کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, March 24, 2006

ماردرمعبد- بخش پایانی

پرده دوم: حاکم در وضعیت بدی گیر کرده. تعهداتی دارد که نتوانسته بپردازد. پولی گرفته وهمه را با کمک و همدستی چند پا دو حیف و میل کرده . دراین گیر ودار است که شاکیان با سر و صدا وارد میشوند. و دسته قبض ها میریزند جلو حاکم و از او میخواهند که داد مظلومیت شان را از سوداگر ظالم بستاند. حاکم پس از رسیدگی به شکایت مردم، سوداگررا زیر فشار میگذارد و بعد از پرسش و پاسخ های مقدماتی حاکم میگوید:
«.ولی رفتار تو ثابت میکنه که اینا راست میگن
- این رفتار من نیست قربان! این قانون معامله است
- این معامله نیس این کلک و حقه بازییه
- فرق نمیکنه حالا که شما خوشتون نمیاد اسمشو بذارین کلک و حقه بازی
- این کارو از کجا یاد گرفتی؟
- اینا یاد گرفتنی نیست قربان یک سوداگر همیشه نقشه های خوب داره.»
حاکم بفکر فرو میرود. ... تاجر یک قدم از صف مردم جدا شده جلو میآید و آن دو را نگاه میکند. وحشت زده است. انگار بو برده که آن دو دارند با هم مهربان میشوند.
حاکم رو به مردم میگوید: من این مرد را زندانی میکنم. نگهش میدارم تا گناهش برای من ثابت شود. ... مردم متفرق میشوند. و حاکم و سوداگربه مذاکره می نشینند. حاکم ازگرفتاری اش میگوید. سوداگر اظهار امیدواری میکند.
- اگه کار من نتونه مشکل شمارو حل بکنه خود من که میتونم. ... از همین معدن سرشار قربان (بادست به بیرون اشاره میکنه) من از یه طرف نقب کوچکی زدم و برای شمام از طرف دیگه نقب بزرگتری میزنیم.» ص .60 .

