کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Saturday, November 26, 2005

خروس

نوشته: ابراهیم گلستان
نشراختران- تهران تابستان 1384

این کتاب چند سال پیش، بعد از آن کارخلافی که انتشارات علمی مرتکب شده بود و بدون اجازه نویسنده درکتابی بعنوان «شکوفائی داستان کوتاه»، «خروس» را نه تنها به طور ناقص بلکه درنهایت وقاحت با دستبرد درمتن اثر، داستان را چاپ کرده بود، که با اعتراض شدید نویسنده رو به رو شد و اصل کتاب در لندن چاپ و منتشر گردید.
مقدمه و دونامه ای که نویسنده در صفحات آغازین کتاب آورده ، گوشه ای ازآن تجاوزها را گوشزد میکند، لحن محکم نامه در «چند کلمه»، مخصوصا آن جا که میگوید: « ... و ما غرقه درعادت، غریبه به سنجش، به رسم ها تسلیم.»، فکر نقاد، ایجاز کلام، زبان روان و آهنگین نویسنده را در ذهن خواننده ثبت میکند.

و حالا که «خروس» به همت نشر اختران درتهران چاپ و پخش شده، بازنگری به این اثر،
نگاه تیز نویسنده به اوضاع ایران در دهه های گذشته را روشن میکند.
این تذکر نیز لازم است که سلیقه و مشرب فکری نویسندگان و داستانسرایان نه در این بررسی مطرح است و نه چنین قصدی درپیش. هدف، نگاهی ست کوتاه به «خروس». اما به ضرورت تفهیم سخن، باید توضیح داد که عده ای ازعلاقمندان وخوانندگان داستان، بیشتر درجستجوی فکر واندیشه تازه هستند ودرتلاش آشنائی با دنیای فکری دیگران. و از آنجائی که درسنت نقد ادبی ما، آرایش زبان و فرم و فضاسازی و وقوع زمان حادثه و ... ، ازپایه های اصلی داستان نویسی است، و چه بسا که خواننده کنجکاو وجدی، باغرق شدن در الفاظ زیبا و قلمبه سلمبه به سرگیجه دچار و از خیر مطالعه گذشته است؛ که در اینجا قصدم کم بها دادن به زبان و فرم و ... نیست، بلکه تآکید دارم که زبان و فرم و ... به خصوص نقش راوی از ابزار ضروری داستان نویسی است که به روایتی با شروع تجدد خواهی آغاز و با انقلاب مشروطیت، با جلوه های تازه ای وارد فرهنگ معاصر گردیده است. با این حال، هر اندازه که زبان و فرم و فضا و بلاغت راوی ، خواننده را مسحور میکند؛ آنچه بیشتر او را به قلبِ حوادث میکشاند فکر و اندیشه تازه ایست که ذهن خواننده را مهار میکند و تعالی هنر متجلی میشود. ساده تر اینکه درکنار ارزش های ابزاری، مقوله گرانمندی که میتواند ذهن جامعه را تکان دهد، صراحت کلام است و فکر تازه، که نویسنده در قالب داستان به خواننده و مخاطبین انتقال میدهد. آثار ابراهیم گلستان برخوردار از چنین برازندگی هاست با توانمندی های کم نظیر: زبان وفرم و زمان و مکان و بلاغت راوی.
بیگمان هستند جماعتی که مطالعه کتاب را برای وقت کشی برمیگزینند و زبان مماشات و باری بهرجهت را ترجیح میدهند. حساب این عده در مقایسه با کتاب خوان جدی و جستجوگر سواست. دل سپردن به نقالی و وقت گذرانی فرق دارد با آن که برای سیراب کردن فکر وذهن و صیقل زدن اندیشه وکشف تازه ها به هر دری میزند. آثارگلستان قدرت جلب و جذب طیف اخیر را دارد. صراحت کلام ، نوگرائی و قاطعیت و بلاغت زبان چشمگیر است. در اثبات این مدعا، تکه هائی از دیگر آثار او را به اختصار، نمونه وار ذکر میکنم .
