیرد و بعد از آبستن کردن زن ها از دهکده میگریزد و زن حامله را به امان خدا رها کرده درهمان حال به سراغ زن دیگری میرود به همان ترتیب ... زن ها اما به وقت وضع حمل یک موجود عجیبی میزایند که نه حیوان است و نه آدمیزاد و بلافاصله ازبین میروند و بعد، زن ها به وضع رقت انگیزی میمیرند.
نمایش فقر و وحشت ازبرجستگی های هنری ساعدی است و بحران کابوس، که بیشتر آفریده هایش دچار آن هستند. ساعددی از معدود نویسندگانی ست که دست خواننده را میگیرد و درسرداب های سرد و تاریکِ دنیای ناشناخته کابوس میگرداند. با ذهنی جوشان ازخلاقیتِ رشگ برانگیز، جوهرِترس وفقر را درشریانهای مخاطبین میچکاند. میخکوبش میکند تا به تجسم درد وحدیثِ زندگی انسانِ وامانده شکل دهد.
همین نبوغ هوشمندانه اوست که نویسنده ای میگوید:
« ... ساعدی پیشگوی دوران خود بود. ...»


لندن – 29 دسامبر2005

Monday, March 13, 2006

ماردرمعبد

غلامحسین ساعدی
چاپ نخست. انتشارات به نگار تهران 1372


بیستمین سالگرد خاموشی غلامحسین ساعدی فرصتی شد که با گرامیداشت خاطره های آن عزیز ازدست رفته، یکی دیگر از آثارش را بهانه این بررسی قرار دهم.
ساعدی اگرچه با آفرینش های درخشان، در میان امواج پرتنش دهه های چهل و پنجاه به شهرت رسید و در اوج محبوبیت اما، با گرفتاری های ناخواسته ای که در دهه شصت برایش پیش آوردند به سمت و سویی افتاد که تعادل های متغیر و لرزان بذرِ تلاش های خلاق او را آسیب پذیر کرد و ذهن جوشان و پویایش را که با آفرینش های شگفت آورپیش میرفت و به بار مینشست به شدت زیرضربت برد.
واقعیت این است که او اهل سیاست نبود. نه زبان آن را بلد بود و نه با پیچ و خم بازی های محیلانه آشنائی داشت. از دروغ و دغلباری که نخستین الفبای سیاست است بیزاربود و به شدت از ریاکاری و دودوزه بازی های رایج نفرت داشت. او درمقابل عارضه های زمانه توی چاله ای گیر افتاد که پیش پای همه جوان ها دهن باز کرده بود و روز به روز گشادتر میشد و پر طرفدار برای هدر دادن نیروهای تازه نفس و اندیشه های نورس. به ویژه طیفی که در آن میان اندک درک و شعوری داشتند برای حس دردهای اجتماعی و مزاحم تاخت و تازهای رایج بودند. نسلی نوپا که نمیتوانستند درگوشه ای بنشینند بی اعتنا و گذر عمر را تماشا کنند. مسئولیت روشنفکری و تعهد قلم و ازاین قبیل مفاهیم رایج که مقبولیت اجتماعی داشت و مشروعیت عام، تا حدی که جلوه هائی از آوانگارد بودن را بر سر زبان ها انداخته بود، زیر سلطه سانسورِ قدرت قاهر، زمینه رشد شهامت و جرآت برای « نه » گفتن را گسترده تر و چشمگیرتر میکرد. طغیان علیه نظم موجود و عصیان به ویرانی آنچه که هست، فکر غالب بود برای گشودن افق های تازه و ناشناخته که ابزارش دور ازدسترس بود، درفضایی بس ناهموار. دوران چیرگی و شوریدگی تمام عیار احساسات قالبی بود بر تفکر و اندیشه های سالم.
در چنین بحران، ادبیات تنها راه مفری بود برای تسکین آلام و فرو نشاندن خشم های سرکش آنها که حسی داشتند و شعوری، و حرفی برای گفتن برای مقابله با جنجال های تهییجی و قدرت های موروثی.
نباید فراموش کرد که طغیان خشم مهارشده با ورود قشون متجاوز متفقین به ایران در شهریور 1320 چون آتشفشانی شعله ورشده و سراسر وطن را به لرزه انداخته بود. طغیان و عصیان از زیرپوست به بیرون درز کرده و نسلی تازه که هوشمندانش به ادبیات رو آوردند. آشنائی با دنیای ادبیات چهره های حیرت آوری به ارمغان آورد وفارغ ازعارف و عامی، مذهبی و لامذهب، چپ و راست، همگان بر مطالبه حقوقی پای فشاری میکردند که پدر و پدر بزرگ هایشان از دوران مشروطه طلبکار بودند و حکومت ها به هرعنوانی زیربار نمیرفتند و حاضر به شناسائی آن حق و حقوق نبودند. و اگرهم بودند اصلاحات آمرانه را بهانه ای برای آن پایمال شده ها پیش میکشیدند. اینکه ادبیات دراین باره چقدر توقیق پیدا کرده ابدا مطرح نیست، عمده رسالتِ جوهریِ اش بود از منظر کیفی که دربیداری و باز کردن چشم و گوش خفتگان نقش بنیادی را ایفا کرد و مردم، در ستاندن مطالبات جری تر شدند. ساعدی میراثدار چنین تحولات بود که با تلفیقی از یادمانده های دوران کودکی و تجربه های نوجوانی، از تشکلات سیاسی و عمدتا زیرزمینی به ویژه ازتلخی های وقایع آذر ماه 25 ؛ نقش ادبیات را به درستی دریافته بود.
بی تردید، ساعدی ازپیشقراولان این کاروان بوده با علاقه ای مفرط به دگرگونی وضع اجتماعی با آگاهی از احساس مسئولیت های خود. آثارش سند زنده ایست براین مدعا. زیر و رو کردن افکار و بهمریختن نظم کهن بزرگترین دلمشغولی اوست. لحظه ای آرام نمیگیرد. هرجا که پا میگذارد برتکان اندیشه ها تآکید دارد. صلابت نیروی غالب را میشناسد. از قدرت قاهر آن آگاه است. بیهوده نیست اکثر قهرمانان را که به صحنه میکشاند: عامی و ساده اندیش، زحمتکش و نادان، خل و گیج و بیمار و علیل همگی گرفتار اوهام موروثی.
ساعدی میخواهد نمونه ای از دستاموزهای نیروهای غالب را نه تنها به خود بلکه به جهان نیز بشناساند و حمالان بار امانت را. بنگرید به:
«چوب به دست های ورزیل» - «ترس و لرز» «واهمه های بی نام و نشان» و همچنان نمایشنامه هایش.