درپرده سوم اوضاع تغییرکرده است. فضا و بازی های صحنه نشان از شادی و خوشحالی مردم دارد. قصاب و بقال و پیرزن میخندند و حاکم را دعا میکنند. عکاس در تدارک عروسی با زن جوانی ست. حاکم پول طلبکاران را وصول کرده و به صاحبانشان پس داده است. صحبت های جاری که بین بازیگران میگذرد با شوخی و خنده و شادی ست. ولی تاجر انگار ازاین دعوتی که توسط حاکم از مردم به عمل آمده، نگران است. و درمقابل پرسش خیاط که میپرسد:
« ... چه خبرتونه تاجر باشی؟ خیلی قیافه تون تو همه؟ »
میگوید « ... به نظر من کاسه ای زیر این نیم کاسه س .... (همه همدیگررا نگاه میکنند.) معلم میپرسد
- «چطور شد که به این نتیجه رسیدین؟
- اوضاع و احوال این چند روزه که اول همه مونو راضی کردن و حالا دعوت شده ایم که مژده های بهتری بشنویم.
- معلم بفرمائید سرکار تاجر هستین یا منجم باشی؟
- به نظرم میدونین که چکاره ام.
- اما عین منجم ها اوضاع و احوال آینده رو پیشگوئی میکنی و از سعد و نحس کواکب خبر میدی.
- من از اوضاع و احوال آسمونا خبر نمیدم. اوضاع و احوال پائین رو میگم دور و برخودمونو. » ص 72 .
ساده دلی معلم وهشیاری کاسبکار جماعت با جواب سنجیده تاجر، در ذهن خواننده معنی پیدا میکند و تفاوت نگرش های اجتماعی، آنکه تصویر مار را در کتاب ها دیده، و آن که ذات ش، ذات مار است؛ درجلد آدمیزاد با شغل های مختلف .
تاجر، با تجربه هایی که در داد و ستد اندوخته، با شم قوی، ریزه کاریهای منطق پیدا کردن وحفظ پول را بهتر از دیگران بلد است. فهمیده ترعمل میکند تا معلم؛ که ازمنظر اجتماعی یک فرد تحصیل کرده است و در ردیف روشنفکران به حساب میآید. اما تاجر که علم اقتصاد را بین کسبه و در پستوهای بازار آموخته است با منطق کاسبکارانه، که در هیچ کتاب و رساله ای هم نوشته نشده پی برده که دعوت حاکم خصوصا چند روز پس ازآن که پول طلبکاران به آن سرعت پرداخت شده؛ نمیتواند بدون علت باشد. حتما دلیل خاصی داشته که برای جلب اطمینان مردم انجام تعهدات قبلی و جلب رضایت و توجه مردم لازم بوده است تا زمینه ای مساعد برای عمل بزرگ دیگری فراهم آید. تاجر، با شک و تردید مواظب اطراف و جریان امور است . میپرسد:
- « ... هیچوقت فکر نمی کنین که اتفاق دیگه ای پیش بیاد؟
- ... تا چیزی پیش نیومده نباید نشست و غصه شو خورد.
- اما من چیز دیگه ای میخوام از شما بپرسم. تو این چند روز هیچ به این خیالا نیفتادین که چطورشد بعد از ماه ها دوندگی و التماس یه دفعه همه چی رو به راه شد و ظاهرا به حق خودتون رسیدید؟
با ورود مآمور به صحنه، صحبت ها عوض میشود. (اشاره به دورنگی ها با عادت های دو زیستیِ مردم!) همه با صدای بلند میخندند قصاب صدای گاو درمیآورد بقال صدای بع بع گوسفند وتاجر باخود میگوید گاو و گوسفند. گاو و گوسفند. و معلم میپرسد مارو میگی؟ آره؟ نا نوا میگوید آره پدر ما گاو و گوسفندیم حوصله نداریم به دردسر بیفتیم و گرفتار بشیم. عکاس میگوید حالِ برو و بیا و سرکله زدنم نداریم. معلم میگوید دیگه حضرت آقا فریب هیشکی رم نمیخوریم. تاجر میگوید میدونین شماها فقط میترسین. مردم میگویند بله بله ما میترسیم، ما همه مون میترسیم، خوب کاری میکنیم که میترسیم به توچه که میترسیم.» صص 8 - 79
در ادامه بحث ها، و سخنان هشدار دهنده تاجر، معلم، درمخالفت با او، جماعت را علیه تاجر میشوراند و تا پای تهمت زدن پیش میرود و میگوید:
« ... آهای مردم این مرد داره نیش میزنه حرفاشو گوش نکنین. ازاین حرفا بوی خطر بلنده. این مرد ماجرا جوس، دو پهلو حرف میزنه. نقشه داره .... میخواد کاری بکنه و جلو بیفته اومده ماها رو فریب بده. کلک میخواد اینجوری اذهان عمومی را آشوب بکنه. ... خطر خطر، ... ازش دورشین. چشماتونو ببندین، گوشاتونو بگیرین، خطر، خطر، خطر.»
تاجر میگوید. «شوخی میکردم منم مثل شمام هیچ فرقی با شما ندارم. ازمن وحشت نکنین.» صص1-82.
نمایشی از اخلاق عمومی و رفتارهای آزار دهنده جامعه و روایتی ساده از روحیه مردم، بی شیله پیله. وقتی عریان میشوند، حرفها هم عریان تر و چشمگیرترمیشوند ؛ ولو تلخ و گزنده. اینیم که هستیم . ازشاخص های فرهنگی ست. دورنگی، نه، چند رنگی بودن. با رنگ و لعاب درپستوها ماندن. پنهان کردن زشتیها. تقدس سنتهای چرکین. عجب اصراری داریم در پنهانکاری. باید مخفی باشد. در پستوها بماند. و دور از انظار. حتا در خلوت، میدانیم که بیهوده است و دست پاگیر، اماجرآت ترک و دوری از این یاوه ها را نداریم! خدای ناکرده، که فرهنگ و هنر باستانی «نزد ایرانیان»، مبادا - مبادا لکه دار شود!
پادوها وارد صحنه میشوند با شعارهای آشنا و نفخ آور:
ملت غیور و شجاع و شرافتمند وغیرتمند و کهن سال که با کف زدن های طولانی، غیرت و شجاعت اوج میگیرد.
شما مردم زحمتکش کارمیکنید ... دسترنج شما مثل برف دربرابر آفتاب آب میشود... ما با همان درآمد جزئی شمارا صاحب سرمایه و زمین و آب و خونه میکنیم. ... دوران معجزه فرا رسیده است. یک مبلغ جزئی میدهید ومبلغ کلانی را صاحب میشوید بشتابید ... آهای مردم زندگی برای دل های افسرده و خسته فایده ای ندارد شما باید اززندگی لذت ببرید ... ما میخواهیم ازشما ها آدمهای بزرک و بچه های خوشبخت و خندان درست بکنیم ... نقاره میزنیم. میرقصیم. شکلک درمیاوریم. دلقک های ما شما را قلقک میدهند. ... شما ها را همیشه سرگرم نگه میداریم. روزها با مژده های فراوان و اخبار خوب و شبها با لالائی شما را خواب میکنیم.
هورا ... هورا ... هورا ...» صص2- 84