در مقاله ای که سال ها پیش ار گلستان به دستم رسید - روزنامه مردم دوشنبه 31 فروردین 1326 - از رک گوئی او حیرت زده شدم. متآسفانه به علت طولانی بودن آن مقاله نمیتوان گفتگویی را که بین گلستان و معاون انگلیسی شرکت نفت انگلیس و ایران دراهواز رخ داده نقل کنم ولی امید است که با جمع آوری مقالاتی که در روزنامه های حزبی آن دوران نوشته است، فراهم و در اولین فرصت منشر شود. در همین گفتگو ست که معاون شرکت از لیاقت استاندار تعریف ها میکند و گلستان بلافاصله میگوید که آقای استاندار در حدود 18 سال است که درخوزستان مسئولیت دارد چرا تاکنون اقدامی برای بهبود وضع شهر و ایالت منطقه نفوذ معمول نداشته است؟
گفت : « ... به هرحال استاندار در طرف 9 ماه اخیر بیشتر توانائی کار کردن را پیدا نموده است.»9 ماه! گفتم « مثل اینکه مطابقت میکند با تاریخ اعتصاب بزرگ؟»
گفت « همین طور است. از آن زمان به بعد اقای استاندار بیشتر برمنطقه حکمرانی خود تسلط پیدا کرده است.»
در «آذر، ماه آخر پائیز» که درسال 1327 منتشر شده، در داستان «میان دیروز و فردا» حوادث در زندان های شمال میگذرد، ناصر و رمضان هر دو دربندند و زیر شکنجه. با مونولوگ ها قوی و هشدار دهنده: « ...و همه آن سست دلهائی که از آنها میترسیدند!! اینها که همه چیز را ار درون میجویدند، همه چیز را پوک میکردند. و باز در ته وجودش لذت با نفرت درهم میرفت و به خود ارج مینهاد. اگر شده بود. اگر شده بود که دست همه اینها بریده شود، که همه اینها دور ریخته شوند زیاد بودند. هفت هشت کوچک وبزرگ بیش نبودند؛ اما همه اش اینها نبودند.نه. انها که ازشان حمایت میکردند.... آنها که درمرکز نشسته بودند و برای این حسابها به این پست ها احتیاج داشتند ...» ص 76- 177.
نقش روشنفکر، دریدن پرده های جهل است. آگاه کردن عوام ازعارضه های سانسور وخفقان و باندبازیهاست. فروپاشی حزب توده، ترس از بزرگترها و موریانه ای که ازدرون آن را میجوید و پوک میکرد. توجه به تاریخ چاپ کتاب، هشدار دهنده است.
در داستان «مد ومه» که 12 سال قبل ازانقلاب نوشته شده، فریادش سرریز میشود و ... « ... آی! این سرزمین چه خواهد شد - این سرزمین چه خواهد شد با این فساد زود رس ارزان؟ در روی این مرداب حالا نوبت به لخته های لجن میرسد ...» ص 167
در «اسرار گنج دره جنی» که به جرآت میتوان گفت از بهترین آثاری ست که نگاه ژرف و فکر نقاد نویسنده را به نمایش میگذارد، فروپاشی نظام به ظاهر محکم و قوی مطرح میشود. حال آنکه ساده انگارانه به نظر میرسید با آن همه شوکت و عظمت، فرو ریختن و زوالش به آن سرعت. آنچه که گفتنی ست و مهمتر؛ قوه تمیزِ است در تبیین سستی و لرزانیِ پایه های نظام در اوج قدرت. این داستان در 1357 درتهران چاپ شده. درآغاز کتاب آمده است : « این کتاب را از روی فیلمی که به همین نام ساختم نوشتم. گفتگوهای این داستان را همراه با ساختن فیلم درپائیز و زمستان 1350 نوشتم اما داستان برای کتاب را درتابستان و پائیز 1353.» همانجا.
