کتاب سنج- نقد وبررسی ودیگر یادداشتها...

Friday, October 14, 2005

جزیرة سرگردانی


جزیرۀ سرگردانی
سیمین دانشور
چاپ اول شهریور 1372- تهران
انشارات خوارزمی
داستان با معرفی دخترجوانی آغاز میشود. نامش «هستی» ست. به خرناسۀ مادربزرگ لحظه ای بیدار میشود. نه شب است نه روز، دوباره میخوابد وخواب می بیند. خوابی بیش از یک رؤیا. وحوادث داستان خواننده را به دنبال خود میکشد.
داستان دور مسائلی میچرخد که در بیشتر خانواده های مرفه یا تازه به دوران رسیده های زمانه رواج دارد. خانه بزرگ، راننده و پیشخدمت، استخر با رنگ آبی و ماشین دم ایوان سرسرا ، پالتو پوست و جواهر و به رخ کشیدن مهمانیها و دیگر تجملات زندگی : « ...
دیشب نمیدانی چه آتشی سوزاندم. درمهمانی دکتربهاری با با کرم رقصیدم و تمام زنهای امریکائی را سوسک کردم ... » ص 9.
دخترش هستی با شخصیت دیگری وارد داستان میشود خلاف مادر. رفتاروکردارش قابل احترام است.
«هستی دکمه های پالتوش را باز کرد و پرسید: مگر میخواهی ببریم پسند؟ و پالتوش را که درمیآورد اضافه کرد: میدانی که ازعرضه کردن خودم بیزارم.». هموست که درنهان باعده ای ازفعالان سیاسی درتماس است.
سبکسری وخوشگذرانی مادر، وقارعقلائی دختر ونگاهش به حیات اجتماعی بارفتارهای متفاوت، و شخصیتِ هریک از بازیگران رمان، رنگ و بویی از تفاوت ها ونگرش ها را عرضه میکند. عارضۀ شکاف های اجتماعی که در اثربالارفتن درآمدهای بی رویٌه واوج گرفتن فاصلۀ طبقاتی با پیامدهای مخرب که درراه بود، نه تنها جامعه، بلکه کل سیستم حکومتی وتئوریسین های نظام را غافلگیر میکند. خانم دانشور، نه آشکارا بلکه در پوشش باقتهای کلام نابسامانیها را گوشزد کرده و درهمان حال، گوشه چشمی دارد به تضاد فرزندان و والدین. و روایت ها، یادمانده های دهۀ پنجاه و شصت را در ذهن نسل قبل از انقلاب بیدار میکند.
بنا به روایت رمان: مادر «مامان عشی» بعد از مرگ شوهر اولش آقای «نوریان»، با آقای گنجورکه سابقا گاراژدار بوده، اما درحال حاضر در موسسه ای شغل پردرآمدی گیر آورده و با آمریکائیها رابطه پیدا کرده است. – در مکالمه ای که بین مادربزرگ و عشی خانم ، عروس سابقش پیش میآید و هستی نیز شاهد آن گفتگوهاست در مراجعه به مستر هیپی از قول او میشنود که شغل شوهر مادرش همان دلالی و پادوئی برای آمریکائیهاست .منتها ازنوع نان و آب دارش. – ص 121 . در این رهگذر پای خود و همسرش عشی خانم به محافل آمریکائیها باز شده است. مادر هستی با خانم فرخی درسونا آشنا میشود و در نظر دارد دخترش را با پسر او آشنا کند.
« به جادۀ قدیم شمیران که پیچیدند مامان عشی قصدش را ازقرار ومدار گذاشتن با دختر و التماس هایش که حتما بیاید و رویش را زمین نیندازد، فاش کرد و تأکید کرد که درحمام سونا با خانم فرخی گرم بگیرد چرا؟ چون یک پسردارد آقای به تمام معنی، وجمعه ها میآید دنبال مادرش. هستی گفت چند باربگویم از ازدواج سنتی بیزارم ...» ص14
هستی، دوستی دارد به نام «مراد». آشنائی آن دو از دانشکاه شروع شده. همکلاس بوده اند. هر دو نقاش. همدیگررا دوست دارند. اما نه برای ازدواج. و دور از چشم اطرافیان فعالیت های سیاسی دارند که آن سالها بیشترین جوانان و هریک کم و بیش در متن و حاشیه سیاست را تجربه میکردند. مادر با مشاهدۀ سرسختی هستی، میگوید:
« مراد را رها کن. لاغر و مردنی ست. انگار همیشه برسر آتش نشسته و تازه از تو که خواستگاری نکرده، از من هم که بدش میآید.