ساعدی در زمان حیاتش با همه شهرتی که داشت، آثارش آنگونه که باید مورد بررسی قرارنگرفت. جوهر آثارش به درستی نقد نشد. آن بررسی های سطحی نیز درطاس لغزنده نشریات بدآموز و جنجالی، به کل بیراهه رفت؛ مانند منتقدانش که از مرحله پرت بودند، گیج و کج اندیش و گرفتار تنگ نظری ها و حسادت های حقیرانه برای خالی کردن عقده ها .
و حالا با گذشت زمان، اندک اندک پرده ها کنار میرود. و آگاهانی که دل در گرو بیداری مردم از گران خوابی قرون و اعصار، از طریق ادبیات دارند و خادمان اندیشه و فرهنگ را پاس میدارند، با چشم باز و نگاهی ژرف آثار ساعدی را زیر ذره بین میبرند. فارغ از حب و بغض ها با عقل نقاد به نقد آثارش میپردازند. درمعرفی چهره واقعی ساعدی کارنامه پربار او را با جلوه های تازه ای برای هموطنان روایت میکنند. توجه به آثار ساعدی بعد از گذشت دودهه از مرگش، نوید خوشی ست در تسری این امر به دیگرخدمتگزاران ادب، که توجه بیشتر به درگذشتگان دهه های اخیر امریست فرض و ضروری .
ساعدی هرچه از مرگش میگذرد بیشتر مورد مکاشفه قرار میگیرد. نبوغ و ناشناخته های دیگری از آثارش جرقه میزند. روشنای ذهن خلاقش ازجلوه های تازه تری سخن میگوید. جالب اینکه خلاف زمان حیات ش، این بار اهل اندیشه بیشتر از منظر «خرد نقاد» با او برخورد میکنند که با دریغ باید گفت یادآور قصه دردآور مرده پرستی و مهمتر، سرسری گرفتن هر متن ادبی – هنری از طرف مدعیان و نخبگان فرهنگی را نیز تداعی میکند.
با این حال توجه به آثار و افکارساعدی که درپس چند سال، تازه آغاز شده امید آفرین است . نخستین بار جواد مجابی بود که «یادنامه ساعدی» را تدوین و منتشر کرد (کتاب تازه ای هم درراه است درباره ساعدی، اثر خانم مجابی همسرآقای مجابی که به زودی منتشرخواهد شد). بعد از آن اسماعیل جمشیدی «گوهرمراد و مرگ خود خواسته» را به چاپ رساند و چند بررسی خواندنی به ویژه نقد فاضلانه احمد غلامی و دراین اواخر، نگاه تازه امیرحسین چهل تن داستان نویس معاصردر سایت بی بی سی که از لونی دیگرست. چهل تن، به کشف های تازه هایی از ساعدی نائل آمده و زبان به ملامتش گشوده که هم تکان دهنده است و هم قابل تآمل.
چهل تن بعد از شاملو، نویسندهِ هوشمند دیگریست از نسل بعد که به نبوغ و خلاقیت ساعدی پی برده و از استعداد های کم نظیرش یاد میکند. نوشته است :
« ... هنوز فرصت کشف ساعدی فراهم نیامده است. ... درمیان همه داستان نویسانی که بدنه اصلی ادبیات داستانی معاصر ما را میسازند ساعدی چهره ممتاز و کاملا ویژه ای است» .
شاملو، دو دهه پیش گفت :
«در سال های دهه پنجم (41 تا 50) عزاداران بیل را داریم از ساعدی (که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است) و ترس و لرز را داریم و توپ را و آثار کوتاه و بلند دیگرش را.» گوهرمراد ومرگ خودخواسته . اسماعیل جمشیدی ص 326 به نقل از مجله آدینه شماره 15 مرداد 1366.
با سپاس از همه عزیزان اهل قلم که در بالا اشاره شد امید است که بررسی آثار ساعدی بیشتر مورد توجه اهل اندیشه قرار گیرد و یاد بود سالانه او در پرلاشز، با گرامیداشت خاطره ها و صمیمیت و وفاداری ش به آرمان های انسانی و حفظ فضیلت قلم جلوه های تازه ای از آثار او را درحد «گسترده ای» به کتاب و کتابخانه ها منتقل کند.