« زمین هنوز میلرزید و انفجار میغرید ... مرد گیج به راه افتاد، دیگران دوباره به دنبالش، ... قد کشیده برجِ بلند وا میرفت. اول سرش خم شد انگار ساطوری به ضرب برگردنش خورده ست، اما هنوز سر به برج بود که هیکل دوام نیاورد و ازکمر ترکید ... وقتی که ریخت از هیبت سقوط زمین را تکانی داد؛ ... غلتید و ول شد و قل خورد و پائین رفت ... تا ته رفت. ...» صص300 -302

گلستان با توانائی های کم نظیرش با استفاده از تجربه سینما قلم و عدسی را بهم آمیخته، و از این طریق مخاطبین خود را به حوزه « اندیشه و فکر» میکشاند و رهایش میکند. برای درک داستان هایش، میباید در بستر حوادث با چرخشی دایره وار، پیش رفت تا پایان کار. در بیشتر آثارش انگاری عدسی دوربین جای قلم را گرفته بین مردم میچرخد و خواننده، با چشم و هوشش میبیند که هنرمند، روی صورت قهرمانان داستان «زوم» کرده؛ با همان معصومیتِ تصویری، بازیگران را میکاود . مینویسد. به صحنه می کشاند. بی کمترین ادا و اصول. رک و روراست. با صراحت کلامی کم نظیر.
.
گلستان، برای بیداری جامعه و هل دادن مردم به سوی هزارتوی پیچیدهِ پر پیچ و خم اندیشیدن عشق میورزد. اهل تظاهر و فریب کاری نیست. از عجز و خفت و خواری بیزار است. از سستی و تنبلی نفرت دارد. با تسلیم واطاعت و تعارف و سکوت، گلاویز میشود. با سخنان نیشدارو صریح که خلاف فرهنگ رایج ودیرپای این مردم باستانی ست؛ سنت های ویرانگررا زیرتازیانه نقد میکشد. اینکه تندی و صراحت کلام ش جیغ و داد هیاهوگران را درآوره و آتش خشم بی مایگان را شعله ور ساخته، آبشخورش از همین رفتار و کردارهای غیرمرسوم اوست که رسم غالب، فکر سالم و پاکیزه را برنمیتابد؛ مردم زمانه تدلیس میخواهد و تسلیم و اطاعت. در این میان اخلاق بخل و حسادت نیز وارد میدان میشود، تا جائی که بررسی و نقد آثارس را تحت الشعاع قرارمیدهد و کمتر ناقد با انصافی پیدا میشود که فارغ از روابط او با فروغ و برخورداری اش از نعمت های مالی و کار برای کنسرسیوم، یا فیلم برداری از جواهرات سلطنتی، ]که با فکرکوبنده، و عقل نقاد،خبث پنهان در پشتِ این جواهرات راروایت میکند[ با وجدان سالم به نقد آفریده هایش بپردازد از کم و کاستی ها بگوید و از برجستگی ها. گفته است که « من بیداری را ترجیح میدهم. من فحش را میبخشم. زیرا طبیعی ست که از عجز میآید. درافتادن با عجوزه ها و عاجزها جالب نیست. کیف ندارد.» (مد و مه ص 172 ) و همین حرفهاست که عده ای چشم دیدنش را ندارند.

خروس، داستانی ست به ظاهر ساده، با ساختاری قوی. نمادی ست از طغیان وسرکشی در برابر سنت. خروسی که گلستان آفریده، شورشگر است و عصیانی، صدای هراسناکی دارد. با خوی تهاجمی که اطرافیان را میترساند. لحظه ای آرام نیست. مدام میخواند و با آوازهولناکش خواب از چشم مردمان میرباید و خوابرفتگان را بیدار میکند. بدتر ازهمه روی هیکل بزپوشالی که حاجی برای تقدس، رفع بلا و دفع زخم چشم بالاسر در خانه نشانده، مینشیند و گه آلودش میکند. این رفتار وآزار بیسابقه خروس ذهن حاجی را بهم میریزد · هرلحظه درانتظار حادثه ناگواری ست. حاجی میگوید شوم است و حرومزاده، این تخم حرامی را باید کشت.
گلستان با آن هوش رشک انگیزش، هیچ توهمی در شناخت دردهای جان سخت ندارد. با اهرم های فشار نیز کاملا آشناست. سنتهای نهادینه شده را نیک می شناسد. ازاستبداد و خوی استبدادی که در ذهنیت عموم، حتا عامی ترین مردم کوچه و بازار ته نشین شده؛ آگاه است. با چنین تمهیدات، خروس را این گونه معرفی میکند تا ذهن خواننده را آماده سازد:
«وقتی در زدیم از روی سر درخانه خروس انگار پارس کرد. این دیگر اذان نبود ... درهر حال ما از جایمان جستیم.»