هستی گفت خواستگاری میکند اگرهم نکرده خودم قدم پیش میگذارم.
- پرسید آنقدرخاطرخواهش هستی؟
- نه ... او تنها مردیست که می دانم مرا استثمار نمی کند. ...» ص 15
هستی ، سلیم پسر خانم فرخی را موقع خروج از بولینگ می بیند و آن دو با هم آشنا میشوند.
« ... سلیم، پسر خانم فرخی در یک ب. ام. و. سیاه پشت فرمان نشسته بود ... سلیم پیاده شد، آمد جلو و سلام کرد. مامان عشی با او دست نداد، اما هستی، وقتی معرفی شد، دستش را دراز کرد، منتها سلیم دست اورا نگرفت وخانم فرخی توضیح داد که عزیز با زن نامحرم دست نمیدهد. هستی تنها نیم نگاهی به او انداخته بود و ریش خرمائی رنگش را دیده بود ... و ندانست چه شد که چشمهایش به چشمان سلیم افتاد. نگاه سلیم درخشید. این بابا چشم های تبدارعجیبی داشت ... ترس هستی را برداشت چرا که دلش فرو ریخت. » صص 2- 23
هستی و سلیم رابطه دوستی را شروع میکنند. طبیعی ست که صحبت های آن دو روشنکفرانه باشد. یکی بچه بازاری تحصیل کرده خارج با تمایلات مذهبی و فرزند پدری که به قول خودش «پدرم یا درحال صیغه کردن است یا پس خواندن صیغه. ص 39 . ... یک علت دیگر که دردانشگاه تهران استخدامش نکردند این بوده که پدرش از هواداران مصدق بوده و اووشمشیری، تعداد زیادی از تاجرهای بازار را باخود همراه کرده بودند.» و هستی فارغ التحصیل هنرهای زیبا که به روایتی پدرش زمانی که مصدق روی شانه اش در بیرون مجلس برای مردم صحبت میکرده، هدف گلوله قرار میگیرد و کشته میشود. مادر بزرگ هستی میگوید « ... پسرش درراه پیرمرد شهید شد – دم مجلس تیر خورد – و عکس پدر هستی را که به دیوار تالار نصب بود به سلیم نشان داد.» ص 26
حال آنکه عشرت خانم - مادر هستی - ماجرای کشته شدن شوهرش را به گونه ای دیگر روایت میکند:
« ... چه شهادتی؟ ... من و حسین میرفتیم لاله زار خرید ... از خیابان اکباتان رد میشدیم. دیدیم جمعیت زیادی جمع شده. چند تا سرباز با تفنگ هم هستند. یک جوان هم روی زمین افتاده ازش خون میرود. ... من و حسین و دو نفر دیگر پشت یک ماشین کنار دیوار سنگر گرفتیم ... حسین از پشت ماشین سرک کشید، تیرخورد درست وسط پیشانیش. من یقه ام را پاره کردم. جا به جا مرده بود. ص 111.
یاد داستان احمد هروئینی افتادم از رمان «سهم من» اثر جالب خانم پرینوش صنیعی. می نویسد که سال ها پیش جنازه احمد را رفتتگری در خیابان های پائین شهر پیدا کرده بود حالا با انقلاب اسلامی عموی احترام السادات روحانی معروفی شده بالای منبر، احمد چاقوکش و هروئینی را بعنوان شهید انقلابی معرفی میکند!.
تکرار این قبیل دروغ ها این پرسش را مطرح میکند: که آیا تاریخ ما به همین روال مکتوب نشده است؟!