***

و اما دربازه مار در معبد

این کتاب، بعد از مرگ زودرس ساعدی، به همت برادرش اکبر ساعدی درتهران، آماده چاپ شد و در اداره ممیزی وزارت ارشاد دستخوش تغییراتی گردید. اسم کتاب را تغییردادند. نام اصلی که نویسنده انتخاب کرده بود «مار در محراب» بود. محراب بار اجتماعی دارد و بیشتر با زبان مردم آشناست. با فرهنگ بومی سازگارتر است تا معبد که عبادتگاه ترسایان وبودائیان و آتش پرستان را به اذهان مخاطب ایرانی متبادر میکند. حال آن که هر بچه مکتبی میداند محراب، محل ایستادن امام جماعت است رو به قبله برای اقامه نماز در مساجد. بگذریم که با تعویض نام محراب به معبد، واندک تغییرات درمتن اصلی، کتاب منتشر شد. با طرح جالب روی جلد، از هنرمند گرامی، «زنده یاد» مرتضی ممیز.
بنا به توضیح پشت جلد کتاب « این نمایشنامه درسال 1352 نوشته شده و درآن زمان نتوانسته ازصافی سانسور بگذرد. ... ساعدی دراین اثر به ماجرای سوداگری میپردازد که از ساده دلی و نیاز مادی اقشار مختلف جامعه سود جسته و آن ها را با وعده هائی که میدهد میفریبد.»
اما نه، کتاب فراتر از فریب یک سوداگر شیاد گفتنی دارد. او جهل و ساده اندیشی و ذهن های راکد و تنبل جامعه را به نمایش میگذارد، جماعتی انبوه که به فکر نکردن معتاد هستند. نویسنده به ژرفای جامعه نقب میزند و پرده از تبانی ها برمیدارد. نماینده قدرت غالب مجری قانون و حافظ امنیت عمومی یعنی، «حاکم» ان را از پشت صحنه ، به پیش روی مردم میکشاند ومعرفی شان میکند همدستانی که مجری قانون اند.
«مار در معبد» نمایشنامه است در چهار پرده. به بازیگری مردم کوچه بازار. بقال، قصاب، معلم ، پیرزن، عکاس، خیاط و تاجر و مآموران دولتی و چند پادو مزدور. قهرمانان اصلی: سوداگر، حاکم و تاجر کلاهبردارانی هستند، که در موقعیت های یکسان با دستبرد به اموال مردم جیب ساده لوحان را خالی میکنند.
پرده اول: در میدان کوچک جلو خانه سوداگر، دوپادو هرکدام با یک دسته ورقه کاغذی پشت پیشخوانی ایستاده و مردم را به خرید سهام برای دسترسی به قند و شکر و روغن و پوشاک مجانی تشویق میکنند و فریاد میکشند آی بشتابید که:
«انجمن کمک میکنه احسان میکنه، آرد مفتی، روغن مفتی، شکر مفتی و صابون مفتی آهای های. ... آهای شلوغ نکن. نوبت نوبت این جا هیشکی رو نمی چاپن بیا جلو ... آذوقه، آذوقه نمیخواِی ... پوشاکی، لباسی لازم نداری؟ ...ص 13و 14 »
های هوی پادوها ادامه دارد. ولی مشتری نیست. چند نفری آمده و در گوشه ای ساکت ایستاده اند. با آمدن قصاب جماعتی سرمیرسند. قصاب «درحالی که ساطور را دور سرخود میچرخاند به وسط میدان میپرد و فریاد میزند دزدای سرگردنه» و جماعت به سمت خانه حمله میکنند. تاجر که بین آن عده جزو شاکیان است مانع حمله مردم به خانه میشود. و از دو پادو میخواهد که به رئیس شان خبربدهند بیاد بیرون. بعد از کلی چانه زدن سوداگر میاد و درمقابل اعتراض شاکیان میگوید درست است که من از شماها پول گرفتم. درسته حق با شماست. من که منکر بدهی ام نیستم ولی نگفتم که کی باید بدهم .ازاین قبیل عذر و بهانه ها . تا بالاخره میروند پیش حاکم به شکایت و دادخواهی. ...
دنباله دارد....

لطفا برای مطالعه آثار اين نويسنده از وبلاگ های زيرديدن کنيد.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabedastan.blogspot.com