پرده چهارم: سوداگر حاکم شده است. مردم، از مردی شکایت کرده اند که با گرفتن پول کاغد سفید به آن ها داده ، و به قول خود عمل نکرده است. مآموران حکومتی مردی را با دست های بسته در حالی که لبخندی به لب دارد وارد صحنه میکنند.
« ... تاجر از وسط مردم رد میشود و در گوشه ای رو به روی سوداگر میایستد. حاکم مدتی تاجررا نگاه میکند و بعد با لبخند ازمردم میپرسد: این مرد چکارتون کرده چه بلائی سرتان آورده ؟ ... و هریک با ناله و زاری شکایت ها را میگویند. حاکم یک مشت ازکاغدها را برمیدارد و رو به تاجر میگوید:
اینارو تو فروختی؟
- بله قربان
- اینا چی ان؟
- اینا؟ ... اینا کاغذن قربان.
- کاغذ چی؟
- کاغذ سفید
- بابت اینا پول گرفتی؟
- بله قربان.
- اینا به چه درد میخورن؟
- من نمیدونم قربان من نمیدونم به چه درد میخورن ازاینا بپرسین. و مردم را نشان میدهد ... ما همیشه فروشنده ایم و اینا خریدارن ...
معلم تازه متوجه قضایا شده. با عوض کردن جایش دقیق میشود به حرکات آن دو.
مردم فریاد میکشند کمک. کمک. کمک.
به صدائی که ازبیرون میرسد گوش میدهند:
« آهای ملت بینوا، ملت گرسنه، دیگه تموم شد. دوره نکبت ... بیچاره ها، قحطی کشیده ها، ظلم دیده ها ...
پرده آهسته میافتد. صص 95 - 102
نمایشنامه تمام میشود. اما فرو ریختن آرزوهای خیالی مردم کوچه و بازار، خواننده را غرق اندوه میکند و آزاردهنده، بیشتر، حضور شیادان است در لباس های گوناگون؛ پادو، سوداگر، تاجر و حاکم! که با سرقت از تهی دستان ارتزاق میکنند.

درپایان بگویم که انتخاب «اسم» این نمایشنامه نیز قابل بحث و فحص است. در متن، اسمی از مار و معبد نیست. آیا در پس ماجراها دستی هست که نباید دیده شود؟ آنچه در نمایشنامه میگذرد ظاهر قضایاست آیا دست پنهانی از اصحاب معبد کارها را میچرخاند؟ آیا کارگردان یا کارگردانان اصلی اهل محراب اند و اهل تقدس درنقش مار؟ چرا باید ناشناخته بمانند؟ با اینکه ساعدی به مسائل اعتقادی مردم بی اعتنا بوده ، آیا رازی نهفته و ناگفته را باید خواننده و تماشاگر دراین نمایش کشف کند؟ بیزاری او از اهل عمائم روشن است. در قصه دوم ترس و لرز چهره ای از ملاها را وارد صحنه کرده: ناقص الخلقه و کوتوله و ترسناک با خوی پلید حیوانی. مدام بین دهات فقرزده میچرخد مفتخوری میکند و زن میگیرد و بعد از آبستن کردن زن ها از دهکده میگریزد و زن حامله را به امان خدا رها کرده درهمان حال به سراغ زن دیگری میرود به همان ترتیب ... زن ها اما به وقت وضع حمل یک موجود عجیبی میزایند که نه حیوان است و نه آدمیزاد و بلافاصله ازبین میروند و بعد، زن ها به وضع رقت انگیزی میمیرند.
نمایش فقر و وحشت ازبرجستگی های هنری ساعدی است و بحران کابوس، که بیشتر آفریده هایش دچار آن هستند. ساعددی از معدود نویسندگانی ست که دست خواننده را میگیرد و درسرداب های سرد و تاریکِ دنیای ناشناخته کابوس میگرداند. با ذهنی جوشان ازخلاقیتِ رشگ برانگیز، جوهرِترس وفقر را درشریانهای مخاطبین میچکاند. میخکوبش میکند تا به تجسم درد وحدیثِ زندگی انسانِ وامانده شکل دهد.
همین نبوغ هوشمندانه اوست که نویسنده ای میگوید:
« ... ساعدی پیشگوی دوران خود بود. ...»


لندن – 29 دسامبر2005

0 Comments:

Post a Comment

<< Home