درتالار خانه هستی، عکس پدرهستی. وعکسی ازدکترمصدق با عبای سیاه. مصدق عکس را سال ها پیش امضا کرده و برای مادر شهید که توران خانم باشد فرستاده بود. و عکسی از خلیل ملکی که به هستی تقدیم شده بود. « ... آقای ملکی را در دوسال آخر عمرش شناختم. میگفت هستی تو چشم من باش و من دانش تو. مارکسیسم را به زبان ساده میگفت و من مینوشتم. اما هر روزی که آنجا میرفتم میگفت: اول برو به صبیحه سری بزن. سلیم پرسید « از زنش حساب می برد؟ - هستی جواب داد بهیچوجه، به او احترام میگذاشت. » سلیم با تمجید از دکتر ملکی میگوید «... اولین کسی بود که تز کمونیسم منهای مسکو را مطرح کرد پیش از تیتو، حتی پیش از نهرو. زود آمده بود. » ص27.
هستی، از آخرین روزهای دردناک ملکی روایت میکند :
« ... ملکی میگفت: سیمن خانم قهرمان تو همیشه قهرمان نمیماند ... به تیتو رو آوردیم که به آزادی اعتقادی نداشت، به نهرو دل بستیم که توزرد از آب درآمد. وسیمین میگفت تنها به خودتان اعتماد کنید. ملکی هم گریست. تیرماه آن سال ملکی مرد و شهریورش جلال.» ص 28
گفتگوی مادر بزرگ و سلیم گل انداخته بود... به طورجدی از تاریخ و خدا و عرفان حرف میزدند ... سلیم میگفت بایستی خدا را از نو بشناسیم ... درتحول رنسانس شیطان خودش را وارد تاریخ کرد. وظیفۀ ماست که شیطان را برانیم ... هستی گوش تیز کرد حرفهای این بابا تازگی داشت و ربطی به حرفهای «مراد» نداشت. ... و سلیم افزود: اسلام انقلابی، مهدویت انقلابی. ... هستی گفت یعنی بازگشت به عهد دقیانوس ... درست ضد تاریخ عمل کردن ... سلیم شماتت کرد با چنین طرز تفکری چرا عکس آل احمد را روی دیوار اتاقتان زده اید. ... به نظر من رو آوردن به مذهب و عرفان به طور خودجوش امری طبیعی است. »
در مقابل اعتراض هستی که میگوید: «بشر فعلی دارد هیچ و پوچ میشود. دارد آخرین مرحلۀ صنعت را میپیماید. دارد عصر انفرماتیک را مزه مزه میکند ... عصر کافکائی است بازتاب ناهشیار افسرده و شخصیت بی تاب کافکاست. ... سلیم با حیرت نگاهش کرد و گفت اگر به خدا رو بیاورید و توکل به خدا بکنید این قدر نا امید نخواهید بود.»
سلیم که تازه منبر مناسبی پیدا کرده ادامه میدهد:
« ... شیطان فردی داریم و شیطان جمعی. ... بشر امروزه خودش را خدا میداند. این هم نوعی شیطان زدگی است. راه رستگاری، مهدویت انقلابی است. ...» ص 33
صحبت های معمولی با رنگ و بوی روشنفکری گاه خسته کننده با چاشنی عشقی در حال جوانه زدن، تا پایان بخش دوم ادامه دارد. دراین ملاقات هستی درمقابل سئوال سلیم که میگوید:
«حال موافقید مدتی باهم معاشرت بکنیم میگوید:
یقینا. اما باید حقیقت را به شما بگویم من درانتظار خواستگاری دوستی هستم که سال هاست می شناسم. اما او مدام طفره میرود. زن بگیر نیست. با او اتمام حجت میکنم و دست به سوی اولین کسی که دراز خواهم کرد شما خواهید بود.» ص 43
دفترچه سلیم درخانه مادربزرگ کنار مبل افتاده هستی شروع میکند به مطالعه آن. و بیشتر با افکار نهانی سلیم آشنا میشود.
سلیم با افکار مذهبی در انتظار انقلاب مهدی ست. درهرملاقات با زبانی نرم وظیفۀ دینی خود را انجام میدهد با ارشاد و تبلیغات مذهبی میخواهد هستی را به راه راست هدایت کند. سخنانش کپی برداری از بحث های دکتر شریعتی ست. یک نواخت ومنبری. ازهمان ها که آن سال ها در حسینیه ارشاد رواج داشت. دراین گفتگوها معلوم میشود که هستی دوماه زندانی شده است .