خروس گلستان، مرا به سالهای بچگی ام میَبرد. خانواده ما هرتابستان را در دهکده «بیرق» درحوالی تبریز، دامنه سهند، میگذراندند. هر سحرگاه، تا صدای آوازخوانی خروس ها بلند میشد، لحظاتی بعد ندای « الله اکبر» مؤذنِ روستا در فضا تاب میخورد. برادر بزرگم میگفت « پشت اتاق هر مؤذن یک خروس خوابیده.» و من مدتها فکر میکردم که واقعا این خروس ها هستند که وقت اذان را میدانند و اذانگو را بیدار میکنند.، بگذریم.
دراین داستان، خروس پارس میکند و آن دو مسافر از شنیدن صدای هولناکش هراسناک میشوند.
هیکل چوبی گچ مالی شده بر سر درخانه برحسب عرف معمول، مظهر خیر است و خروس طغیانگر مظهر شر. حاجی بارها گفته که این خروس حرومزاده است. اززیر مرغ بیرون نیامده. به زبان رایج امروزی یعنی که والدالزناست. شگرد داستان را دراین راز نهفته باید جستجو کرد که این خروس، غیرعادی پا به هستی میگذارد نه با رسم و رسوم سنتی که معمول همه ماکیان است. حاجی که میداند این حیوان زیر گرمای تن مرغ بار نیامده و با گرمای دیگری پاگرفته است او را حرومزاده میداند. « ... یه کاسه تخم مرغ دسم بید خواسم زفش ]پنهانش[ کنم حواسم رفت؛ نهادمش مِِنِ ساعت، به کل حواسم رفت، یادم رفت تاروزی که سگ پدر به جیر وویرافتاد.» ص31. تولدی خلاف عرف. خروس گلستان، در گرمای جعبه ساعت و زیر نوازش های تیک تاک ساعت دیواری جان میگیرد. بزرگ میشود و بٌت حاجی را به کثافت میکشد. اشاره ای هشیارانه از تقابل و هماوردی صنعت با طبیعت. رویاروئی مدرنیته با سنت. و گلستان این پیام تکان دهنده را با زبان استعاره در داستانی به ظاهر ساده به گوش مردمان همیشه در خوابِ وطن ش میرساند.

نویسنده همراه مردی - که تاپایان کتاب «همراه» نامیده میشود - در یک مأموریت در برگشتن از جزیره، به بندر، دیر وقت میرسند و ماشین شرکت را که درانتظارشان بوده از دست میدهند. آن دو مسافر که برای شرکت نفت کار میکنند مجبور میشوند به کمک راهنما یک شب را درآن شهرک ساحلی بگذرانند. راهنما آن دو را به خانه حاجی ذوالفقار کبکابی میبرد که « ... اعیان و ریش سفیده. مضیفش] محل پذیرائی مهمان[ نسبتا بد نیس.» ص 21
صاحب خانه سنگ به دست در پی زدن خروس است که رفته بالاسر درگاهی در و روی بزچوبی و قناس گچمالی شده فضله انداخته ، حاجی این کاررا شوم میداند. حتا اهل محل از اینکه خروس « ... این بود که روی بز سر در خونه ش خروسه نرینه. برینه بدیٌمنه. حساب بود این؟» ص60 . و میخواهد که حیوان را بگیرد و بکشد یا بقول همراه حلالش کند..«همراه من به حاجی گفت حاجی نزن گناه داره حیوونی. حاجی گفت سگ پدر حرومزاده س.. من گفتم بزوقتی که بزهم نیس دیگه چه جوری حرومزاده س؟ حاجی گفت سگ پدر خروسه حرومزاده س.» ص 23
نوکر حاجی پاره سنگی پرت میکند برای گرفتن خروس که روی کله بز نشسته و سرگرم آواز خوانیست. سنگ به پای چوبی بز اصابت کرده و خرد شده و زمین میافتد. «حاجی وارفت، چین شد، نشست درآستانه در، گفت لا اله الا الله. و باز گفت لا اله الا الله. ... حالا دیگه باید نشس و دید تا چه وقت اتفاق میفته.» 29 - 31