« ... بازجو گفت به ما میخندی؟ حالا نشانت می دهم. باتوم پاسبانی را که در اتاقش بود گرفت و زد به سرم. سرم شکست وخون ریخت روی کت و دامن سفیدی که مادرم برایم ...» ص 78.
شاهین برادر هستی که دانشجوی سال چهارم حقوق سیاسی است با سلیم وارد بحث میشود. وصحبت از حزب توده پیش میآید. شاهین، مطلبی را که دراین باره از مراد شنیده است به زبان میآورد :
« ... انگلیسیها با آرشیو پر و پیمان وزارت خارجه شان و هیأت حاکمه، آمریکائیهارا از نفوذ کمونیسم ترسانده اند. همیشه هیأت حاکمه، حزب توده را لولو میکند و ... »
و سلیم میگوید « درست است اما حزب توده عامل دگرگونی وضع فعلی نخواهد بود. ... تودۀ مردم بله . با اعتقادات ریشه دارشان و درعین جهل و فقر و کمبودهایشان.»
و هستی از قول خلیل ملکی میگوید که « ... پس از سقوط مصدق، ملکی را به فلک الافلاک فرستادند، و آنجا با دشمن های جانش، یعنی توده ایهای متعصب هم سلولیش کردند ... یکیشان نصف شب میخواسته ملکی را بکشد. خود ملکی برایم تعریف کرد ... و سلیم، ازهستی پرسید : هنوز هم توده ای است؟» صص 2 – 83
نویسنده خود نقشی دراین داستان دارد با حرفۀ اصلی ش استادی دانشگاه. به تحریک مادر بزرگ هستی، مهرماه درنقش مادر یکی ازشاگردهای سیمین خانم به ایشان تلفن میکند و بعد از مبالغی دشنام که فرزندش چریک شده واین کاررا ازچشم او میبیند، میگوید پسرم تحت تعقیب است ... «سیمین خانم میگوید: اگر واقعا پسرتان در خطر است میتوانید ساعت یازده بیاوریدش خانۀ من. پنهانش میکنم. زنگ دررا نزنید. فقط دو تلنگر به شیشۀ پنجره بزنید. باشد؟» مادر میگوید: ِحاجی معصومه و برارش لوش بدهند ونازشست بگیرند. سیمین خانم میگوید : جائی پنهانش میکنم. امشب بچه را میآورید؟» وقتی گوشی را میگذارد خیلی زود پشیمان میشود و رو به مادر بزرگ هستی میگوید: «چرا؟ چرا یک پیرزن بیوۀ تنها را این طور گذاشتی منترش بکنم؟ بدبخت با اجاق کورش ... » ص 109
شور جوانی و شیطنت های هستی نیز گفتنی ست. طرح لختی از سلیم کشیده با چشمهای کلاپیسه. هستی میگوید « هرچی بهش گفتم سرت را بلند کن مرد، چشمهایت را ببینم نکرد، من هم از لجم چشمهایش را این طوری کشیدم.» ص 109
داستان ششم، زمانۀ بالا رفتن درآمدها و حیف و میل و بی خبری طبقۀ نورسیده هاست. نویسنده دگرگونی های اجتماعی آن سالها را از زبان خانوادۀ هستی و اطرافیانش شرح میدهد. جائی صحبت سر انعام به فرهاد آرایشگر است « ... مامان عشی جواب داد کجای کاری؟ فیروزه یک ماشین پورشۀ کورسی برایش عیدی خریده بود. کلید طلایش را آورد و داد دستش و فرهاد دستش را بوسید. صورتش را هم بوسید. ص 123.
داستان شب عید و ریخت و پاش مراسم پرهزینۀ سال تحویل، و آقای گنجور درلباس یک مؤبد زرتشتی ... و بعد مراسم هدیه به همسرش عشی خانم « ... بعد گنجور دست درجیب لباده اش کرد و یک قوطی با روکش مخمل سفید درآورد سه النگوی طلا که درگوشه ای بهم پیوسته بود با سه زنجیر خوشه مانندی به ترتیب از زمرد و الماس و یاقوت. النگوهارا در دست مامان عشی کرد و دستش و گل و گردنش را غرق بوسه کرد. مامان عشی النگوهارا به همه نشان داد و گنجور گفت که سبز و سفید و سرخ نشان بیرق ایران ... من عاشق وطنم هستم. تمام ذرات وجودم به این خاک اهورائی وابسته است. » ص 130

در داستان هشتم، عید نوروز است وهستی برای تبریک عید به خانه سلیم میرود. سلیم بیمار است. و روی زمین خوابیده . هستی واردمیشود: «هستی گفت: سلام عیدتان مبارک. بگذارید کمکتان کنم دراز بکشید. -نمیشود شما نامحرمید. هستی میگوید :
« وقتی میشود صیغۀ ازدواج خواند، میشودصیغۀ خواهر برادری هم خواند ...»
با ورود مردی بلند بالا که کاپشن طوسی و ته ریشی دارد، هستی فرهاد را می شناسد. برادر فرخنده. و هستی با خداحافظی آن ها را ترک میکند. اما ازپشت در به حرفهای آن دو گوش میخواباند. فرهاد میپرسد:
«کار زن گرفتنت به کجا کشیده؟»
صدای سلیم: « از وقتی شایع شده که یک مرد زن بگیر پیدا شده، مادرهای دخترهای ترشیده و دم بخت هجوم آورده اند با عکس و تفصیلات. خواهرم رفته اصفهان دختر خواهرشوهرش نیکو را آورده. ...
دختر بسیار زیباست . امسال دیپلم میگیرد. چادر نماز سرمیکند و میآید کنار تشک من می نشیند و برایم نارنگی پوست می کند و دزدکی نگاهم میکند. ... اما متأسفانه من عاشق شده ام ... دختری که عاشق شده ام هزار و یک عیب شرعی و عرفی دارد. ازنطر عقیدتی هم درست نقطۀ مقابل من است. خوشگل هم نیست. سنش زیاد است. ضمنا عاشق مرد دیگری هم هست.» ص 60 - 161
هستی درآن گوش ایستادن، از زبان فرهاد میشنود که :
« من و فیروز یک بمب ساعتی تو ماشین هیتی کار گذاشته بودیم. دخترش آمد عقب ماشین نشست ... چقدر ملوس، دلم سوخت. درماشین را باز کردم و داد زدم فرار کن. وچون دختره پا نمیشد، دستش را کشیدم و از ماشین درش آوردم. راننده کاپوت ماشین را بست. به راننده گفتم بزن به چاک بمب تو ماشینه. هیتی هم آمد راننده به او گفت. فرار کردم ... چه انفجاری ... چند شب میتوانم اینجا بمانم؟ ... لو رفته ایم. فرخنده را درمشهد گذاشتیم من وفیروز آمدیم به تو تلفن کردم ... ص 162 »
صحبت های محرمانۀ آن دو ادامه دارد تا میرسد به خفه کردن یک ساواکی در پشت باغشاه. فرهاد درفشان درگروه شریعتی است و ازخاطرات کوه سنگی میگوید و از حرم امام رضا که با حضور شریعتی، دوستان و بکتاش که مست و مست است درحرم امام رضا به نماز ایستاده به امامت شیخ سعید. و بعد صحبت برسر تدارکات زاغه هاست. «... حدس میزد که بکتاش کسی جز مراد نیست. به آقا شیخ سعید گفته بود که به شما کمک کنیم تا به قدرت برسید، و بعد مارا کنار بگذارید» ص 164.
انگار سلیم مغز متفکر این گروه است. در همین مذاکره وقتی فرهاد از به منبرشدن شیخ سعید و اینکه « نمیدانی چه اشکی از مردم گرفت» سلیم میپرسد: «از مهدویت انقلابی حرفی نزد؟» با شنیدن جواب منفی میگوید: «گفته بودم به مهدویت انقلابی تکیه بکند.» ص 166
این شنیده ها هستی را به قلب حوادث میبرد.
در داستان نهم، نویسنده ازآشنائی هستی با استادش سیمین و مراد، با خاطرۀ خوشی که از دانشگاه شروع شده میگوید. همچنین از نمایش گاه نقاشی مراد و فعالیت عده ای از استادان برای جشن های دوهزار وپانصدساله شاهنشاهی و مسافرت خانوادگی به سرعین ... و طرح هائی که هستی از شستشوی زنها و بچه ها درآب گرم گامیش گولی کشیده « سیمین تابلوش را که دید گفت محشر کبری. استاد مانی گفت: جهنم دانته. ... مراد گفته بود: «مشربه پلاستیکی قرمز که چند جا تکرارش کرده ای نوید بهبودی به این عالم اشباحی را داده که تحرکشان بی شباهت به رقص مردگان نیست.» ص 184.