حاجی که مثل دیگران درآن بندر از راه قاچاق امرار معاش میکنند وقتی از مأموریت آن دو میپرسد؛ سراغ گنج میرمهنا را میگیرد که گویا در زمان صفویه درآن طرفها کیا بیائی داشته و شایع است که گنج فراوانی درآن جزیره پنهان کرده است ( صفحه 35 ) و این پرس جو تا آخر شب سر بساط شام با باده رنگین که درپشت بام پهن کرده اند ادامه دارد، و آن دو مسافر بی خبر ازآن گنج های خیالی و اگر هم بوده باشد طبیعی ست که پاسخی ندارند برای صاحبخانه. صحبت های آن شب با بدمستی راهنما و سخنان حاجی درباره چوب مخروطی شکل «دارخرستو» که برای آماده کردن پسربچه ها برای استفاده جنسی مردان است پیش میآید و حاجی درعالم مستی سخنانی میگوید در تمجید آن رسوم دوران برده داری، که از بهترین بخش های کتاب است در معرفی و آشنائی با فرهنگ بومی . « همراهم گفت راستی هنوز رسمه؟ حاجی گفت چیزی که لازمه از رسم میفته؟ هیچوقتی بی شهوت بشر میشه؟ ...» ص 69- 70
حاجی که از شر خروس حرامزاده خلاص شده دستور داده آش نذری پخته اند وبین مردمی که درحیاط به صف اند پخش میکند. سر شام به مهمانش میگوید:
« ... عرق نخوردی، پلو پس بخور. حیوون پکر میشه این لا ... » 76
همان شب، دمدمه های صبح درتاریک و روشنا، اتفاق عجیبی رخ میدهد و در خانه آتش میگیرد. و همه سراسیمه بیرون میریزند و دراین میان حاجی را درحالی که دست و پایش طناب پیچ شده و سراسر تنش را گه الود کرده اند در داخل پشه بند پیدا میکنند. همه مبهوت و حیران و هرکس به ظن و گمانی که مسبب این کار چه کسی بوده؟ هیچکس نمیداند. همه چیز درابهام است. اما رد پای این حادثه درخلال داستان پیداست بی آنکه به ظاهر گفته شود.
راننده شرکت عقب آن دو مسافر سر میرسد و بعد از دیدن آن دو میگوید:
« ... خدائی بود. از آتیش. یه پسربچه خورد تو قدم، بیرون شهر، پرسیدم نشونم داد. گفت هرجا دیدی آتیش گرفته همونجاس، بدو که منتظر هسن.» ص 101 .
خواننده قبلا خوانده « ... پشت کردم، دوباره، برگشتم. در روی سلمان دوخط اشک برق میانداخت و بند بادبزن همچنان کشیده میشد آهسته.» ص 51
و حالا باید کشف کند که چه کسی حاجی را به آن روز انداخته و برای چه اصلا این کار را در حق او کرده؟.در پایان داستان مخصوصا در صفحه 108 – 109 ، نشانه هائی از مباشرت سلمان از لای صحبت آن دو مسافر جرقه میزند « ... ربطی به سن و سال نداره. وقت هائی هس که بعضیا میدونن یه کارهائی هس که باید کرد. این جورین.» ص 109.
و نویسنده، خواننده را در کناره خلیج فارس، با یک دنیا چراهای بدون پاسخ، سرگردان رها میکند.

کتاب به پایان میرسد. و فریاد «خروس که انگار پارس کرد» ه درکاسه سرخواننده هنوزدرپیچ و تاب است
و دردناک تر، از آن «دوخط اشک برق» سلمان، با تمامیِ معصومیتش؛ که غم و ناله بی پناهی را بردلها
مینشاند. با این حال، مهم، بیداری وتکان و حرکت است و رسوا کردن تبهکاران سنتی ازسوی سلمان
نوجوان با تمام فقر و نیازهای موروثی اش. پیام داستان نیزجزاین نیست، به ویژه زمانی که روایتگرش
گلستان باشد با فرهنگِ بیداری وحرکت، درافتادن با انگل های اجتماعی. میباید که سلمان و سلمان های
هم طبقه اش،عصیان را آغاز کنند.
بی تردید ، نویسنده خروس این معضل دیرپای اجتماعی را دریافته. میداند که ورود به تمدن عصر، نیاز به ویرانی سنت های کهن دارد با قربانی های فراوان.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home