رفتن به مجلس شمایل خوانی و شنیدن داستان جوانمرد قصاب و مکافات عاق والدین و گذشتن از پل صراط و کشتن حضرت علی مرقیس را و داستان پرآوازۀ صحرای کربلا و ...از زبان شمایل خوان و آشنائی اش با سلیم « ... مرد روحانی به کمک سلیم آمد و با هم مصافحه کردند و به زنها گفت: هرکس به شما رو می آورد راهش بدهید. ... » ص 191. خواننده در ص 235 درمییابد که شمایل خوان شیخ سعید است.
پایان شمایل خوانی با این جملات تمام میشود:
« ... و آخرین صحنه کله های بی تن – تنهای بی سر – اسب های نصفه شده – شترهای دونیمه شده - سرامام بر سر نیزه. ... شیون فضا را انباشته، حتا بچه ها گریه میکنند. هستی هم میگرید. ... و هستی می اندیشد: که این شیون هزاران سال تاریخ ماست و کدام دونده به مقصد رسیده؟» ص 194
در این صحنه، بازهم هنر است و هستیِ هنرآفرین که خواننده را مجذوب میکند.

مراد درشهرحلب - حلبی آباد در شهبازجنوبی – خانۀ فاطمه سبزواری، بیمار است. او با دو نفر دیگر ار همراهان خود، درآن محل که زیستگاه محرومترین طبقات اجتماعی ست، در اندیشۀ اصلاحات هستند. برای کمک به اهالی، با کشیدن برق قاچاقی و تأسیس یک کارگاه میخ سازی و مقدمات آشنائی آنها با روابط شهر نشینی تلاش میکنند. مثلا درصف ایستادن وبه نوبت استفاده کردن از شیر آب را .
درپاکی نیت مراد و همفکرانش نباید تردید کرد، اما آیا کارهایشان عاقلانه است یانه؟ باید شکافته شود. رسالت مراد هنرمند که بنا به روایت داستان نقاش لایقی هم هست، میتوانست از طریق برجسته کردن فقر و فلاکت زاغه نشینان با رنگ و قلم ونمایش آن در انظارمردم ویا درنمایشگاه های عمومی، بیشتر جلب توجه کند و درد و فلاکت های اجتماعی را به میان مردم ببرد. ازاین طریق دربیداری وجدان های خواب رفته مردمی که با انبانی ازجهل و خرافات، غرقه در شورحسینی، حتا روشنفکرانِ نمایشی، با ایدئولوگ های گوناگون که با چماق حکومت چشم به دروازه های تمدن داشتند، بیشتر مؤثر میبود تا نمایش های تهییجی و شعاری که آن روی سکۀ جهل را به نمایش میگذارد. اکتفا به تصمیمات ناپایدار، - ولو گروهی وحزبی - و قانع شدن جامعه به (موقت ها) ی آنی، ثبات به وجود نمیآورد. تناقضات اجتماعی در پرده میماند. شرط اشراف به معضلات اجتماعی، شکافتن تناقضات است و به چالش گرفتن ناهنجاریها. به تأسف باید گفت نه دراین رمان، که در سیر اندیشۀ سیاسی - اجتماعی ایران، آنچه به چشم نمیخورد قدرت تمیز است و بی توجهی به تناقضات وقناعت به مسکّن های آنی وموقتی . مراد و هم اندیشان نیز از آن تبار اند و از رهروان همان کاروان.

درسیر داستان معلوم میشود هستند کسانی از ساکنان حلبی آباد که درخرید و فروش تریاک دست دارند. عده ای نیزبچه هایشان را به گدایان اجاره میدهند .
« به آلونکی رسیدند که در داشت. در زدند. حاجی معصومه درلباس مردانه در را برویشان باز کرد. گردن بند کهربای سیمین را همچنان به گردن داشت. کف اتاق قالی افتاده بود. حاجی معصومه تلویزیون هم داشت. اول هستی را نشناخت و وقتی شناختش گفت: قدت را بنازم. هستی خانم تو کجا اینجا کجا؟ ... هستی گفت کمی تریاک به من بفروش.» ص 215

«کنار کانال، فضل الله پرده ای ازگونی را پس زد و تو رفتند. کف اتاق پر بود. گوشۀ اتاق مراد روی تشک افتاده بود ... هستی گفت باید هرچه زود تر تورا ازاینجا ببرم. مراد گفت اول باید مرد ران شکسته را برسانی به بیمارستان. ... ... حاجی معصوم تا به خانۀ مرد ران شکسته برسند اسرار شهر حلب را برای هستی فاش کرد واینکه: یک روز سه تا مردآمدند. یکی مرتضی که قلچماق است و چشم آبی دارد. یکی آقا بکتاش که برایشان برق قاچاقی کشیده، کارگاه جوشکاری درست کرده که حالا میخ میسازند و میفروشند. مردها را میفرستاد عملگی و زنها را میفرستاد کلفتی. بچه کرایه دادن به گداهارا قدغن کرد. به زنها یاد داد که دم فشاری آب به صف بایستند اما زنهاحالیشان نشد. حالا ناخوش شده ... مردران شکسته رفته بوده پل روی گنداب رو – خودشان میگفتند کانال – آخر بچه ها دم به دم میافتادند تو آب خفه میشدند. خودش از پل افتاده، استخوان رانش خرد شده. ... به اتاق مرد ران خرد شده رسیدند ... کسی غیر از فرهاد درفشان نبود. ... »
هستی با یک تاکسی مرد ران شکسته را به بیمارستان میبرد. و با سرهم کردن مقداری راست و دروغ فرها د را بستری میکند. وبرمیگردد پیش مراد در آنجا مرتضی وسیله مراد به هستی معرفی میشود.
هستی، مراد را به خانه میآورد. با کمک تیمورخان و راننده تاکسی اورا روی تخت میخواباند. و« از راننده پرسید حساب ما چقدر میشود؟ راننده گفت اگر زن و بچه نداشتم هیچی. حالا هرچه وسعت میرسد بده. هستی هرچه پول داشت از کیف درآورده و جلو راننده گرفت. راننده سی تومان برداشت و گفت: کاش ما را به خاک دیگری به اسیری میبردند. هستی ده تومان در جیب کت حسینعلی گذاشت. حسینعلی پول را درآورد و گفت بکتاش آقا گردن همۀ ما حق دارد. من مسلمانم، کافر که نیستم. مراد داد زد بگیر مرد ... و راننده گفت که حسینعلی را تا سر ژاله میرساند.» ص 221
هستی، .لو رفتن عملیات را به مراد خبر میدهد. قرار است که فردا صبح زاغه نشینان برای مطالبۀ خانه از دولت، به برزن و شهرداری هجوم ببرند. هستی لورفتن مراد و عملیات را ازرفتار کنایه آمیز دکترزندی که قبلا درص 177، کارت نخست وزیری او را با نام «نجابت» دیده و میداند که ساواکی است به اطلاع مراد و مرتضی میرساند . «هستی رو کرد به مراد: گمان میکنم لو رفته اید. ... عملیات روز صفر لو رفته بود، و حالا فردا صبح زود کسی باید برود شهر حلب ... و مرتضی گفت اگر هستی خانم برود ... » ص 230 و هستی صبح به شهر حلب میرود. و از فاطمه سبزواری سراغ پلنگ عباس را میگیرد و فاطمه میگوید تو آلونک سهنده. « باهم راه افتادند. هستی گفت من باید مردی به اسم پوریا را ببینم. ... از زبان هستی دررفت که عملیات فردا بهم خورده و پشیمان شد.» سی چی بهم خورده؟ اینهمه یار گرفته ایم. چماقها حاضره، حلب بنزین، آجر، پلنگ عباس بنزین میریزد رو ماشینهای دم برزن و سهند کبریت میکشد و ما زن و مرد میریزیم تو و شیشه و اثاث را خرد میکنیم. داد میزنیم ما خانه میخواهیم. نان و آب میخواهیم. محال ممکن است موقوف بشود قیامت میکنیم.» ص 233.
« وقتی پوریاخان ظاهر شد .هستی دید که کسی جز سلیم فرخی نیست جا خورد.» ص 233 .
در مکالمه ای که بین سلیم و شیخ سعید پیش میآید نشانه هائی ازبرتری طلبی آشیخ تجلی پیدا میکند.
هستی و سلیم توافق میکنند باهم ازدواج کنند سلیم صیغۀ عقد را میخواند و آن دو محرم میشوند.
هستی، داستان بابک را برای برادرش پرویز نقل میکند :
« ... بابک کشته شد. قاتلش جوسق درسامره سوار قره قاشقا شد. اسب اورا برداشت و چهارنعل تاخت و تاخت تا رسید به سبلان. جوسق را جوری به سبلان کوفت که تکه تکه شد. اما بشنوید از قره قاشقا که از غصۀ بابک آنقدر اشک ریخت تا استخر آت گلی پر آب شد وقره قاشقا خودش را دراشکهایش غرق کرد. مردم تبریز هنوز که هنوز است شبهای جمعه دور استخر جمع میشوند، بلکه اسب رستاخیز کند و بابک هم سوارش باشد. ص 313
هستی « ... می رسد به آت گلی ... ناگهان آب استخر کنار زده میشود. اسب قره قاشقا از آب درمیآید. کنار هستی می ایستد . میگوید: سوار شو میرسی. هستی میگوید: دیر وقت است. قره قاشقا میگوید: هیچوقت دیر نیست، نترس. » ص 325


پایان کتاب، با رؤیای هستی به پایان میرسد. همانگونه که آغازش رؤیا بود، نه، مرثیۀ تاریخ ِ ویران شدۀ این سرزمین بود و مرثیه خوانش رؤیا ، کابوسی؛ بین خواب و بیداری :
درسرزمین ناشناس است . ازگرما عرق کرده، پیراهنش به تنش چسبیده، ازتشنگی له له میزند. درخت های ناشناخته ای را میبیند که برگهایشان سوخته، شاخه هایشان شکسته ... سایه ندارند چند تا زن با چادر عبائی، دستهایشان را حمایل دیگهائی که بر سر دارند کرده میآیند. چانه و گردن زنها خالکوبی شده - نقش کژدم، مار- نه، این یکی نقش ستاره است. چشم های هستی درست نمیبیند تا همۀ نقش هارا بشناسد ... و زنی که نقش عقرب زیر گلویش است و دم عقرب به چانه اش رسیده میگوید این درختها ... درختهای کنار. زیر درخت پر است از گنجشگهای مرده بال شکسته ... پوکۀ فشنگ که فراوان است چند تا گربه و سگ با چشمهای کور ... چمن سوخته که آشناست ... گودال هایی که درهریک استوانه ای فلزی فرو رفته درهای بسته ... اسکلت ها یی که همدیگررا میبوسند ... چاه آبی که نه چرخ چاه دارد و نه رسن و صدایی میگوید:
آنها که ریسمان دستشان بود، آنها که کلید داشتند همه شان گم و گور شدند. ص 1 – 2



بعدالتحریر:
بعد ازاین بررسی، مصاحبه خانم سیمین دانشور را در سایت شرق سه شنبه 5 مهر – 27 سپتامبر 2005 باعنوان : «گفت و گوی اختصاصی شرق با سیمین دانشور – کوه سرگردان درراه »، مرا به تأمل واداشت. از اینکه تمایلات مذهبی این بانوی آگاه، به این سرعت رو به کمال رفته تا جائی که گفته اند: « ... من در کوه سرگردان بیشتر به درباره موعود نوشته ام. زیبائی مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدی (عج) و معنای ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کند و دنیای مارا نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جای خودش بنشاند. من خیلی درانتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل دراین دنیای وانفسا ظهور ایشان میدانم. .... »
و مولانا، هشتصد سال پیش چه به جا گفته :
چشم باز و گوش باز و این عمی حیرتم از چشم بندی خدا.
لطفا مصاحبه عبرت آموز خانم سیمین دانشوررا در سایت بالا مطالعه فرمائید تا برای شناخت هویت ملی و فرهنگی خود گریبان این و آن تگیریم!


لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com